سر از پا نمی شناختم خیلی خوشحال بودم بالاخره روزیم شده بود برم پابوس آقا ، دوسه روز ی به زمان حرکت مونده، دلهره داشتم شاید به خاطر این بود که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم، بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدیم ، بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته بود که از زیر آن رد شوند وزمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدیم پدر شهیدی که همیشه در صف های نماز جماعت پیش قدم بود جلوی اتوبوس نشسته و در حال فرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های جلو زودتر پرشده بود در عقب اتوبوس چند صندلی خالی بودنشستم پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش روداشتن سفری بی خطر فرستاد وهین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم کم کم از مسجد ومحل تجمع نمازگزان وخانواده های زائران دور می شد یم ،داخل اتوبوس مادر میرباقری را دیدم مادر یکی از شهیدان مسجدمون که ماجرای زیبایی در رابطه با امام رضا(ع)داشت وماجرایش عجین شده با امام بود و من هر زمان نام امام رضا (ع) را می شنیدم ناخداگاه به یاد این شهید می افتادم در طول مسیر ماجرای شهید میرباقری ذهنم رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شدم ، بالاخره به مشهدومحل اقامت که در حسینیه ای واقع در کوچه پس کوچه هایی که انتهایش به یکی از خیابان های اصلی منتهی به حرم می شد رسیدیم . مادروخواهرم به قسمت پائینی حسینیه که برای خانم ها مجهز شده بود رفتند من هم که خیلی بی تاب بودم بعد از اداب اولیه زیارت که از سفارش های امام جماعت مسجد در گوشم مانده بود به سمت حرم حرکت کردم هنوز هم دلهره داشتم ودر راه ذکر می گفتم تا حرم را جلوی چشمانم دیدم اذن دخول را خواندم وداخل حرم مطهر شدم واقعا زیبا بود گویی بهشت در پیش رویم بودم غم هام رو فراموش کرده بودم وهمه غمم شده بود دیدن زریع ، از صحن قدس به صحن دیگر وداخل شبستان شدم خیلی شلوغ بود بعد از زیارت ونماز به داخل حیاط صحن گوهرشاد آمدم وناخوداگاه در گوشه درب اصلی صحن نشستم محو در زیبایی کاشی کاری وگنبد صحن گوهرشاد بودم که صدای لا الا الله نظرم را جلب کرددر گوشه ای از صحن جمعیتی انبوه داخل شده و تکبیر گووبه سمت حرم در حرکت بودند کمی جلوتر رفتم، مردم جنازه ای را برای طواف وتبرک به داخل صحن گوهرشاد آورده بودند، ناگهان به یا د ماجرای تشیح جنازه میرباقری افتادم ماجرا برمی گشت به سالها پیش سالهایی که کسی فکرش را هم نمی کردکه در محله شان فرزندی به دنیا بیاید که بعد ها باعث خیروبرکت محله شه ومردم حاجتشون رو از او بگیرند . در جنوب تهران ودر نزدیکی مسجد سجاد (ع) ومحله ای که به نام پر برکت مسجد، محله سجاد{1} نام گرفته بود، خانواده ای زندگی میکرد ، که از قشر متوسط ومتدین بودند.پدرخانواده در نهایت زهد و قناعت می زیست و همواره خانواده اش رابه دینداری سفارش می کرد. آنها بعد از مدتی صاحب فرزند پسری می شوندو نام پسر قاسم می گذارند، قاسم بچه عجیبی بود وکارهایی می کرد که با سن وسال کم او مطابقت نداشت او دوران کودکی را پشت سر می گذاشت که تحولاتی در ایران شروع می شود که بعد ها انقلاب اسلامی نام می گیردقاسم در مدرسه و مسجد به فعالیت های سیاسی می پرداخت وهمین امر باعث رفت وآمد بیشتر ش با بچه های مسجد شده بود تا اینکه انقلاب اسلامی توسط امام خمینی (ره) صورت گرفت او هم مانند دیگران عاشق وگوش به فرمان امام شده، وبه جمع یاران امام امت می پیوندد او علاقه خاصی به اهل بیت (ع)وبویژه امام رضا (ع) داشت و بعد از شنیدن ماجرای شفا پیداکردنش توسط امام رضا(ع) ارادتش به امام دوچندان کرده بود ماجرابه کودکی اش برمی گشت قاسم در کودکی زمانی که پنج سال بیشتر نداشت دچار فلج اطفال می شود وهمه دکتر ها جوابش می کنند مادرش هم که زن باخدایی بود هرشب به مسجد محل می آمد ودر خلوت خود برای فرزندش دعا می کرد یک روزی که در گوشه مسجد درحال دعا ودل شکسته بود به امام رضا(ع) توسل و نذر کرد که اگرپسرش شفا بیدا کنداورا در راه دفاع از اسلام نذر کند . چندروز بعد او را به اصرار مادرش به مشهد مقدس می برند قاسم درصحن گوهر شاد و بین نماز ظهروعصر بودکه شفا یش راازامام رضا (ع) می گیرد. سالها از این ماجرا گذشته بود وانقلاب اسلامی توسط امام خمینی صورت گرفته ومردم طعم شیرینی انقلاب اسلامی را نچشیده بود ند که جنگ بر کشور تحمیل می شه و امام امت که همه وجود قاسم وهم مسجدی هایش ومردم بود دستور جهاد می ده وامتحانی سخت تر در پیش روی جوانان تازه انقلاب کرده والبته سربلند بیرون آمده قرار می گیره قاسم هم مانند دیگر دوستان بسیجی اش به جبهه های حق علیه باطل می شتابد تاهم نذر ماد
ر راادا وهم فرمان امام را لبیک گوید قاسم هم مانند دیگران آرزو هایی برای خودوزندگیش داشت یکی از آنها این بو د که به زیارت کسی که سلامتی اش را از مدیونش بود برود و لی توفیق زیارت بردلش مانده بود، سیدقاسم در جبهه ها هم به خاطر از خود گذشتگی ومهربانی اش زبان زد خاص وعام بود رزمنده ها به اوعلاقه مند بودند . وواقعا عاشق اهل البیت (ع)و امام رضا(ع) بود ،. قاسم بالاخره در عملیاتی در فکه به درجه شهادت نائل می شود خبر شهادتش خیلی زود در محل می پیچد در محل غوغایی می شود همه مردم محل وکسانی که اورا می شناختند در محل ومسجد حاضروآماده استقبال از جنازه اش می شوند می شوند، اما جنازه اش به خیال ما زمینی ها به اشتباه به مشهد مقدس جایی که تا آخرین لحظه آرزوی زیارتش را داشت می رود، ودر حرم امام رضا (ع) طواف کرده وبعد ازبررسی های مجدد مسئولین متوجه اشتباه خود می شوند وبلافاصله جنازه را به تهران ومحله اش بر می گردانند بعد از یک تشیع باشکوه قاسم در گلزار شهدای یافت آباد آرام می گیرد کسانی که ازماجرا ی سیدقاسم وامام رضا (ع)خبر داشتند رفتن جنازه میرباقری به مشهد را رابطه عاشق ومعشوق قلمداد کردند، گویی این ره راهی بود که قاسم را به سوی جاودانگی برد تا به همگان وفای مولایش رضا (ع) ثابت شودواین رسم عاشقی کسی که نظر کرده ونذر امام رضا(ع) است وهم اکنون مزارش در گلزار شهدا زیارت گاه عشاق ولایت است .
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید چله مون سید قاسم میر باقری💕 بودیم*
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
نذر سید قاسم | فرهیختگان آنلاین
https://farhikhtegandaily.com/news/39351/%D9%86%D8%B0%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D9%82%D8%A7%D8%B3%D9%85/
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت 💗
قسمت سیزدهم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ.
ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ ﺑﺸﻢ . ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐـلش ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻏـوﺷﺶ ﺷﺪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻪ . .
ﺳﺎﻋﺖ 22:50 ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ) ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ
_ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ
_ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻗﺼﺪ ﺍﺯ ..…
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ .
_ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﻭ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ .
_ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ.
ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .…
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
قسمت چهاردهم
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ .
_ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ .
_ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👇
🌺صوت و متن بند سی و ششم 👇👇👇👇👇
🌷#متن بند ۳۶ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۳۶-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ تُبْتُ إِلَيْكَ مِنْهُ ثُمَّ عُدْتُ فِيهِ وَ نَقَضْتُ الْعَهْدَ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَكَ جُرْأَةً مِنِّي عَلَيْكَ لِمَعْرِفَتِي بِكَرَمِكَ وَ عَفْوِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۳۶: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از آن به سویت توبه کردم و مجدّداً به سوی آن برگشتم، و عهدی را که بین من و تو بود با گستاخی و جرأت نقض کردم، زیرا با کَرَم و عفو تو آشنا بودم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان