eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷هرکس می‌تونه فردا زیارت شاه عبدالعظیم بره و عیدی بگیره از حضرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در میان جبهه‌ها گم گشته‌ام پیدا نشد آمدن از او نشانی جز به یک رؤیا  نشد خط‌به‌خط‌ کاروان‌های شهیدان رفته‌ام هر‌که را دیدم برایم آخرش بابا نشد سالهاست دنبال یک نام‌ و نشانی بوده‌ام باز سهمم جزبه عکسی گوشه‌ای تنها نشد من پدرمیخواستم او خواست گمنامم‌شود بعد از او دنیای من هم هیچ‌گاه زیبا نشد 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
آمده‌ایم به قطعه شهدای گمنام، قطعه سرداران بی‌پلاک؛ جایی که در دل هر مزارش، یک رزمنده بی‌ادعا آرمیده است، رزمنده‌ای که در آتش باران گلوله و خمپاره بیشتر از 30 سال پیش آسمانی شده و حالا اینجاست، بی نام، بی نشان، با سنگ مزاری که «شهید گمنام» نام گرفته، شهیدی که فرزند روح‌ا... است. سن و سالش معلوم نیست، اسم ندارد، کسی نمی‌داند اهل کجا بوده...رزمنده‌ای که بی‌پلاک پرکشیده سمت آسمان. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
قطعه سرداران بی‌پلاک جای غریبی است، کاج‌های بلندش شاهدند که مادرها، مادرهای چشم انتظار شهدای جاویدالاثر، چطور به اینجا که می‌رسند، سر درددل‌شان باز می‌شود، چطور می‌نشینند یکی یکی سر مزارها، انگار که مزار هر شهید گمنام، مزار پسر خودشان باشد، همان عزیزی که با دست خودشان راهی جبهه نبردش کرده‌اند و حالا دلتنگی نبودنش را، ندیدنش را اینجا خالی می‌کنند. رازش را کسی نمی‌داند، راز جمعیتی که به اینجا می‌رسند دل‌شان گره‌گیر می‌شود، می‌شوند کفتر جلد این قطعه و پر نمی‌کشند از حوالی شهدای گمنام. رازی که قطعه سرداران بی پلاک را با این کاج‌های بلند و سر به فلک کشیده، با این فانوس‌های رنگی روشن که بالای سر هر مزار، نشانی غریبی و دلتنگی‌اند، هیچ‌وقت از جمعیت خالی نمی‌کند. همیشه چند نفری هستند که بیایند و بین ردیف مزارها راه بروند و چشم‌شان نوشته‌های روی سنگ‌ها را بخواند؛ نوشته‌هایی که همه به یک اسم می‌رسند، انگار همه یکی باشند، یک نفر باشند؛ شهید گمنام! 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهدای گمنام💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادران شهید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
💠زندگی #شهید_جانباز_ایوب_بلندی 💠 #قسمت۱۰ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: – نا
💠زندگی 💠 مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می خندید و می گفت: – الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم? + نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی نامه هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید. _ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را می گفت و می خندید. _ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان بگیریم. + ولی دست باف ماندگارتر است. _ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: _ بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد: _ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯