eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ، درمورد نماز وحشت.... @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بسته اینترنت همراه اول 😊شیرینی 😁برد ایران *۲٠۲۲*۳*۳#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩بسمہ ربّ الحسین علیه السلام 🚩 🌾به مناسبت سالروز شهادت 🌾شهید: حمیدسیاهکالی 🌾تاریخ تولد:۱۳۶۸/۲/۴ 🌾تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۴ 🌾محل شهادت:سوریه،جنوب غرب حلب 🌾مرارشهید:گلزارشهدای قزوین 🌾نحوه ی شهادت حمید سیاهکالی مرادی 🌷))شهید حمید سیاهکالی‌مرادی که از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه حضرت صاحب الامر(عجل الله) بود،در ۵ آذر ماه سال ۹۴ در راه دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) و نبرد با تروریست‌های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید.حمید سیاهکالی مرادی دومین شهید سرفراز مدافع حرم عقیله بنی هاشم از استان قزوین می باشد.🌺) ✍بخشی از خاطرات شهید از کتاب «یادت باشد»🔰 ❣))وقتی میخواست ماموریت آخر رو بره سر سفره که نشست گفت: «نمیخوای آخرین صبحونه رو با من بخوری؟» با ناراحتی و بغض گفتم: «چرا این حرف و میزنی؟ مگه اولین باره که تو میری ماموریت؟» گفت: «کاش من صداتو ضبط میکردم و با خودم میبردم که دلم برات کمتر تنگ بشه» گفتم: «مگه ما قرار نذاشتیم هر جا تونستی زنگ بزنی؟ من هر روز منتظر تماس هستم، منو اصلاٌ بی خبر نذار…» با هر مشقتی و دل کندنی که بود قرآن براش گرفتم تا راهیش کفنم. تو آخرین لحظه رفتنش رو به حید گفتم: «حمید تو روب همون حضرت زینب سلام الله علیها هرجا که تونستی باهام تماس بگیر»🌺) ❣))گفت: «نترس هرجور باشه بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی من تو سوریه که هستم چجوری بهت بگم دوستت دارم؟ آخه اونجا همه بچه ها پیش من هستن و من اگه بگم دوستت دارم از خجالت آب میشم.» بهش گفتم: «تو به جای دوستت دارم بگو: یادت باشه، اون وقت من منظورت رو میفهمم» خیلی خوشش اومد و استقبال کرد از راه پله که پایین میرفت همونجوری با صدای بلند چندباری بهم گفت: یادت باشه، یادت باشه…! لبخندی زدم و من هم گفتم: «یادم هست، یادم هست…!»🌺)) 🖍شعر زیبا از شهید حمید سیاهکالی 📗 ✅همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی زرخسار علی جویم و این است اوج طنازی همیشه با لبت آرام می خندم و با چشمان تو مستم ✅قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم همیشه خار بودم من به چشم دشمن ناپاک خدارو شکر در راهت به خون افتاده ام بر خاک وکفی بالعلم ناصرا💥 ((🌷حمید سیاهکالی مرادی:۱۳۹۴/۸/۱۹)) 🤲برای سلامتی امام عصر عجل الله... هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا.... شهیدسرافراز<<حمیدسیاهکالی>> <<صلــــــــــوات>> الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ. 🌹
: 🌹🌾🌹🌾🌹 *خب دوستان* *امشب* *مهمان شهیدسیاهکالی بودیم* *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خریدار عشق قسمت3 بعد تمام شدن کلاس رفتیم داخل محوطه یه گوشه نشستیم تا کلاس بعدیمون شروع بشه سهیلا و مریم هم طبق معمول دنبال یه سوژه بودن که مخشو بزنن سهیلا: اوه اوه باز این خانمه داره میاد سمتمون خانم زندی ،جزء افراد بسیج دانشگاه بود ،مسئولیت حجاب دخترا هم دست اون بود خانم زندی: دخترا این چه وضعیه ،چند بار باید تذکر بدم بهتون ... مریم: ععع خانم زندی این همه دختر اینجا ،اد همیشه میای میچسبی به مااااا... زندی: به دخترای دیگه هم تزکر میدم ولی شما دوتا دیگه خیلی از حد گذروندین ،دفعه بعد میفرستمتون کمیته انضباطی خانم صادقی از شما بعیده ،با همچین افرادی دوست باشین سهیلا: ببخشید مگه ما چمونه؟ - ببخشید ،به نظرم دوست بودن با همچین افرادی بهتره از دوست بودن با افراد چادری که معلوم نیست چه گندی دارن زیر چادرشون میزنن زندی: مؤدب باشین خانم صادقی، این چه طرز حرف زدنه ... - مؤدب حرف بزنین ،مؤدب جواب میگیرین ،فعلن برین امر به معروفای دیگه تونو انجام بدین زندی از کنارمون با عصبانیت رد شد و سهیلا و مریم زدن زیر خنده مریم: دمت گرم بهار،خوشم اومد ضایع اش کردی سهیلا: دختره ی پرو ، هر چی دلش خواست بارمون کرد... - بسه دیگه لطفا از این بعد ،یه کم صرفه جویی کنین تو اون وسایل آرایشیتون سهیلا: خوب ،اگه صرفه جویی کنیم چه جوری بریم مخ بزنیم ... - مخ و با زبون میزنن نه با چهره مریم: خودت سفید و لپ قرمزی هستی فک میکنی همه مثل تو هستن ... - وااا نکنه شبیه مادره فولاد زره هستین من نمیدونستم سهیلا: هی مریم طرف اومد ،بهار ببین نزدیک دوماهه میخوایم مخشو بزنیم هیچ خطی نمیده ( سرمو برگردوندم ) - کدومو میگی؟ سهیلا: همونی که تک کت نوک مدادی داره - پسره خوشتیپیه ،فک کنم چشم برزخی داره، قیافه اصلیتونو دیده پشیمون شده... مریم: (با کیفش زد به پهلوم)کوووفت. نمکدون - پاشین بریم،کلاسمون داره شروع میشه
خریدار عشق قسمت4 وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم مریم آروم زیر گوشم زمزمه میکنه مریم: خودشه - کی؟ مریم: من موندم چه جوری کنکور قبول شدی، یارو رو میگم دیگه ! - تو با عقل ناقصت داری حرف میزنی ،انتظار داری منم بفهمم سهیلا زد تو سرم : خنگ ،اون پسره رو میگه دیگه سرمو به طرفین برگردوندم و نگاه کردم : آها فهمیدم مریم و سهیلا: کووووفت نمیدونم چرا یه لحظه چشمم بهش قفل شد که با اومدن استاد ،به خودم اومدم تعجب کردم از کار خودم خودم، بعد تمام شدن کلاس ،سوار ماشین سهیلا شدیم و حرکت کردیم توی راه مریم از پسره میگفت بیچاره بیو گرافی جد در جدشو درآورده بودن - مگه میخواین ،ترورش کنین که اینقدر اطلاعات دارین ازش ... مریم: نه بابا ،اینقدر مخمونو درگیر خودش کرد ،دیگه مجبور شدیم ببینم ریشه اش کیه - نکنین بابا ،عاقبت خوبی نداره هااا ،یه دفعه همه این پسرا جمع میشن ریشه خودتونو خشک میکنن... سهیلا: غلت کردن ،با هفت جدشون صدای زنگ گوشیم اومد - اوه اوه بچه ها صدای ضبط و کم کنین ،جناب سروانه مریم: جوووون ، جناب سروان - بی ادب ،داشتییییم سهیلا: تو به بزرگیه خودت این روانی رو عفو کن، بردار الان قطع میشه هااا - جانم داداش جواد: سلام بهار جان خوبی؟ - ممنونم ،چیزی شده؟ جواد: نزدیک دانشگاهتونم میخواستم بپرسم دانشگاهی با هم بریم خونه؟ - نه داداش کلاسم تمام شده الانم دارم میرم خونه جواد: باشه پس میرم حجره پیش بابا، مواظب خودت باش ،خدا نگهدار - خدانگهدار سهیلا: بهار داداشت بهت گیر نمیده چادر بزاری؟ - گیر که نه، ولی دوست داره ،ولی همینم که حجابم خوبه چیزی نمیگن حجاب داشتن که حتمن به چادر نیس! سهیلا منو رسوند خونه و رفتن در و باز کردم وارد خونه شدم ،مامان، مامان ،مامان مامان: هووووو ،چه خبرته ! - خو جواب بدین دیگه،این همه انرژی هدر ندم مامان: تو اصلا نفس کشیدی، یه بند صدا کردی! چی شده ؟ - گشنمه مامان: برو لباست و عوض کن ،الان غذاتو گرم میکنم - دستت طلا،،، بری کربلا بعد از خوردن غذا رفتم توی اتاقم شروع کردم به کتاب خوندن هوا تاریک شده بود از صدای ماشین فهمیدم که بابا و داداش اومدن «همیشه داداش ،موقع برگشت ،میرفت دنبال بابا با هم می اومدن خونه» بلند شدم ،خودمو تو آینه نگاه کردمو رفتم پایین رفتم تو بغل بابا: سلام بابا جون خسته نباشی بابا: سلام بهار جان ،سلامت باشی با صدای اهه اهه برگشتم : عع ببخشید ،سلام داداشی جواد: سلام، وروجک... @madadazshohada
خریدار عشق قسمت 5 بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی سفرو پهن کردم غذا رو روی سفره گذاشتیم. همه مشغول غذا خوردن شدیم مامان: جواد جان با خونه خانم محمدی تماس گرفتم واسه آخر هفته بریم خونشون ( داداش آروم گفت باشه ) - خانم محمدی کیه؟ مامان: زنداداش آینده ات ( قیافه من) مامان: این چه قیافه ایه - خوب داداش که میگفت ،اصلا قصد ازدواج نداره مامان: خوب میگفته ،قبل از اینکه عاشق بشه نگاهی به جواد کردم و سرخی صورتشو متوجه شدم رفتم چسبیدم بهش - واییی داداشی عاشق شدی؟ چه جوریه زنداداشم ، خوشگله، چه کاره اس ؟ کجا زندگی میکنه ؟ درس..‌. جواد: هوووو دختر چقدر سوال میپرسی تو - نه اینکه به یکیشم جواب دادی مامان: عع بهااار ، خجالت میکشه بچم - وااا ،اون وقت که عاشق شد ،خجالت نکشید بابا خندید و چیزی نگفت مامان: همکارشه - همکار، یعنی اونم نظامیه؟ جواد: با اجازه ات - یه سوال؟ جواد و مامان: چیه باز - دو تا نظامی باهم ازدواج کنن بچه شون چی میشه جواد یه نیشگونی منو گرفت - آاااییییی بابا نگاه کن پسرت و بابا:جواد جان ،اذیت نکن بهارمو - دستت درد نکنه مامان من برم تو اتاقم جواد: کجااا ،بشین ظرفا رو جمع کن - من فردا امتحان دارم ،باید برم درس بخونم ، تازه شما که الان خبر خوش گرفتین باید سفره رو جمع کنی مامان:نمیخواد بابا ،خودم جمع میکنم برو بهار..