eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 💠شهید مدافع حرم مهدی عزیزی خانه که بود مدام به من کمک می کرد. مهدی مثل پروانه دور من و پدرش می چرخید. خیلی به ما احترام می گذاشت. پدر بزرگش بیش از صد سال عمر کرده بود. وقتی می رفتیم شهرستان، من نمی توانستم خیلی به این پیر مرد برسم. اما مهدی به جای من به او کمک می کرد. غذا برایش لقمه می کرد و در دهانش می گذاشت ....... مهدی مصداق واقعی حدیث نبوی «خیرکم خیر لاهله » بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهترین باشد. ✍به نقل از مادر شهید @madadazshohada
🔴 ماجرای جالب مواخذه پیرمرد تجربه‌گر بخاطر یک فریاد کوچک سر یک بچه ⏱زمان مطالعه: ۱ دقیقه⏱ ☘ در یکی از شهرهای مرکزی ایران مشغول کاسبی هستم. ما در کنار مسجد محل حسینیه‌ای داریم و افتخار دارم سالها خادم این حسینیه هستم. چند سال قبل در ایام فاطمیه، چند شب برنامه سخنرانی و مداحی داشتیم. شب اول بود که مداح مشغول عزاداری بود و حسینیه تاریک شد. یکی از بچه های نوجوان هیئت مرتب بیرون می‌رفت و بر می‌گشت. رفت و برگشت او باعث میشد چراغ ورودی حسینیه که دارای حسگر بود روشن و خاموش شود و نور حسینیه تغییر کند. همه توی حال خودشان بودند و کسی توجه نمی‌کرد، اما من حساس بودم با ناراحتی به راهرو رفتم و دست این پسر بچه را گرفتم و با عصبانیت گفتم یا بنشین یا برو بیرون. این پسر بچه از ترس گوشه حسینیه نشست و تا آخر مجلس چیزی نگفت. اما از فردا شب دیگر به حسینیه نیامد. 🔻مدتی بعد کرونا باعث شد که تا پای مرگ رفتم. من شنیدم که پزشکان می‌گفتند این پیرمرد رو رها کنید تمام ریه هایش درگیر است کارش تمام می‌شود، بروید به جوان ها برسید. همین موقع برای یک لحظه احساس کردم همه چیز تمام شد. روح از بدنم خارج شد و به آسمانها رفت. من مثل برخی‌های دیگر مرور اعمالم را دیدم اما مهمتر از آن متوجه شدم مقام و منزلت حضرت زهرا (س) در برزخ بسیار عظیم است و به شفاعت ایشان اهل محشر می‌توانند نجات پیدا کنند. ☘خوشحال بودم که من در حسینیه و هیئتی به نام ایشان خادم بوده و عمرم را سپری کردم. اما قبل از اینکه بخواهم به این مطلب افتخار کنم در مرور اعمال همان شب را به من نشان دادند و اینکه آن پسر بچه پس از ماجرای آن شب و عصبانیت من، دیگر سراغ مسجد و هیئت نیامد. 🔻در مرور زندگی هیچکس مرا مواخذه نکرد این من بودم که خودم را قضاوت میکردم! گویی فشار سنگینی که در نتیجه برخورد نامناسب من به آن پسر وارد شده بود صدها برابر شده و حالا به من وارد میشد. غیر مستقیم فهمیدم که به من نهیب میزنند که تو چه کاره بودی که برای هیئت حضرت زهرا (س) تعیین تکلیف کنی و با یک نوجوان اینگونه برخورد کنی؟ او چه کار خلاف شرعی انجام داده بود؟ 📗کتاب نسیمی از ملکوت @madadazshohada
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش میگفت: خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه؟ زنده‌اس؟ مرده‌اس؟ میگفتم: کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟ 🥀رفته بودیم نماز جمعه حاج آقا آخر خطبه ها گفت: حسین خرازی را دعا کنید. آمدم خانه.به مادرش گفتم.گفت: حسین ما رو میگفت؟ گفتم: چی شده امام جمعه هم می‌شناسدش؟ نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است. راوی:مادرشهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @madadazshohada
🔹 می‌دونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟! ◇‌ ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیت‌های امنیتی که داشت نمی‌تونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود. ◇ یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین(ع) نرفتم یه بار برم و بیام.. ◇ حاج قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم. ◇‌ چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!! ◇ روایت حاج حسین کاجی
شکرا یا أهل العراق...❪•. @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوم فروردین ماه سال ۱۳۳۹ در محله امام مهدی(عج) شهرستان نی‌ریز، همراه با طراوت سبز بهار در خانواده‌ای که از محبان اهل‌بیت(ع) بودند، زاده شد. همچون ستاره‌ای درخشان بود که با خنده‌های کودکانه، محفل گرم خانواده را گرمتر و با نشاط‌تر می‌ساخت. شور و اشتیاق آموختن اورا به دبستان حضرت معصومه(س) (شمس‌المعالی) رهنمون شد. سختی‌ها و مرارت‌های زندگی از کودکی با رنجها و دردها آشنایش کرد و در فراز و نشیب زندگی آبدیده‌اش نمود. دوره راهنمایی را در مدرسه شهید مفتح نی‌ریز گذراند. در همان دوره بود که با عبادات اُنس گرفت و برای اقامه نماز در میان جماعت، راه مسجد محله را در پیش گرفت. با اینکه نوجوانی بیش نبود، اما روزه‌های ماه رمضان را با شور و شوق وصف ناپذیری می‌گرفت. بعد از طی دوره راهنمایی، در دبیرستان شهید بهشتی، در رشته اقتصاد اجتماعی، ادامه تحصیل داد. چون دوران دبیرستان او مصادف بود با آغاز نهضت اسلامی ایران، وی نیز سعی کرد تا در نشر حقایق انقلاب اسلامی، نقش بسزایی را بعهده بگیرد. در محیط خانواده و مدرسه، فردی مؤثر و آگاهی‌بخش بود. وی همچون قطره‌ای از دریای بیکران حق جویان، همراه با ملت قهرمان، با شرکت در تظاهرات و راهپیمائیها، در خط خونین انقلاب حرکت می‌نمود. بعد از پایان دوران دبیرستان، دی ماه سال ۱۳۵۹ در شهربانی جمهوری اسلامی ثبت نام نمود و وارد آموزشگاه شهربانی شد. با انتخاب مسیر حفاظت از امنیت اجتماعی جامعه مسلمان ایران، هجرت بیرونی و درونی خود را آگاهانه آغاز کرد. فردی فعال، پرخروش، و متواضع بود. صبر و شجاعتش وصف ناپذیر و فرزندی دلبند و یار و غمخواری دلسوز برای پدر و مادرش بود. در خدمتگزاری به محرومین و ضعیفان از هیچ کوششی دریغ نداشت و در محفل دوستان، چون خورشید نور افشانی و محفلشان را گرم می‌کرد. بارها از مسئولین وقت خود درخواست اعزام به جبهه نمود، تا اینکه توانست موافقت آنها را با این سفر ورحانی بدست آورد. وقتی دوره آموزشی را در تهران به پایان برد، راهی کردستان شد تا عرصه را برای ضدانقلاب تنگ کند و راه نفوذ اورا به خاک مقدس ایران ببندد. پس از شهادت شهیدان، علی اکبرزاده، مجید محمدزاده، حسین عسکری، عباس دهقانپور و دیگر دوستانش؛ با احساس شرمندگی می‌گفت: تمام دوستانم شهید شده‌اند و من مانده‌ام، اما من نیز می روم و همراه با شهادتم پیروزی را می‌آورم. در کردستان بعد از چند روز درگیری با ضد انقلابیون و گروهکهای ضدانقلاب داخلی (منافقین، کومله، دمکرات و...)، سر انجام در تاریخ ۶/۶/ ۱۳۶۱ در پیرانشهر، تیر نفاق قلب پاک اورا هدف گرفت و شهادت را نصیب وی کرد. پیکر پاکش در گلزار شهدای شهرستان نی‌ریز به خاک سپرده شده است.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید یاقوتی 💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 6⃣1⃣ زمستان هم داشت تمام می‌شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف‌ها آب نشده بودند. کوچه‌های روستا پر از گل و لای و برف‌هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل‌های کرسی سیاه شده بود. زن‌ها در گیر‌ و دار خانه‌تکانی و شست‌وشوی ملحفه‌ها و رخت و لباس‌ها بودند. روزها شیشه‌ها را تمیز می‌کردیم، عصرها آسمان ابری می‌شد و نیمه‌شب رعد و برق می‌شد، باران می‌آمد و تمام زحمت‌هایمان را به باد می‌داد. چند هفته‌ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه‌ی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می‌کردم و از سر تا ته خانه را می‌شستم. با خودم می‌گفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می‌بریم. » صمد آمده بود و دنبال کار می‌گشت. کمتر در خانه پیدایش می‌شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می‌رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، دوقلوها را یکی‌یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز می‌خواهم بروم خانه‌ی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می‌خواهم کمکش کنم. این بچه‌ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. » موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دم‌دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده‌اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو می‌توانی هم مواظب بچه‌ها باشی و هم خانه‌تکانی کنی؟! » شانه‌هایم را بالا انداختم و بی‌اراده لب‌هایم آویزان شد. بدون این‌که جوابی بدهم. صمد گفت: « نمی‌توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه‌ها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچه‌ها را نگه می‌دارم، تو برو اتاق‌ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می‌روم. » با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه‌ها خوابند بهتر است بروم اتاق‌ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه‌ها باشد. پنجره‌های اتاق دم‌دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک‌ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف‌های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه‌ی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن‌ها را آرام می‌کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. - قدم! قدم! بیا ببین این بچه‌ها چه می‌خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می‌خواستند. یکی از آن‌ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه‌ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه‌ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه‌ی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از این‌که صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه‌ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه‌ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می‌کرد. می‌گفت: « می‌خواهم یاد بگیرم و برای بچه‌های خودمان استاد شوم. » بچه‌ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می‌گیرند و می‌خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری‌ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم‌رنگی به اتاق می‌تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می‌کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک‌ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه‌ی بچه‌ها و بعد فریاد صمد بلند شد. - قدم! قدم! بیا ببین این بچه‌ها چه می‌خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه‌ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن‌ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با این‌حال، مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: « بچه‌ها که خوابیدند، خودم می‌آیم کمکت. » بچه‌ها داشتند در بغل ما به خواب می‌رفتند. اما تا آن‌ها را آرام و بی‌صدا روی زمین می‌گذاشتیم، از خواب بیدار می‌شدند و گریه می‌کردند. 🔰ادامه دارد....🔰 @madadazshohada
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣ از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش‌پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه‌ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان‌تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می‌خوابیدند. صمد برایم تعریف می‌کرد؛ از گذشته‌ها، از روزی که من را سر پله‌های خانه‌ی عموی پدرم دیده بود. می‌گفت: « از همان روز دلم را لرزاندی. » از روزهایی که من به او جواب نمی‌دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می‌کرد تا به خواستگاری‌ام بیاید. می‌گفت: « حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت‌ترین زن قایش بشوی. » صدای صمد برای بچه‌ها مثل لالایی می‌ماند. تا صمد ساکت می‌شد، بچه‌ها دوباره به گریه می‌افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه‌ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه‌کار کنیم. تا می‌گذاشتیمشان زمین، گریه‌شان در می‌آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض این‌که شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی‌خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می‌خواستند که آن‌ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه‌ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده‌ی بچه‌ها برنمی‌آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی‌شد بچه‌ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه‌ی بچه‌ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می‌کردم، یا جای بچه‌ها را عوض می‌کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه‌ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف‌ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این‌طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات‌تلخی کرد. صمد به طرفداری‌ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه‌ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه‌ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست. خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم... فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می‌داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین‌های قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. - داداش صمد آمد! نفهمیدم چه‌کار می‌کنم. پابرهنه، پله‌های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه‌ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می‌خندید و به طرفم می‌دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه‌ام گرفت. یک‌دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه‌به‌شانه‌ی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک‌ها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال‌پرسی و دیده‌بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان‌کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه‌کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی‌هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن‌ها تقسیم کرد. همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر........... 🔰ادامه دارد....🔰 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃 🍃 🌹 اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋ تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین 🚩 و علی علی بن الحسین🚩 و علی اولاد الحسین 🚩 و علی اصحاب الحسین🚩 (علیه‌السلام ) 🌹 🍃@madadazshohada 🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️ 🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون..... 🌸شهدای عزیز این چله🌸 شهدای عزیز❤️ 1- 🌷شهدای گمنام✅ ۲- 🌷شهید شاهرخ ضرغام✅ ۳- 🌷شهید سید کاظم عاملو✅ ۴-🌷شهیدحاج حسین معز غلامی✅ ۵- 🌷شهید مجتبی قاضی زاده✅ ۶_ 🌷شهید امیر علی محمدیان✅ ۷- 🌷شهید سید رحمان هاشمی✅ ۸- 🌷شهید علی امرایی✅ ۹- 🌷شهید حسین جمالی✅ ۱۰- 🌷شهیده زهرا حسنی سعدی✅ ۱۱- 🌷شهید سید عبدالله رضوی طاهری✅ ۱۲- 🌷شهید ابراهیم رشید✅ ۱۳--🌷شهید علی اکبر جوادی✅ ۱۴--🌷شهید محمد معماریان✅ ۱۵-🌷شهید روح الله عجمیان✅ ۱۶-🌷شهیدمحمد رضا دهقان✅ ۱۷-🌷شهیدعلی اکبر نظری✅ ۱۸-🌷شهید محمد مسرور✅ ۱۹-🌷شهیدحامد سلطانی✅ ۲۰-🌷شهید محمد وزوایی ✅ ۲۱-🌷شهید علی اکبر بادپا همدانی✅ ۲۲-🌷شهید سید مهدی جلادتی✅ ۲۳-🌷شهید وحید زمانی نیا✅ ۲۴-🌷شهید جواد گودرزی✅ ۲۵-🌷شهید سردار حسن ترک✅ ۲۶-🌷شهید محمد رضا دستواره✅ ۲۷-🌷شهید ابراهیم آسمی✅ ۲۸🌷-شهید قاسم غریب✅ ۲۹-🌷شهید مهدی صابری ۳۰-🌷شهیدعلیرضا توسلی ۳۱-🌷شهیدمحمد حسین مرادی ۳۲-🌷شهید میثم مدواری ۳۳-🌷شهید مرتضی کریمی ۳۴-🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی ۳۵-🌷شهید حامد جوانی ۳۶-🌷شهید رضا کارگر برزی ۳۷-🌷شهید مسلم خیزاب ۳۸-🌷شهیدبابک نوری ۳۹-🌷شهیدالیاس چگینی ۴۰-🌷شهیدمهدی ذاکر حسینی روز اول👈🏼 ۱۰ مرداد✅ روز دوم👈🏼 ۱۱ مرداد ✅ روز سوم👈🏼 ۱۲ مرداد✅ روز چهارم👈🏼 ۱۳ مرداد✅ روز پنجم👈🏼 ۱۴ مرداد✅ روز ششم👈🏼 ۱۵ مرداد✅ روز هفتم👈🏼 ۱۶ مرداد✅ روز هشتم👈🏼 ۱۷ مرداد✅ روز نهم👈🏼 ۱۸ مرداد✅ روز دهم👈🏼 ۱۹ مرداد✅ روز یازدهم👈🏼 ۲۰ مرداد✅ روز دوازدهم👈🏼 ۲۱ مرداد✅ روز سیزدهم👈🏼 ۲۲ مرداد✅ روز چهاردهم👈🏼 ۲۳ مرداد✅ روز پانزدهم👈🏼 ۲۴ مرداد✅ روز شانزدهم👈🏼 ۲۵ مرداد✅ روز هفدهم👈🏼 ۲۶ مرداد✅ روز هجدهم👈🏼 ۲۷ مرداد✅ روز نوزدهم👈🏼 ۲۸ مرداد✅ روز بیستم👈🏼 ۲۹مرداد✅ روز بیست ویکم👈🏼 ۳۰ مرداد✅ روز بیست دوم👈🏼 ۳۱ مرداد✅ روز بیست وسوم👈🏼 ۱ شهریور✅ روز بیست وچهارم👈🏼 ۲ شهریور✅ روز بیست وپنجم👈🏼 ۳ شهریور✅ روز بیست وششم👈🏼 ۴ شهریور✅ روز بیست وهفتم👈🏼 ۵ شهریور✅ روز بیست وهشتم👈🏼 ۶ شهریور✅ روز بیست ونهم👈🏼 ۷ شهریور روز سی ام 👈🏼 ۸ شهریور روز سی ویکم👈🏼 ۹ شهریور روز سی دوم👈🏼 ۱۰ شهریور روز سی سوم👈🏼 ۱۱ شهریور روز سی وچهارم👈🏼 ۱۲ شهریور روز سی وپنجم👈🏼 ۱۳ شهریور روز سی وششم👈🏼 ۱۴ شهریور روز سی وهفتم👈🏼 ۱۵ شهریور روز سی وهشتم👈🏼 ۱۶ شهریور روز سی ونهم👈🏼 ۱۷ شهریور روز چهلم👈🏼 ۱۸ شهریور 🌼روزتون شهدایی🌼 ❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست) 🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼 🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷 ❤️حاجت روا ان شالله❤️ 🌷التماس دعا🌷 @madadazshohada 💫♥️🍃♥️🍃💫
💥با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🌷وصیتنامه شهید مدافع حرم قاسم(مهدی)غریب🌷 💚مادر عزیزم 💫 بارها به شما گفته‌ام خداوند به شما پنج فرزند داده است؛ از من که یکی از آن پنج نفر هستم بگذر و نفست را قربانی کن، شاید هنوز نتوانسته باشی با این موضوع کنار بیایی، 🍂تو را به فرق شکافته امیرالمومنین و چشمان دریده قمربنی هاشم قسمت می‌دهم که با این موضوع کنار بیایی و نزد بانوی دوعالم حضرت فاطمه زهرا (س) و زینب کبری (س) رو سفید شوی و حرفی برای گفتن در مقابل مادران سایر شهدا داشته باشی. ❤️همسرم✨ اکنون حرمین شریفین در خطر تخریب به دست داعشیان ملعون و پست مسلمان نماست و تکلیف بر این است که چمران گونه از شهر و دیار و زن و فرزند و زندگی خود دل بکنم و برای یاری ناموس شیعه حرم اهل بیت به آن دیار بروم باشد که مورد قبول درگاه احدیت قرار گیرد. همسرم همان‌گونه که تا بحال مومن و محجبه بوده‌ای همواره در همین مسیر حق باقی بمان و پشتیبان ولایت فقیه باش و فرزندانم را نیز ولایی تربیت نما. مواظب باش تا در مسیر انحراف قرار نگیرند و از خط ولایت دور نشوند. به امورات تحصیلی آنان توجه کن تا بتوانند فرد مفیدی برای جامعه شوند. @madadazshohada
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهیدامروزمون قاسم غریب اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @madadazshohada
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز  سه شنبه ☀️  ۶   شهریور   ١۴٠۳  ه. ش 🌙  ۲۲  صفر    ١۴۴۶  ه.ق  🌲 ٢۷   اوت   ٢٠٢۴    ميلادی @madadazshohada🌸🍃
✨ رو به شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🍃 بردن نام حسَیــن بن علی میچسبد: السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین @madadazshohada
سلام لطفا به نیت شفای جمیع بیماران وسلامتی خانم موسوی و خانم میر هاشمی که هردو از سادات هستند حمد شفا قرائت بفرمایید اجرتون با امام زمان عج
پیام اعضا✅ سلام بزگوار برای مریضی که داره با سرطان دست و پنجه نرم می کنه کلا غذا نمی خوره لحظه های آخرشه برای تو گروه حمد شفا بزارید ممنون بزرگوار
‹ يكى از اصحاب از امام صادق عليه‌السّلام روايت مى‏كند که ایشان فرمودند؛ ما صابر هستيم ولى شيعيان ماازما صابرتر مى‏باشند عرض‌كردم قربانت گردم چگونه شيعيان شما از شما صابرتر هستند ، فرمود؛ ما مى‏دانيم و صبر مى‏كنيم و آنها صبر مى‏كنند در حالی‌که نمى‏دانند چه خواهد شد. ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️صوت شنیده نشده از حاج قاسم: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا! ولو اینکه با دادن خونمان باشد @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🔴 دوست دارم در عراق شهید بشوم! خاطره شنیده نشده از آخرین دیدار با حاج قاسم سلیمانی چند روز قبل‌ از شهادت؛ برای اولین بار از زبان حجت‌الاسلام حسینی رییس اتحادیه رادیو و تلویزیون‌های عراق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @madadazshohada
❤️سلام عزیزان امروز سالگرد مادرمه(مرحومه زینب دودانگه) منت سر بنده بزارید وبا فاتحه وذکر یا حسین مهمانش کنید اجرتون با امام زمان (عج)
هروقت احساس کردی،بی دلیل حالت بهتره، بدون شاید یکی برات دعا کرده و آن شخص میتونه امام زمانمون باشه(: