eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️سلام لطفا به نیت باز شدن گره ازدواج همه جوانان وجوان مدنظر ۵ امن یجیب ... قرائت بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊خدیجه خواب دیده بود.... دیده بود خورشید از آسمان پایین آمد و در خانه اش جا گرفت، تعبیر خواب خواست. گفتند:با بهترینِ مردان ازدواج میکنی.... محمد را که دید ، خورشید خانه اش را پیدا کرد☀️🍃 🌻از کتاب: آفتاب آخرین🌻 سالروز ازدواج ام المومنین حضرت خدیجه و پیامبر ماه‌مونه😍 مبارک باشه🥰💐 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لطفا به نیت مرحومه جواهر فرزند مبارک نماز بخونید
°•𔘓•° ✨ ثروتمندترین زن عرب... 🤍 از اول هم اهل اینجا نبودی بانو! در روزگاری که جاهلان سَر تعظیم فرود می‌آوردند در برابر بتان،‌ تو پیرو دین جدّت ابراهیم بودی... ❤️چه کسی باورش می‌شد ثروتمندترین زن عرب، خواستگاری پادشاه یمن را رد کند و کسی را برای ازدواج انتخاب کند که از دار دنیا جز اندکی ندارد؟ بانو! چگونه آسمان را انتخاب کردی به بهای تمام رنج‌ها و طرد‌شدن‌هایش؟ 💌 شما برای من و تمام زنان جهان یک اسطوره‌اید! اسطوره‌ای که به ما می‌گوید: پای امام زمانت‌ بایست و تمامِ وجودت را تقدیمش کن. پای اعتقادت‌ از هرچه داری دست بکش... کاش ما هم بتوانیم از دنیا دل بکنیم و هرچه داریم نثار یار کنیم.❤️‍🔥 سالروز ازدواج پیامبر مهربانی(ﷺ) و ام المومنین حضرت خدیجه کبری(سلام الله علیها) مبارک باد🎊♥️ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌹پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلم) : هر کس در ازدواج زن و مردى تلاش کند، خداوند به تعداد هر مویى از بدنش شهرى در بهشت به او کرامت می‏فرماید. و پاداشش مانند کسى است که پیغمبرى را خریده و در راه خدا آزاد کرده و اگر موقع رفتن به خانه خود از دنیا برود، در قیامت جزو شهیدان خواهد بود... 📚ارشاد القلوب سالروز ازدواج پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) مبارک باد. 🌱 @nooranamazashab
سلام.خداقوت🌷 بنده خیییلی پیگیر زندگینامه شهدا بخصوص شهدای مدافع حرم بوده وهستم🌷 دوسال قبل بعد از بیش از بیست سال مستاجری، تصمیم به خرید خانه گرفتیم اما شرایط فراهم کردن پول خرید برایمان فراهم نمیشد و ازطرفی همسرم که مردی مومن و متعهد است امید فراوانی به خرید داشت. یک شب ازفرط ناراحتی خیییلی گریه کردم و به شهدای مدافع حرم توسل کردم تا آنچه صلاحمان بود را برایمان رقم بزنند.در عالم خواب بیرون از هیئت بزرگی منتظر آمدن همسرم که در آن مکان مشغول عزاداری بود بودم تا از او بخواهم قید خرید خانه را بزند و منصرفش کنم .مردی به سمتم آمده وبا چهره ای ناراحت گفت: بعضیا رزقشون لا یَحتسبه و با حالتی عصبانی انگشت اشاره شون رو به سمتم گرفتند و فریاد زدند شک نکن😳ناگهان از خواب پریدم و این صحنه مدام جلوی رویم بود انگار آن مرد را میشناختم از همان لحظه عکسای گوشی ام را مرور کردم تا شاید ایشان از دوستان همسرم باشند خلاصه چند روزی فکرم درگیر خوابم بود و قلبم آرامش گرفته بود و شرایط خریدو حتی تعمیر خانه هم بطور معجزه آسایی برایمان فراهم شد☺️ یک شب به نیت شادی روح شهدای مدافع حرم دو رکعت نماز خوانده و از خدا خواستم صاحب چهره خوابم را که اطمینان داشتم شخص معمولی نیست به من بشناساند🌹خدا میداند در دل تاریکی شب یک لحظه صفحه گوشی ام روشن شد و عکس آن مرد که زیرش نوشته بود شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده نمایان شد و من که آن غریبه آشنارا شناختم به پهنای صورت اشک ریختم و از ایشان خواستم که برادر ورفیق شهیدم در همه لحظات زندگی بمانند و خدا میداند هر سعادتی برای زیارت و کارهای خیر پیدا میکنم به محضرشان هدیه کرده و بیشتر از قبل به واجباتم اهمیت میدهم تا لیاقت خواهری آن بزرگوار را داشته باشم چرا که سید ابراهیم بزرگوارم❤️ بتهای ضعف اعتقاداتم به رزق الهی که بی گمان نصیبمان میشد را در قلبم شکسته و از لغزیدن به مسیر شیطانی 👿حفظ کرد تا بیشتر به یاد وذکر خداوند مشغول باشم و بارها در مشکلاتم با ایشان درد دل کرده و برادرانه حاجتم را برآورده نموده اند!😭😭😭 شهید صدرزاده👇👇💔 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجید جان حال و روز ما رو گفتی نه خودت فیلم تکان دهنده شهید مدافع حرم مجید سلمانیان قبل از شهادت... شهید مدافع حرم🕊🌹
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید سلمانیان 💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * براد ر شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣5⃣ 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا می‌رفتند.
‍ 🌷 – قسمت 4⃣5⃣ 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می‌ماند؛ با خانه‌هایی ویران. مغازه‌ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره‌ها پایین بودند. کرکره‌هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان‌ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست‌اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان‌های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه‌ای باز بود که آن‌ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه‌ی مردم را می‌فروختند. گفتم: « این‌جا که شهر ارواح است. » سرش را تکان داد و گفت: « منطقه‌ی جنگی است دیگر. » 💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه‌ها را نگاه کرد و اجازه‌ی حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این‌‌بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه‌ی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. 💥 من و بچه‌ها با تعجب به تانک‌هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک‌جور و یک‌شکل به نظر می‌رسیدند، نگاه می‌کردیم. پرسید: « می‌ترسی؟! » شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. » گفت: « این‌جا برای من مثل قایش می‌ماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. » 💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پله‌های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه‌پله‌هایش پر از دست‌نوشته‌های جورواجور بود. گفت: « این‌ها یادگاری‌هایی است که بچه‌ها نوشته‌اند. » توی راهروی طبقه‌ی‌ اول  پر از اتاق بود؛ اتاق‌هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک‌جور. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. » در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. 💥 گوشه‌ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره‌ی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می‌شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را می‌زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه‌ی خودش پرده‌اش را درست کند. » بچه‌ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می‌کردند. ساک‌های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه‌ها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن‌ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه‌ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن‌ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « می‌روم دنبال شام. زود برمی‌گردم. » 💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می‌آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده‌هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می‌کرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود. صبح‌های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می‌شدیم. شوهرش ناهار پیشش نمی‌آمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمی‌آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده‌ی خدا هم احساس تنهایی نکند. » 💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی‌هایش لذت‌بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می‌شد، با ترس و لرز به پناهگاه می‌دویدیم، حالا در این‌جا این صداها برایمان عادی شده بود. 💥 یک بار نیمه‌های شب با صدای ضدهوایی‌ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن‌قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه‌ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب‌ها پتوی پشت پنجره را کنار می‌زدیم. یک‌دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه‌ی اتاق و گفتم: « صمد! بچه‌ها را بگیر. بیایید این‌جا، هواپیما! الان بمباران می‌کند. » 💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش می‌کنی. هیچ خبری نیست. » هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می‌شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده‌ی شوخی و سربه‌سرم می‌گذاشت. از شوخی‌هایش کلافه شده بودم و از ترس می‌لرزیدم. 🔰ادامه دارد...🔰 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4