این دختر نادیا مراد است؛
جزو دختران ایزدی که داعش از آنها به عنوان بردهی ....... استفاده میکرد. توانست از دست داعش فرار کند و خاطراتش را در کتاب «آخرین دختر» نوشت.
چندماه پیش خواندمش و میدانی کدام قسمت برای من از همه دردناکتر بود؟ اینکه تمام مردان ده کوچک آنها مسلح بودهاند و در خانه تفنگ داشتهاند اما وقتی داعش به نزدیکی آنها میرسد تصمیم میگیرند که جنگ نکنند و سلاحشان را به داعش تحویل دهند تا در تلهی تنش نیفتند! و بتوانند در صلح و آرامش زندگی کنند.
آنها اینقدر به این خیال خودشان اطمینان داشتند که وقتی چندین هفته داعش در ده آنها مستقر بوده حتی یک تیر به سمت آنها شلیک نکردند و سرانجام در یک صبح تا شب تمام اتفاقاتی که نباید، میافتد. مردان را میکشند و زنان و دختران را به بردگی ...... میبرند.
نادیا مراد در چنگال داعش دو دفعه اقدام به فرار میکند که دفعه اول موفق نمیشود و صاحبش به عنوان مجازات به تمام نگهبانان و سربازان موجود در خانه اجازه میدهد ........ این سرنوشت ناموس کسانی است که در برابر دشمن سر فرود میآورند.
#انتقام_سخت
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔴نیویورک تایمز : ایران در حال آمادهسازی حمله موشکی - پهپادی علیه 3 پایگاه هوایی و 1 مقر اطلاعاتی در شمال تل آویو است که ظرف 12 ساعت آینده رخ خواهد داد.
✍🏻این ها از کجا اینقدر مطمئن اطلاع دارند که میزنیم؟؟
اصلا از کجا میدانند کی، کجا و با چه چیزی میخواهیم بزنیم؟!!
آیا قرار است اشتباهی که سر عین الاسد مرتکب شدیم و قبل از حمله خبر دادیم تکرار شود؟
که از فردایش هم زدن فرماندهان سپاه در سوریه شروع و تبدیل به عادت اسرائیل شد...
شهید مصطفی خادمی
فرزند: احمدحسین
متولد: سال ۱۳۷۱ با تحصیلات راهنمایی...
کسی که از سنین کودکی از هوش بالایی برخوردار بود
و شجاعت، خوش اخلاقی و سادگی اش زبانزد بود...
کسی که تا جایی که توان داشت سعی در مساعدت دوستان و آشنایان و... میکرد
حتی علاقه وافرش به کودکان باعث شده بود از خودش بگذرد و همیشه جهت خوشحالی آنان برای شان خرید کند و....
در سن ۱۲ سالگی به همراه پدر و مادرش توفیق زیارت ارباب بی سر آقا امام حسین علیه السلام، (مولایی که در مسیر حق خود وخانواده اش را فدای اسلام کرد) را پیدا کرد..
مصطفی پس از ترک تحصیل مدتی مشغول به کار شد تا اینکه جنگ تکفیری ها علیه مسلمانان در سوریه آغاز شد...
او چندین بار بحث جهاد در سوریه را مطرح کرد
اما هربار با بهانه کم بودن سنش، بامخالفت مادر مواجه میشد...
تا اینکه یک شب در جواب مخالفت های مادر گفت:
بنظر من حال جهاد برای همه شیعیان واجب شده است و باید از حرم بی بی زینب سلام الله علیها دفاع کرد
تا مبادا دست تکفیری ها به آن برسد...
آخرین کلامش به مادر و دوستانش با این جمله که؛ دنیا هیچ ارزشی ندارد و بهترین مقام شهادست و آدم باید جایی برود که بدردش بخورد...
خاتمه پیدا کرده بود.
در نهایت برای ثبت نام راهی دفاتر اعزام می شود اما چون چشم سمت چپ مصطفی مشکل داشت
مسئولین به بهانه اینکه با یک چشم نمی تواند اعزام شود، با رفتن وی مخالفت کردند
که با جوابی از مصطفی با این مضمون که ؛
(یک چشمم نمی بیند اما چشم دیگرم که میبیند؟!
و می خواهم آن را هم فدای حضرت زینب کنم!
حالا که بی بی مرا طلبیده است شما مانع می شوید؟!
من بر می گردم اما آن دنیا باید جواب حضرت زینب را بدهید!)
رو به رو می شوند،
که تحت تاثیر قرار گرفته و با اعزام مصطفی موافقت میکنند
در نهایت مصطفی در تاریخ ۱۱مرداد۱۳۹۵ عازم جبهه های حق علیه باطل می گردد
و به مدت ۶۵ روز در سوریه می ماند
همیشه در تماس هایش از مادر حلالیت میگرفت و از ایشان خواهش میکرد که از سایرین هم برایش حلالیت بگیرد
اما در آخرین تماسش با مادر به ایشان گفته بود:
مادر جان نگران نباش من دوهفته دیگر باز می گردم اما....
سرانجام مصطفی در تاریخ ۱۰مهر۱۳۹۵ در عملیاتی در شهر حما به شهادت می رسد و به آرزوی خود جهت فدایی حضرت زینب شدن، می رسد
و درست طبق قولی که به مادرش داده بود دوهفته بعد بر میگردد
اما او دیگر فقط یک مصطفی نیست
او حالا فدایی حضرت زینب سلام الله علیها می باشد...
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید خادمی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهارم @madadazshohada ▫️دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهارم @madadazshohada ▫️دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بی
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجم
▫️گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار میچرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، شلوار مردان نباید از مچ پا کوتاهتر میشد و هر کس خلاف این قوانین رفتار میکرد، مقابل چشم مردم شلاق میخورد و شاید زندانی میشد.
زندانهای داعش قفسهایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بیگناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زبالهای مچاله میکردند تا استخوانهایشان همه در هم خرد شود.
▪️حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، به جای شال یا روسری سفید، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده سیاه کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستانها مغز خشک و وحشی داعش حکومت میکرد.
مجازات توهین به مقدسات داعش، شلیک گلوله به سر بود. حتی ظن جاسوسی برای دولت عراق، به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام میشد و مکافات بعضی خطاها از این هم وحشتناکتر بود.
▫️دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعش حنجره شیعه و سنی را با هم میبُرَد، مردم باید از شهر فرار میکردند و اینجا اول مصیبت بود.
حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگتر میشد و داعش نمیخواست سپر انسانیاش را به همین سادگی از دست بدهد که راههای خروج از فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند.
▪️آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانوادهها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقلها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعش قرار میگرفت.
اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی تعلل میکرد، اعدام میشد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ میدادند.
▫️تلویزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا از وحشت آنچه یک روز اتفاق افتاد، دیگر از زندگی سیر شدیم.
روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندانشان به داعش، به آتش کشیدند و از آن سختتر روزی که چهار زن و نُه کودک را که تلاش میکردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زندهزنده سوزاندند.
▪️تمام این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت میگرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره میشد، در حالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای عراق محروم بودیم.
دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ میکردم که نه طاقت تعرض داعش و نه توان زنده در آتش سوختن داشتم.
▫️پدر و مادرم هر روز التماسم میکردند سر کارم حاضر نشوم و میدانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان میکندم تا دوباره به خانه برگردم.
@madadazshohada
ایام نیمه شعبان رسیده و زیر چکمه تروریستهای داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود. روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمیدانستم نصیبم زجرکش شدن است که من فقط برای لحظهای بدون روبنده بالای سر بیماری بودم و همان لحظه یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش وارد بخش شد.
▪️چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد میزد و فرصت نداد روبندهام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید: «از خدا نمیترسی صورتت رو نمیپوشونی؟»
بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبنده را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد.
▫️در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به خدا التماس میکردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کُلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بیرحمانه حکمم را خواند: «باید ببرمت پیش والی فلوجه!»
با پنجه نگاهش به چشمانم چنگ میزد و من نمیخواستم به چنگال والی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم: «به خدا فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم...»
▪️اما رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید: «خفه شو!»
پیرزن بیمار از هول عربدههای او روی تخت میلرزید و کار من از لرزه گذشته بود که تمام تنم رعشه گرفته و از شدت وحشت به گریه افتادم.
▫️اتاق بیمارستان با همه بزرگیاش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون میکشید، قاتل قلبم شده بود.
میان گریه دست و پا میزدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی وحشی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد.
▪️مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم میکردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم. ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاهمان میکردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تصویر پرتاب موشکها در آسمان اتوبان حکیم در غرب تهران
تا الان ۲۰۰ مپشک به سرزمینهای اشغالی از سمت ایران شلیک شده
گنبد آهنین فلج شده