این امنیت اتفاقی نیست!!! 💎
امنیت امروز رو تا ابد مدیون حضرت آقا هستیم...
اللهماحفظ امامنا و سَیِّدنا و قائدنا
و حَبیبنا و قَلبنا و روحنا؛ الامامخامنه اي ❤️
به فال نیک میگیریم، در صبح روز شنبه و شروع هفته، این شکست برای اسرائیل و آمریکا...و اقتدار و پیروزی برای خودمون!😎
اول هفته، خوبه اینجوری شروع بشه!
با انگیزه! پرقدرت! با اعتماد بنفس!
#پدافند_قدرتمند 💪
#ایران_مقتدر ❤️🇮🇷
#سپاه_متشکریم 👏✌️#امام_خامنهای_متشکریم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صحنه دلخراشی که زن بی حجاب مغرضانه باعث شکستگی کمر خانم مومنه شد!
در صورت عدم برخورد جدی با اینگونه انسان نماها باید شاهد اتفاقات مشابه بیش از پیش باشیم انعکاس حداکثری و مطالبه عمومی حداقل کاری است که هر نفر می تواند انجام دهد.
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سلام سرباز امام زمانم ❣
💠 روایت آخرین دیدار حاج قاسم با مادرشان
🤲الّٰلهُمَّ ارْزُقْنٰا شَهٰادَةَ فِی سَبیلِک🤲
#حاج_قاسم
امنیت و آرامش دیشب مون رو مدیون ارتش هستیم بخاطر گلی که کاشتن...
و در پی شهادت دو نفر از عزیزان مون در ارتش، تسلیت میگیم به خانواده محترم شون و برایشان از خدا صبر و برکت میخواهیم
🇮🇷 #شهید_محمدمهدی_شاهرخی_فر
و #شهید_حمزه_جهان دیده که در دفاع از سرزمین و مردم ایران دیشب به شهادت رسیدند
#شهادت مبارک...
*متولد غدیر،🌙داماد غدیر،💐شهیدِ غدیر*🕊️
*شهید علی کسائی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۵ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۲ / ۱۳۶۶
محل تولد: شیراز
محل شهادت: منطقه سومار
*🌹همسر شهید← آقا علی در روز عید غدیر در شیراز به دنیا آمد،🎊 معلم، مفسر و حافظ نهج البلاغه بود.🍃ایشان سرسپرده ولایت امیر مؤمنان (ع) بود.🌙مراسم عروسی مان را ظهر گرفتیم که به چشم نیاید🎊و حرمت داغداری خانواده شهداء حفظ شود.🌙آمدیم توی اتاق که ناهار بخوریم؛🍲علی در را بست و پشت آن ایستاد،‼️رو به من کرد و گفت: میدونی که تو این لحظه دعای ما مستجابه؟🌙 گفتم: آره ولی الان بیا ناهار بخوریم.🍲گفت: روزه ام.‼️گفتم: تو روز عروسی روزه گرفتی؟؟⁉️ گفت روزه ی نذره، گفتم: چه نذری؟ گفت: این که همون طور که خدا منو تو عید غدیر متولد کرد🎊 تو عید غدیر هم مزدوج کرد🎊حالا میخوام تو عید غدیر هم شهادت رو نصیبم کنه،🕊️حاج علی سالها به جبهه جنگ رفت💥 و حتی مجروحیت هایش باعث نشد که او دست از جنگ بردارد،🥀شب آخر قبل از شهادتش، که شب عید غدیر بود🎊 انگار میدانست آخرین دیدار است🥀 برای همین تا صبح به راز و نیاز با خدا پرداخت📿و پس از آن آخرین وصیتش را کرد.📄عید غدیر بود که لباس سفید عروسی را به تن پوشیدم💐و ۷ سال بعد درست عید غدیر بود که لباس سیاه بر تن پوشاندم🥀و چهار فرزند از ۶ ماهه تا ۶ ساله به رسم امانت از علی پذیرفتم.🌷حاج علی میگفت: «من در عید غدیر به دنیا آمدم،🌙در عید غدیر سنت ازدواج را به جا آوردم💐و در عید غدیر پای از این دنیا بر می نهم.»🌙و درست در روز عید غدیر🎊 در منطقه سومار شربت شهادت را نوشید*
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید کسائی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت بیست و هشتم ▫️ابوزینب از دستش رفته بود و من با گریه به درگاه خدا دعا میک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت بیست و هشتم ▫️ابوزینب از دستش رفته بود و من با گریه به درگاه خدا دعا میک
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت بیست و نهم
▫️سالها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بیتفاوت بودم ولی بیاختیار برگشتم و صورتش بهقدری تغییر کرده بود، که جا خوردم.
▪️میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود.
▫️خیره نگاهش میکردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمیدید.
▪️حدس میزدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمیکردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه میفهمیدم همخانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش میکرد، عامر بوده است.
▫️نمیخواستم با هم روبرو شویم که بیسروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد.
▪️مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوشتیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمهای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همهچیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم میکرد.
▫️نگاهش مثل روزهای اول آشناییمان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: «سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟»
▪️بعد از مجادلۀ سنگینی که سالها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمیدانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: «واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟!»
▫️سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: «چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هر چی بهش میگفتم همدیگه رو ببینیم، ناز میکرد ولی تا فهمید...»
@madadazshohada
▪️و عامر نمیخواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: «تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس!»
▫️خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: «تو بازم از من میخوای برات یه کاری کنم!»
▪️حوصلۀ خوشنمکیشان را نداشتم و حقیقتاً نمیخواستم بار دیگر با عامر همکلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: «جلو چشم بقیه تحقیرم نکن!»
▫️از صدای قدمهایی که دور میشد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: «اگه میخوای تحقیر نشی، از اینجا برو!»
▪️چشمانش را نمیدیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکستهتر التماس کرد: «به حرمت محبتی که بینمون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط میخوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین!»
▫️دیگر ذرهای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سالها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: «بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه!»
▪️چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم.
▫️روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم میداد.
▪️روی یکی از نیمکتهای حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردیاش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: «میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی!»
▫️و من میخواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بیتوجه به تقاضایش، پرسیدم: «جمال از ما چی میدونه؟»
▪️هرآنچه در سینهاش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: «تو میشیگان همخونه بودیم. میدونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار میکنه. وقتی برگشتم عراق دلم میخواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمیتونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات.»
▫️به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: «و بازم از خوششانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار میکنی و چه روزی شیفت هستی.»
▪️از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبیترم میکرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: «برا چی دنبال من میگشتی؟»
▫️موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه میخواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: «برای این!»
▪️به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید.
▫تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش میکردم فراموشش کنم و حالا نمیدانستم عکسش در موبایل عامر چه میکند و او از من چه میخواهد؟...
📖 ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
خبر دارید...
.
هنوز که هنوز است #حمید_باکری از #عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته... .
..
خبر دارید که #غلامحسین_توسلی آن دلیرمرد
خطه #جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت...
.
..از #ابراهیم_هادی خبری دارید... .
..
بعد از اینکه یارانش را از #کانال_کمیل به عقب بازگرداند
دیگر کسی او را ندید...
.
از جوانانی که خوراک کوسه های #اروند شدند خبری دارید... .
.
.هنوز از #شلمچه صدای #اذان بچه ها می آید... .
.
.هنوز صدای مناجات #رزمندگان از #حسینیه
#حاج_همت به گوش می رسد... .
.
.هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
#خواهرم #حجاب.... #برادرم #نگاه....
..
هنوز که هنوز است #شهدا می ترسند
از اینکه #رهبر رو تنها بگذاریم... .
..
و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند
و منتظر منتقم #حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند.....