eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای سنگ مزار حاج قاسم 💢 فرمانده‌ای که سربازی را به سرداری نفروخت! ♨️ قهرمانِ پر افتخار! 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت ۱۳دی، سالروز شهادت https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حاج قاسم در منطقه اروند کنار با یاد همرزمان شهیدش، دعا کرد: «خدایا به آن نمازها که در کنار این نهرها خوانده شد قسمت میدهیم عاقبت ما را ختم به شهادت کن.»؛ و دعایی که مستجاب شد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 « »
❌سلام عزیزان خواهش میکنم واریزی ها تون رو اول اینکه اعلام کنید وفیش بفرستید بعد هم اعلام کنید بابت چیه؟ دیروز فیش فرستاده ولی ننوشته برای چیه؟ پیام هم دادم هنوز نگاه نکرده مارو مدیون خودتون نکنید من موارد اینجوری که اعلام نکنند بعنوان صدقه میدم میره...
سلام عزیزم خوبید فرا رسیدن ماه مبارک رجب رو خدمت شما دوست گرامی تبریک میگویم دوست عزبز الان یه مشکلی برامون پیش اومد لطفا تو‌کانالتون بگید برای رفع مشکلم یه صلوات بر محمد و ال محمد بفرستن خواهش میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا داستان شفای گرفتن از شهدای گمنام بام ملایر اینجاب سید محمد حسینی خدمتگزار کوچک شهدا از بچگی و علاقه خواصی به شهدا داشتم و این عشق پرورش یافتم یک شب برای اولین بار خواب شهید عبدالحسین برونسی را دیدم که ایشان در عالم رویا به بنده فرمودن شهدا به شما سلام می رسانند و می گویند هرچه میخواهید بگید تا به شما بدهیم و مدتی بود که بخاطر دقت و تمرگز خیلی زیاد در درست کردن تصاویر شهدا و کار منبت باعت شد که از ناحیه گردن و سر درد شدیدی گرفتم و این مشکل روز به روز شدیدتر شد وقتی که به دکتر مراجع کردن برای مشکل گردن درد و سردرد شدید آقای دکتر با معاینه و امارایی که از بنده گرفتن گفتن شما باید هرکاری که دارید و مربوط به تمرگز و پایین بودن سرتان است باید بگذارید کنار وگرنه در آینده نزدیک دچار مشکل ارتروز گردن و سر درد شدید برای همیشه میشوید نا امید از مطب دکتر آمدم بیرون و بعد از مدتی یاد حرف شهید برونسی افتادم و یکروز غروبه پنجشنبه رفتم سر مزار شهدای گمنام بام ملایر از مشکل سرد و گردن درد به شهدا گفتم و بعد از درد دل با شهدا آمدم منزل و بعد از دو شب بعد در عالم رویا شهیدی به خوابم آمد و گفت آقا سید چرا اینقدر ناراحت هستید در خواب از مشکل سرد و گردن شدید به شهید گفتم ایشان یک پیشانی بندی با نام حضرت(ص) به پیشانی خود بسته بود و آن را در عالم رویا باز کرد و به بنده داد و گفت این سربنده را به پیشانی خود ببند خوب میشوی و من سر بنده را از شهید گرفتم و بستم به پیشانی خودم و به ایشان گفتم شما چه کسی هستید گفت من فرزند زهرا هستم و گمنام هستم و رفت از آن موقع مشکل گردن درد و سرد برای همیشه خوب شد
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهدای گمنام 💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادران شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۵۷ و‌‌۵۸ دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونی قهرمان! دلم خیلی
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۵۹ و ۶۰ با نگرانی نگاهش کردم وگفتم: _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم - ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد. تا منو دید گفت: _معصومه تویی!!  اومد کنارم نشست و گفت: _معصومه جونم کجا بودی!! نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و گفت: _بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود، درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود، وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند، آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن … سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت: _معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم نگاهش کردم وگفتم: _آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟  نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت: _اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن: _از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن .. رسیدیم جلوی خونشون، محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم، اصلا نمی فهمیدم چی میگه، فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم، وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!! از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: _عه چیه!! با حرص گفت: _من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی - به تو نخندیدم که... - بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟ باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره، سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم: _من فعلا برم، میبینمت بعدا وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود .. سریع خودمو رسوندم خونه، محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،  با لبخندی که رو لبم بودگفتم: _بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو .. 💜ادامه دارد.... 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۶۱ و ۶۲ لبخند محوی زد وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده گفتم: _حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات بدی.. دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه که سریع دویم سمت پله ها...گفتم: _چیه خب، بده بهت میگم خَیّر خندید و درحالی که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت گفت: _بذار دستم بهت برسه با خنده وارد اتاقم شدم،مهسا با تعجب نگاهم میکرد - چیشده؟!!! فقط میخندیدم، راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم.. . . . کیک رو که تو فر گذاشتیم منو عاطفه رفتیم تو اتاق، امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیک درست کنیم، مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن، برام خیلی جالب بود که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن نرگس رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای نرگس بود... گفتم: _حالا بابای نرگس جون کی میاد؟ لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست وگفت: _دیگه چیزی نمونده، هفته ی دیگه میاد بعدم نگاهش به یه گوشه ی اتاق که گهواره ی نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد وگفت: _به نظرت هادی خوشش میاد از تزیین گهواره نرگس لبخندی زدم درحالی که نرگسی که چشماش به خواب رفته بود و تو گهواره اش میذاشتم گفتم: _خوشش بیاد؟؟  من که میگم عاشقش میشه، انقدر که با ذوق تزیین کردی - وای نمیدونی چقدر خوشحالم، معصومه باور کن یکی از بزرگترین آرزوهام این شده که ببینم هادی نرگس رو بغل کرده و رو سینش گذاشته و داره نازش میکنه کنارش نشستم وگفتم: _آرزوت براورده میشه حتما آبجی جون!! عاطفه این روزها خیلی خوشحال بود، روزهایی که دلتنگیاش داشت به پایان میرسید، براش خیلی خوشحال بودم، یه کم نگاهم کرد و گفت: _من آخرش نفهمیدم، این آقا عباس تون چیشد که خارج و ول کرد اومد اینجا تا بره جنگ، عجیب نیست؟!! نگاهم رو به گهواره ی هدیه ی خدا دوختم و گفتم: _اونقدر ها هم عجیب نیست، آدم که عاشق باشه هر کاری میکنه برای رسیدن به معشوقش، از همه چی حاضره بگذره خندید و گفت: _پس قضیه عشق و عاشقی بوده ما خبر نداشتیم سریع گفتم: _نه نه، منظورم این نبود، یعنی، یعنی عباس به عشق خدا و حضرت زینب “سلام الله علیها “اومده 💜ادامه دارد.... 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری شب جمعه تپش تپشِ دلِ من از تو اِذن می‌گیرد اجازه حضرت جانآن عجیبــ دلتنگــــم💔 باز هم توفیق ندارم، از دور سلام♥️ ⃟  🚩 «السَّلاَمُ عَلَيکَ يَا أَبَا عَبدِالله وَ عَلَى الأَروَاحِ الَّتِي حَلَّت بِفِنَائِکَ، عَلَيکَ مِنِّي سَلاَمُ اللهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللهَ آخِرَ العَهدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُم، اَلسَّلاَمُ عَلَى الحُسَينِ وَ عَلَى عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ وَ عَلَى أَولاَدِ الحُسَينِ وَ عَلَى أَصحَابِ الحُسَين.» 💠 شب جمعه،      زیارتی علیه‌السلام •┈—┈—┈✿┈—┈—┈ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا