eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️نماز شب در سیره شهدا احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره فساد پهلوی. اذان که می گفت تمام بدنش می لرزید و کسانی که صدایش را می شنیدند، گریه می کردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. نمازها را هم پشت او به جماعت می خواندیم. در هر فرصتی از جمع فاصله می گرفت و مشغول نماز می شد. هر چه اصرار می کردم که این چه نمازی است که می خوانی؟ پاسخی نمی داد. آخرش اصرارم به زبانش آورد. داشت قضاهای نماز شبش را می خواند. نویسنده و راوی حمید شفیعی @madadazshohada
آخرین دلگویه مون :) 🥀 ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨ بمونید برامون 🙏 مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست دعوت شده شهدا هستید😍❤️ آخرین قلم 🍃 التماس دعا🕊 پست آخر شبتون شهدایی •|سـرش‌را‌بریدنـد‌وزیر‌لب‌گفت •|فداۍ‌سرت‌سـرکھ‌قـابل‌نـدارد 🌻___________ ↳🥀🕊』 💌•• @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزهم به پایان رسید الهی اگربدبودیم یاریمان کن تافردایےبهترداشته باشیم خدایابه حق مهربانیت نگذارکسی باناامیدی وناراحتی شب خودرابه صبح برساند.. شبتون بخیر🌙🌺🌼🍃 🌸🍃💚 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) @madadazshohada
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون 📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿. @madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ♥️با توسل به شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️ 🌸شهدای این چله🌸 ۱🌷شهیدمحمد ابراهیم همت ۲🌷شهید حسین معز غلامی ۳🌷شهید هادی طارمی ۴🌷شهید حسین پور جعفری ۵🌷شهید روح الله عجمیان روز اول👈🏼 ۱۵ دی🌸 روز دوم👈🏼۱۶ دی🌸 روز سوم👈🏼۱۷ دی🌸 روز چهارم👈🏼۱۸دی🌸 روز پنجم👈🏼۱۹ دی🌸 روز ششم👈🏼۲۰ دی🌸 روز هفتم👈🏼۲۱ دی روز هشتم👈🏼۲۲دی روز نهم👈🏼 ۲۳دی روز دهم👈🏼 ۲۴دی روز یازدهم👈🏼۲۵دی روز دوازدهم👈🏼۲۶دی روز سیزدهم👈🏼۲۷دی روز چهاردهم👈🏼۲۸دی روز پانزدهم👈🏼۲۹دی روز شانزدهم👈🏼۳۰دی روز هفدهم👈🏼۱بهمن روز هجدهم👈🏼۲بهمن روز نوزدهم👈🏼۳بهمن روز بیستم👈🏼 ۴بهمن روز بیست ویکم👈🏼۵بهمن روز بیست دوم👈🏼 ۶بهمن روز بیست وسوم👈🏼۷بهمن روز بیست وچهارم👈🏼۸بهمن روز بیست وپنجم👈🏼۹بهمن روز بیست وششم👈🏼۱۰بهمن روز بیست وهفتم👈🏼۱۱بهمن روز بیست وهشتم👈🏼۱۲بهمن روز بیست ونهم👈🏼 ۱۳بهمن روز سی ام👈🏼 ۱۴بهمن روز سی ویکم👈🏼 ۱۵بهمن روز سی دوم👈🏼 ۱۶بهمن روز سی سوم👈🏼 ۱۷بهمن روز سی وچهارم👈🏼 ۱۸بهمن روز سی وپنجم👈🏼 ۱۹بهمن روز سی وششم👈🏼 ۲۰بهمن روز سی وهفتم👈🏼 ۲۱بهمن روز سی وهشتم👈🏼 ۲۲بهمن روز سی ونهم👈🏼 ۲۳بهمن روز چهلم👈🏼 ۲۴بهمن 🌼روزتون شهدایی🌼 ❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ( یک دور تسبیح برای هر ۵ شهید) 🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼 🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم ب خانم ام البنین سلام الله علیها🌷 ❤️حاجت روا ان شالله❤️ 🌷التماس دعا🌷 💫♥️🍃♥️🍃💫
سه شنبه 20 دی ماهـتان سرشار🌷 از حس خوب مهربانی یک سبد گل🌷🍃 باعطر خوش وزیبا به لطافت لبخندخدا☘🌷🍃 برایتان آورده ام تادلتان شادوزندگیتان هرلحظه زیباترشود🍃🌷 🌷🍃💚 @madadazshohada
🌹سلام مولای ما ، مهدی جان چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ... چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ... 🌴 کــــانـــــال مدداز شهدا 🌴 👇 💚 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹زيارت عجيب مزار حاج قاسم توسط همسرشان ♦️ همسر شهيد حاج قاسم سليماني براي زيارت مزار مطهر اين شهيد بزرگوار به دور از تشريفات در صف ايستاد و سپس مانند مردم عادي قبر را زيارت و محل را ترك مي‌كند و حتي در زماني كه مردم در حاضر در صف از او مي‌خواهند تا به زيارت خود سرعت ببخشد باز هم نمي‌گويد كيست و به زيارت خود خاتمه مي‌دهد؛ ♦️عکس متعلق به اولین سنگ مقبره حاج قاسم سلیمانی است 💚 @madadazshohada
🥀🥀🥀حضرت آقا:" یک وقت به خانه‌ی‌ شهیدی‌ رفته بودم. مادر شهید در خانه بود اما پدرش حضور نداشت. برخی‌ از همسایه‌ها هم آمده بودند و آن‌جا حضور داشتند. پرسیدم بقیه‌ی‌ اعضای‌ خانواده کجایند؟ مادر شهید گفت: «ما کس دیگری‌ نداریم. دو فرزند پسر داشتم، که هر دو شهید شدند.» بعد افزود: «همسرم تاب نمی‌‌آورد در خانه بماند؛ به کوچه و خیابان می‌‌رود و من در خانه تنها می‌‌مانم!» نمی‌‌شود گفت که شأن چنین مادری‌ از دو شهیدش کمتر است. واقعاً خیلی‌ عظمت دارد! ۱۳۷۱/۰۱/۲۵ 🥀🥀🥀 💚 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون پراز نور الهی و بخیر . خواستم نحوه آشناییمو با شهید ابراهیم همت براتون اشتراک بزارم🥰 راستش از زمانی آشنایی من با این شهید بزرگوار کلش به یک ماه هم نرسیده... اول ماجرا این بود ک من توی ایتا مث روزای گذشته داشتم دنبال کانال شهیدان میگشتم اگه اشتباه نکرده باشم که با انتخاب این لینک و اون لینک یهو وارد این کانال آشنایی با شهید همت شدم... راستش من اون موقع زیاد توجه ایی نداشتم و بعد یه روز خارج شدم از کانالتون و این کار رو دوبار انجام دادم واقعا نمیدونم چرا.. گذشت و گذشت تا اینکه من با شهید عزیزی به اسم ابراهیم هادی یکم آشنا شدم و توجه ب شخصیتشون کردم ولی ن اونطور عمیق جست و جو کرده باشم تا اینکه دقیقا امروز ۲۰'۱۰'۱۴۰۱ من ساعت ۶ صبح بیدار شدم با آلارم موبایلم وخب اولش نمیدونستم چیکار کنم و بلند شدم رفتم برنامه درسیمو چیدم برای امروز و بعد رفتم نمازمو تا قبل اینکه قضا شه فوری خوندم(اینم بگم ک من بین این روز ک برسه قبلش خیلی با خودم کلنجار میرفتم و از امام زمان میخواستم یه نشونی یه راهی یه علامتی از شهیدی ک رفیق و همراهم تو زندگی انتخاب کنم باشه...تا اینکه حتی آخرش یادمه به شهید ابراهیم هادی خواستم کمکم کنه نمیدونم چرا از شهیدبزرگوار شهید ابراهیم هادی خواستم بااینکه شناخت کاملی هم نداشتم ازشون فقط دوروز اسمشون تو ذهنم میچرخید با دیدن عکسشون و متن کوتاهی ک از بزرگیشون و معجزه خوندن اذانشون داشتم) از اصل مطلب دور نمونیم من بعد نماز تصمیم گرفتم یه استراحت کوتاهی داشته باشم و دوباره ساعت ۷ونیم پاشم ب درسام برسم (چون کنکوریم 😅☺)و خب وقتی خوابیدم یه خواب خیلی عجیب و طولانی ایی دیدم ک تا ۹ ونیم اگه اشتباه نکنم خواب موندم از روزم .و خب واقعا خواب آرامش بخشی بود من باورم نمیشد .(این خوابم خیلی طولانیه ولی همین قدر رو بگم من مادر شهید همت و خودشون رو و حتی قبرشون رو دیدم ...بماند حالا ماجرا ک چطور بود بخوام توضیح بدم خیلی طولانی میشه )الحمدالله خواب خیلی خوبی بود و من وقتی بیدار شدم زودی رفتم تو اینترنت سرچ کردم ک ابراهیم همت کیه؟آیا شهیدی ب این اسم هست؟(اصلا فراموش کرده بودم یه کانالی ازشون داشتم.و اینم بگم ک من بعد اون همه کلنجار و خارج شدن از کانال آخرش عضوشون تا ب امروز بودم قبل اینکه خوابو ببینم و از رمان هاشون استفاده می‌کردم و تا نصفه آخرین رمان زیباشون دارم استفاده میکنم)بعد رفتم سرچ کردم دیدم ... بعلهههه من خواب شهید ابراهیم رو دیدم 😭باورم نمیشد حتی چهره مادرشون هم زدم ک مطمئن شم خودشه دیدم مادرشون هم همونی بود ک تو خواب ازشون تصویری ک داشتم 😭 به معنی کامل میتونم بگم تا این لحظه همینطور داره نشونه هایی ازین بزرگوار برام فرستاده میشه فکرکنم امام زمان جوابموداده😅 و خب قبل این ها چن دیقه ایی میشه ک وارد ایتا شدم و خب خواستم یه سری بزنم ک یهو وقتی این کانالو دیدم ک داشتم از شهید همت واقعا شُکه شدم و نمیدونم قسمتم قراره کدوم شهیدی ک درنظر داشتم باشه 😭و خب از امروز تصمیم دارم خیلی بیشتر و عمیق تر با این شهید بزرگوار آشنا شم و اگه قبولم داشتن خادمیشونوکنم⚘🌹 التماس دعا .برای شادی روح این برادرعزیز داداش ابراهیم همتتون صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم . پیروز و پاینده باشید . کنیز بی بی زهرا .سه شنبه ۲۰'۱۰'۱۴۰۱ دی ماه یاعلی ✋ کانال مدداز شهدا💚 @madadazshohada
داعشی ها محاصره اش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین فهمیدن حاج قاسم توی منطقه اس برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش 😭 کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم 😭 اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید... 😭 ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت: اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی... اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب... اصلا من آمدم سرم رو بدم... یا علی یا زهرا... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برای حاج قاسم... 😭 امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم... 😭💔 💚 @madadazshohada
💢 😍 خاطره «مگه من شاهم...» ✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده. همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش. 💢 💢 📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰ @madadazshohada
🌹 کسی که برای خدا کار کنه نیازی به دیده‌شدن نداره! 🔻 یک بار، یک تقدیرنامه براش فرستاده بودند. خیلی ناراحت شد و به‌هم ریخت. گفتم: داداش چه اشکالی داره این چیزها؟ چرا تو از تعریف دیگران، برآشفته می‌شی؟ بالاخره تعریف از خوبی‌ها، یعنی ترویج اون خوبی‌ها. گفت: خواهر خوبم! من تو زندگی دنبال یه هدف بزرگم و اون هم خداست. کسی که طرف حسابش خدا باشه و برای خدا کار کنه، نیازی به سروصدا راه‌انداختن و دیده‌شدن نداره. ساکت شد. داشتم نگاهش می‌کردم. انگار تا حرفش بیشتر جا بیفتد، ادامه داد: این تعریف و تقدیرها، انسان رو در رسیدن به هدف بزرگ، کوچیک و سست می‌کنه؛ انسان رو می‌کشونه به سمت وادی کثیف و تاریک خودخواهی و خودپرستی؛ ما برای خداپرستی خلق شدیم، نه این چیزهای حقیر! 📝 خاطره‌ای از به روایت خواهر شهید ❤️ 💬 حرف حساب: یاد این جمله‌‌ از افتادم که فرمودند: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آن کس که باید ببیند، می‌بیند... @madadazshohada
https://iPorse.ir/6222192 دوستان لینک رو همسر شهید فرستاده لطفا همکاری کنید☝️
🌸ارسالی یکی از اعضا۰🌸 سلام وقتتون بخیر باشه من چند دقیقه قبل داشتم پیامهای کانالتون رو میخوندم یکی از پیامهای مخاطبینتون که در مورد شهید همت گذاشته بودین خیلی عجیب بود آخه من هم دیشب خواب عجیبی دیدم خواب دیدم که شهید همت رو به عنوان شهید ی که مفقود الاثر هست و تازه پیدا شده تشییع میکنن ودارند ایشون رو برای دفن میبرن و من هم دارم گریه و زاری میکنم و در منطقه ای نزدیک ما قراره دفن بشه و یه نفر کنارم گریه وزاری میکرد میدونستم مامانشه وقتی صب موقع نماز بیدار شدم تو اینترنت زدم دیدم ایشون اصلاً مفقود نیستن و در زادگاهشون دفن شدن و مادرشون شبیه اون کسی که تو خواب دیدم اصلاً نیست نمیدونم چه ارتباطی بین خواب من و متنی که تو کانالتون گذاشته شاید نشانه ای از شهید برای بنده باشه و من هم قبل از این حاجتمو از شهید هادی خواستم و قبلش خواب دیدم که شهید هادی البته تصویرشو واضح نمیدیدم ایشون اشاره کردن به قبری شبیه قبرهای بقیه بود و یه جوری فهمیدم که قبر حضرت زهرا هست و بهم گفتن به ایشون متوسل شو حاجتتو میده
🌱طلبه ای کلیه خودرابه کودک ۸ساله اهدا کرد 🌱وچون هزینه عمل رو هم اون خانواده نداشت ماشینش رو هم برای خرج عمل اهدا کرد @madadazshohada
واقعا یکی از مظلوم ترین اقشار جامعه ما عزیزان طلبه هستند. خدا به همه طلاب عزیز عمر با عزت و برکت عنایت بفرماید 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرلشکر پاسدار شهیداحمد کاظمی در2 مرداد سال 1337 در شهر نجف آیاد اصفهان دیده به جهان گشود و همچونسایر جوانان، سرگرم تحصیل گردید.پس از تحصیلات دوره دبیرستان در به مبارزین در جبهه‌های جنوب لبنان پیوست. با پیدایش جرقه‌های انقلاب اسلامی به مبارزه علیه رژیم ستم شاهنشاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال ۵۹ به کردستان رفت تا با  دشمنان داخلی انقلاب راسرکوب نماید.همچنین احمد کاظمی پس از اغاز جنگ تحمیلی با یک گروه ۵۰ نفره در جبهه‌هایآبادان حضور یافت و در برابر اشغالگران عراقی ایستاد.حضور مستقیم وی در خط مقدمجبهه باعث شد از ناحیه پا ، دست ، و کمر بارها مجروح گردیده و یک بار نیز انگشت دستش قطع شود او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه‌های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه‌های جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان عراقی در سِـمت‌هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکرزرهی ۸ نجف اشرف ، یکسال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت وی پس از جنگ به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد کاظم به علت کفایت و شجاعت از سوی آیت‌الله خامنه‌ای ۳ مدال فتح دریافت کردوی در اواسط سال ۱۳۸۴ از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شده بود وی در 19دی ماه سال 1384 در حادثه هواپیمایی فالکن نزدیکی به اورمیه به شهادت رسید. @madadazshohada
🌹🌾🌹 *خب دوستان* *امشب* *مهمان شهید کاظمی بودیم* *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه و بی تابی شهید حاج قاسم سلیمانی در فراق شهید احمد کاظمی 🔹به مناسبت ۱۹ دیماه سالروز شهادت سردار حاج احمد کاظمی 🍃🌷🍃🌷 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺💚 @madadazshohada 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... @madadazshohada تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... @madadazshohada بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... @madadazshohada وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... 🔷🔷🔷🔷 💚 @madadazshohada 💠 : احسان از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه .. می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ... برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... @madadazshohada - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ... یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ... @madadazshohada از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ... - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... . @madadazshohada ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💚 @madadazshohada 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺💚 @madadazshohada 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ... @madadazshohada و هلش داد ... حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ... @madadazshohada و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ... احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ... هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ... @madadazshohada پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ... بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ... @madadazshohada احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ... - لازم نکرده تو بشینی اینجا ... . 🔷🔷🔷🔷 @madadazshohada 💠 : شرافت توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ... @madadazshohada ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ... معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ... رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ... @madadazshohada بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ... - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ... @madadazshohada بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @madadazshohada 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا