ارسالی اعضامون👇
۶ فرزند داشتن از استان همدان روستای حکیم نظامی من چندین بار از این شهید عزیز حاجت گرفتم
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدطیبی کامران 💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
#شاهزاده_ای_در_خدمت قسمت سی ام🎬 : میمونه از اینهمه تواضع رسول الله تعجب کرده بود ، و براستی ایش
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت سی و یکم🎬:
میمونه درب اتاق را گشود ، می خواست دمپایی های حصیری را به پا کند ، اما به یکباره چیزی حس کرد ، هوای اطراف را با تمام قوا به داخل سینه اش کشید ...
درست است ، بوی زهرا می آمد...بوی علی در فضا پراکنده بود و بوی فاطمی و علوی با عطر محمدی گره خورده بود.
ذوقی شدید بر وجودش عارض شد ، بدون اینکه چیزی به پای خود بپوشد ، با شتاب زیاد و پای برهنه، به سمت اتاق پیامبر که بوی بهشت را می داد ، روان شد.
آنقدر شتاب زده بود که چند بار دامن بلندش ، زیر پاهایش گیر کرد و می خواست بر زمین سرنگون شود و تلو تلو خوران خود را به درب اتاق رسانید..
همانطور که نفس نفس میزد درب را گشود ، خود را به داخل اتاق انداخت و با دیدن رخسار ملکوتی بهشتیان روی زمین ، آرامشی بر قلب پر از تپشش حاکم شد.
زنی که او را به اتاق خوانده بود ، پشت سرش وارد شد وگفت : نمی دانم این دخترک را چه شده؟ انگار مجنون شده؟ تا به او گفتم که رسول خدا کارتان دارد ،مانند دیوانه ها ،سراسیمه خود را به اینجا رسانید..
میمونه، نگاهی شرمگین به چهره پیامبر انداخت و سپس چشم به زمین دوخت و از شدت هیجان شروع به جوییدن لبهایش نمود و پیش خود می گفت : براستی که این زن راست می گوید ، من مجنونم ...من دیوانهٔ محمدم....من عاشق فاطمه ام ...من مجنون علی ام...
حضرت رسول نگاه پر از مهرش را به میمونه انداخت و سپس رو به علی و زهرا، فرمود : دیروز که آمدید و خدمتکار می خواستید و من از دادن آن امتناع کردم تا دخترم همرده فقیران جامعه زندگی کند و هیچبرتری بر آنها نداشته باشد، خداوند به خاطر این عمل، مرا ستود و پس از نزول آیه «فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُورًا» امر فرمود تا خدمتکاری به دخترم فاطمه ، عطا کنم و سپس با اشاره به میمونه ادامه داد : یا زهرا ، این دختر که نجاشی برای ما فرستاده وگویا بزرگی از بزرگان سرزمینش است و نجاشی نام میمونه بر او نهاده ، برای کمک در کار خانه، بهترین گزینه ایست که می توانم به خانه ات بفرستم...این دختر که اعمالش به سفیدی نقره است را فضه می نامم...
دخترم با او به عدالت برخورد کن ، کارهای خانه را تقسیم کن ،به طوریکه که نه خودت خسته شوی و نه فضه...
فضه که با شنیدن این سخن ،مرغ روحش انگار در آسمان اوج گرفته بود ،اشک ریزان خود را به دامان زهرا انداخت و همانطور که عطر بهشتی این خانم آسمانی را به عمق جان می کشید ، سر بر آستانش می سایید.
زهرا مانند مادری مهربان ، دست به زیر شانه های این دخترک که بیش از ده سال نداشت ،برد ،او را بلند کرد و به آغوش کشید و فرمود: به زندگی زهرا خوش آمدی فضه جان....
ادامه دارد ....
🖍به قلم :ط_حسینی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت سی و دوم🎬:
فضه همرا با بالا آمدن دستان مبارک زهرا ، از جا برخواست و همانطور که از شدت شوق ،اشک از چشمانش جاری بود ،نگاهی به فاطمه که حسن و حسین دو طرفش را گرفته بودند انداخت و از چهرهٔ آسمانی او ،نگاهش به رخسار ملکوتی علی کشیده شد و دستانش را بلند کرد و با لحنی پر از هیجان گفت : خدایا...خدای خوبم...تمام عمر را سپاسگزار این نعمت خواهم بود ، ممنونم که تقدیرمرا با تقدیر بهترین بندگانت گره زدی ...
در این هنگام ، همان زن قاصد که به دنبال او به درب اتاقش آمده بود با لحنی که از شوخی حکایت می کرد رو به اوگفت : آهای دخترک قند و عسل که اینچنین خودت را در دل همه جا می کنی، از کجا متوجه شدی که همنشین بهترین بندگان خدا شده ای ؟ توکه تازه چند هفته است به مدینه النبی آمدی و در منزل رسول بودی و این مدت کافی نیست برای شناختنی چنین عمقی...
فضه نگاهی پر از مهر به جمع پیش رویش انداخت و گفت : برای رسیدن به حقیقت و دانستن این موضوع ، یک لحظه هم در محضر ایشان باشی کفایت می کند ، من ندیده بودم رویشان و درک نکرده بودم محضرشان را اما ندای فطری وحقیقت جوی جانم ، از فرسنگها فاصله ،مرا با ایشان پیوند داد و اما در این مدتی که اینجا بودم ، چیزهایی را دیدم که خود بر این موضوع دلالت داشت : براستی که روزی کنار دست ام ایمن مشغول تدارک مرغ بریان بودیم، ام ایمن از علاقهٔ وافری که به رسول داشت ، می خواست این غذای لذیذ را برای دوست داشتنی ترین موجود قلبش هدیه کند.
مرغ بریان آماده شد و آن را به محضر پیامبر آوردیم...
رسول خدا فرمودند : این را برای چه کسی آوردی؟
ام ایمن عرض کرد: آن را برای شما فراهم کرده ام.
در این هنگام رسول خدا فرمود : بارالها! محبوب ترین خلق تو ،نزد خودت و نزد من را برسان تا از این مرغ بریان نوش جان کند.
من کاملا آگاه بودم که پیامبر هر حرکتش در پی مصلحتی و هر دعایش برای اندرزی ست ، دانستم که او می خواهد با این دعا که بی شک در کمتر آنی به اجابت می رسید ، محبوب ترین خلق را نزدخداوند به امتش بشناساند ، پس خوب دقت کردم ،ببینم چه کسی شریک غذای پیامبر می شود.
در این لحظه درب خانه را زدند...قلبم به تپش افتاد ، می خواستم خود از جا برخیزم و درب را بگشایم که پیامبر به انس بن مالک که آنهم در آنجا خدمتکار بود ،فرمودند درب را بازکند .
انس از جا بلند شد و درحالیکه زیر لب زمزمه می کرد : کاش زنندهٔ درب از انصار باشد تا ارجحیت انصار بر همگان برملا شود.
تا این را شنیدم فی الفور پشت سر انس راه افتادم ، چون می دانستم اگر زننده درب کسی از مهاجرین باشد ، انس شاید حیله ای بکار برد و از ورودش به خانه و شریک شدنش در غذای پیامبر ،ممانعت کند
انس درب را گشود و من که پنهانی او را می پاییدم ، دیدم....
ادامه دارد...
🖍 به قلم :ط_حسینی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت سی و سوم🎬:
فضه به اینجای حرفش که رسید نگاهی پر از مهر و محبت به علی انداخت و ادامه داد: من از بین دو لنگه درب، قامت مردانهٔ مولایم علی را دیدم، اما اَنس با مشاهده علی ، انگار که به مذاقش خوش نیامد عنوان بهترین خلق از آنِ او باشد ، به علی گفت: پیامبر مشغول کاری ست و از ملاقات شما معذور است.
این را گفت و درب را بست و دوباره به خدمت رسول خدا آمد.
رسول خدا هنوز دست به طعام نبرده بود که بار دیگر درب را زدند و انس شتابان خود را به درب رساند و باز هم زیر لب از خدا می خواست که مردی از انصار پشت درب باشد و باز هم زننده درب کسی جز علی نبود .
انس دوباره عذری تراشید و درب را بست و داخل اتاق ، نزد رسول خدا آمد و برای بار سوم درب را کوفتند.
در این هنگام رسول خدا رو به انس فرمودند: هرکس بود اورا داخل کن، تونخستین کسی نیستی که به قوم من علاقمند است، این بهترین خلق خدا ،از انصار نیست ، درب را بگشا و او را داخل کن..
در این زمان بود که انس با حالتی شرمگین درب را گشود، باز هم علی بود و داخل شد، بر سر سفره نشست و همراه رسول خدا مشغول تناول آن مرغ بریان شد.
آری به خدا قسم ؛که من با پوست و گوشت و خونم به این ایمان رسیدم که محبوب ترین خلق خدا، علی ست و برگزیده ترین خانواده بر روی زمین ، خانواده اوست .
فضه باز هم دستانش را به آسمان بلند کرد و باز از خداوند بابت این موهبتی که نصیبش نموده بود ،سپاسگزاری کرد.
در این هنگام رسول خدا دوباره سفارش فضه را به زهرا نمود ،آخر او هم بزرگ زاده ای بود که مقدر شده بود در خدمت سرور زنان عالم باشد و خوشا به سعادتش که خدمت زهرا نمود ...
در تقدیر فضه مقدر شده بود که شاگرد مکتب عدالت فاطمی و زاهد مجلس علوی باشد و چه خوب او از این فرصت استفاده نمود و در تاریخ اسلام ماندگار شد.
فضه ، با شور و شوقی فراوان ، همانطور که دست حسن را در یک دست و دست حسین را در دست دیگرش داشت ، پشت سر علی و زهرا از منزل رسول خدا بیرون آمد تا به سرایی تازه که لانهٔ عشق علی و زهرا بود و عطر بهشت را می داد قدم بگذارد.
به محض بیرون آمدن از خانه ، فضه احساس کرد که کسی تعقیبشان می کند، آرام سرش را برگردانید و در کمال تعجب ،همان جوان حبشی را که در کاروان از حبشه تا مدینه ،همسفرش بود را دید...
او براستی نمی دانست که آن جوان ، محض خاطر او به دنبالش روان شده یا عشق بهترین بندگان خدا ،او را به دنبال این خانواده آسمانی می کشاند.
فضه سرشار از احساسات لطیف دخترانه بود ، حس می کرد نه برای خدمت می رود ،بلکه به آغوش پر مهر خانواده ای دوست داشتنی پناهنده شده ، او تصوری از خانه و زندگی دختر پیامبر نداشت، درست است که روزهایی را در خانهٔ پیامبر بسر برده بود و سادگی آن خانه را درک کرده بود ، اما گمان می کرد ، خانهٔ زهرا با آن منزل ساده، توفیر داشته باشد.
آخر زهرا دختر یکی یکدانه رسول الله بود و همسر سردار سپاه پیامبر...حتما خانه و زندگی زهرا ، اندکی پر زرق و برق تر از پدرش خواهد بود.
به درب خانه رسیدند و...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
💔
یک به یک یاران خود را میبَرد خیبر شکن
ظاهراً در حالِ تجهیز سپاهِ حیدر است....
پدرم میگفت:
"با خون هر شهیدی که بر زمین جاری میشود، نابودی صهیونیست به تعجیل میافتد و همهی این ترورها نشان دهندهۍ بـزدلۍ اسرائیل است. "
تصویر شهید علی آقازادهنژاد از شهدای حمله رژیم صهیونیستی به سوریه در کنار فرمانده شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_قاسم_سلیمانی
راوی: دختر #شهید_علی_آقازاده_نژاد
♡ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥺❤️معجزهی توسل به شهدا رو ببینید
🌟کرامت شهید سید سجاد خلیلی از اون نازنین های خانطومان ,😭
#کلیپ_شهدا