eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.9هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنند تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید بابک نوری هریس فسمت سی و چهارم 🌟🌟🌟 بابک می دانست عازم سفر است؛سفری که به سفر طولانی ترش منجر می شود .برای همین،به فکر توشه اش بود. _همه ی بچه هام تحصیل کرده ان و دانشگاه رفته ان.هیچ یک از دخترها و پسرهام ازم نخواستن برای ثبت نام دانشگاه باهاشون برم؛الا بابک.بدون من،برای ثبت نام نرفت.ان قدر موند تا وقتم آزاد شد و تونستم باهاش برم منجیل.تو دانشگاه،وقتی کنار هم راه می رفتیم،اون حس خوبی رو که در کنار من داشت،لمس می کردم.کافی بود ازش چیزی بخوام؛نه نمی آورد .تموم کارهام مثل تمدید گواهی نامه م رو اون می کرد. نسبت به من تعهد اخلاقی داشت؛نسبت به همه داشت.سرویس خواهر کوچیکش ،یه هفته در روز نمی تونست بیاد دنبالش. بابک،تا این مسئله رو فهمید،قبول کرد خودش عسل رو ببره و بیاره.مادر،ظرف میوه را می گذارد وسط ترنج فرش.حالا هزار گل ریز،دور تا دور ظرف را گرفته اند؛گل های آبی و نارنجی و کرم.می گوید:تو رو خدا،یه میوه پوست بگیر. سیبی برمی دارد و مشغول پوست گرفتنش می شود. _بابک،عاشق میوه بود.وقتی می اومد خونه و می دید غذا آماده نیست،یه بشقاب برمی داشت و پر از میوه می کرد و می پرید رو اُپن، و چار زانو می نشست و میوه پوست می گرفت و می خورد.هیچ وقت،تو خونه مون میوه نمی موند. دست های مادر می لرزد.بغض،صدای نازکش را خش دار می کند.،و چاقو،پوست گرفتن سیب مردد می ماند: _از وقتی نیست،میوه هامون این قدر می مونه که خراب میشه. صدای هق هق مردانه ای،به جان دیوارها لرزه می اندازد. مادر،سیب را می گذارد توی پیش دستی،و چادر را می کشد روی صورتش. و دوباره من می مانم در حجم غریبی از دل تنگی ها.حس می کنم بابک از پشت تمام قلب های آویخته به دیوار،غمگین نگاهم می کند. گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم. پدر،دستمال کاغذی را می کشد سمت خودش.صورتش را در سفیدیِ کاغذ پنهان می کند.بعد،نفسی عمیق می کشد و باقی بغضش را فرو می دهد؛انگار تکه های بغض شکسته و رفته باشد در چشمانش.اشک است که لابه‌لای محاسنش گم می شود. _یه روز به بابک و امید گفتم برای خرج دانشگاه و پول تو جیبی،مبلغی و اعلام کنید تا هرماه بهتون بدم.هریک شون،مبلغی پیشنهاد دادن،و من قبول کردم. چند روزی دقت کردم و دیدم بابک خیلی کتاب می خره؛همه ی کتاب هاش هم سنگین و گرونه.پولی که بهش می دادم،خیلی کم بود.تو وادی پدر و پسری کشیدمش کنار،و خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم،بهش بدم.گفتم:تو خرجت از امید بیشتره.اضافه بر ماهیانه ت،این رو هم بگیر.بابک ناراحت شد و گفت:بابا،این چه کاریه؟ما با هم توافق کرده ایم.چرا حق خواهرها و برادرهای دیگه رو می خوای به من بدی؟من عرضه داشته باشم،با همین مبلغ سر می کنم؛نداشته باشم هم میرم سر کار،و خرجم رو در می آرم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
🌺 مدد از شهدا 🌺
شهید بابک نوری هریس فسمت سی و چهارم 🌟🌟🌟 بابک می دانست عازم سفر است؛سفری که به سفر طولانی ترش منجر
شهید بابک نوری هریس قسمت سی و پنجم 🌟🌟🌟 یه بار هم نمی دونم چه مشکلی برام پیش اومده بود که به یه تومن پول احتیاج پیدا کرده بودم.انگار وقتی داشتم به مادرش می گفتم،بابک شنیده بود.تو حیاط بودم که اومد پیشم.یه بسته پول هم دستش بود.گفت:بابا،این یه میلیون رو بگیر و کارت رو راه بنداز.پرسیدم:از کجا آورده ایش،بابک؟. خوب،چند سال پیش،یه میلیون،مبلغ کمی نبود. خندید و گفت:کم کم جمع کرده .بعدها فهمیدم میره سرکار.دوستش می گفت:وقتی می‌اومد سرکار،یه جزوه یا کتاب،همراهش بود؛با یه دستش ،آب و گچ رو حل می کرد،و با دست دیگه،جزوه یا کتاب دانشگاهش رو ورق میزد.هم رزماهاش میگن که تو سوریه هم مدام جزوه و کتاب دستش بوده.آخرین روز،برادر کایدخورده((شهید))ازش فیلم می گیره.اونجا هم دفتر و خودکار دستشه هوا رو به تاریکی است.نور اندک سیگار آقای نوری،با هر پک پرجان می شود و بعدش کم جان.کنار درِ باز اتاق سمت ایوان نشسته.نگاهش از پله هایی که بابک پارسال از آن ها بالا رفته و ساکش را گذاشته بود روی کولش،بالا می رود و بدون بابک پایین می آید.آه بلندی می کشد و کلافه گوشی اش را در دست می گیرد: _آخرین بار،با هم رفتیم پیک نیک.روبه روی امام زاده هاشم،یه روستایی هست به اسم بیجار.اونجا،یه سد بزرگی هست که آبش یخ یخه.بخاری که از آب بلند میشه،آدم رو به لرزه می ندازه. بابک،تنهایی تک تک وسایل ها رو دستش گرفت و برد اون ور رودخونه.محال بود باشه و بذاره کسی کارهای سنگین رو بکنه.اونجا،تو ارتفاع سه متر،یه درخت انداخته ان وسط رودخونه.سه متر هم عمق آبه.مردم میرن رو درخت می ایستن و شیرجه می زنن.دیدم بابک،لباسش رو درآورد.پرسیدم؛تنها کجا میری؟گفت؛می‌خوام برم شنا کنم.گفتم:پس من چی؟خندید و گفت:بابا،دست بردار.شما دیگه پیری!ازت گذشته. گفتم:پیر چیه،پسر؟من،رزمنده مناطق کردستان بودم ها!بابات رو دست کم گرفته ای؟هی می خندید و میخواست منصرفم بکنه.گفتم:بابک،هرچندتا شیرجه بزنی،من هم می زنم.رفتيم رو درخت.حین رفتن می دیدم بابک همه ی حواسش به منه که نیفتم.دو سه بار پریدیم.دیگه نفس کم آورده بودم.اما نمی خواستم بابک متوجه بشه.اما از نگاهش که همه ش به من بود،نگرانیش مشخص بود.کم کم آدم ها داشتن می اومدن،و بابک،زیر لب می گفت:بابا،دیگه بسه.مردم میان ازت فیلم می گیرن و می ذارن تو فضای مجازی ها!فهمیدم برای این که کم آوردنم رو به روم نیاره،این رو میگه. تا دید دارم می لرزم،سریع برام آتیش روشن کرد و دو تا صندلی گذاشت کنارش،و باهم نشستیم کنار آتیش... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
شهید بابک نوری هریس قسمت سی و ششم 🌟🌟🌟 اشک ها قل می خورند روی صورتش،و لابه لای محاسن گم می شوند.گوشی را می گیرد سمتم.من و مادر گردن می کشیم سمت پدر و پسری که کنار آب ایستاده اند و می خندند.مادر،زیر لب،قربان صدقه ی پسرش می رود.لب های نازکش می لرزند؛اما چشمانش نمی بارند.این زن،مثل کوه محکم است. می پرسم:شما کی متوجه شدید بابک تصمیم به رفتن داره؟ _من جسته و گریخته از مادرش می شنیدم که می گفت:بابک همه ش میگه دوست دارم برم سوریه.همه ش دور و برم می چرخه و میگه من هم می خوام پاسدار حرم بی بی بشم.دلت رو راضی کن تا من برم.در همین حد می دونستم که بابک،تو این حال و هواست.اما دو سه ماه قبل از اعزامش متوجه شدم که حس و حالش،فراتر از این صحبت هاست.اون رو هم از طریق سرهنگ پورعسکری مطلع شدم.سال ۱۳۶۳،سه ماه تو بسیج اقشار با هم کار می کردیم.فهرست اعزام سوریه میرسه دست ایشون.اول فکر می کنه که من دارم میرم سوریه.بعد می بینه نه؛اسم کوچیک،یه چیز دیگه ست.می گه این آقا رو صدا کنید بیاد ببینم کیه.بابک رو که می بینه،می شناسه.زمان سربازی رفتن بابک،به امضای سه نفر از هم دوره ای های زمان جنگ من احتیاج داشتیم تا بابک تو سپاه گیلان مشغول سربازی بشه.سرهنگ،از اون زمان ،بابک رو یادش بود.خلاصه بهم زنگ زد و گفت :تو خبر داری که بابک ثبت نام کرده برای سوریه؟ تعجب کردم.گفت:آره،بابا!ثبت نامش هم پذیرفته شده و داره آموزش هم می بینه. من اونجا مطلع شدم .چند روز بعد،پسر پودعسکری،من رو دید و گفت:عمو،این،تو آموزش هم می خواد جزئ بهترین ها باشه!یعنی سر کلاس،همه ازش راضی ان. من اصلا به روی خودم نیوردم که از این جریان باخبرم.منتظر موندم که ببینم خودش کی می آد میگه.نخواستم با نشون دادن این که از ماجرا باخبرم،معذبش کنم.تا این که یه روز با چند تا فرم اومد و گفت؛بابا،این ها رو امضا کن.حیاط رو نگاه کردم و دیدم دو نفر تو حیاط ان.گفتم:این ها کی ان؟این چیه؟گفت:بابا،می خوام برات حساب باز کنم.تو فقط امضا کن.از کارش خنده م گرفته بود،و چون می دونست احتمال داره من زیر بار حرفش نرم و امضا نکنم،دو تا کارمند بانک رو با خودش آورده بود دم خونه.خواستم مخالفت کنم،اما گفتم زشته و غرورش پیش اونها جریحه دار میشه.امضا که کردم،خندید و بوسم کرد و شاد و خوشحال رفت.باز هم نه اون حرفی زد و نه من به روش آوردم؛اما دیگه کاملا مطمئن شدم که رفتنیه.😔😔 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
شهید بابک نوری هریس قسمت سی و هشتم 🌟🌟🌟 در گوشه ای،ماه از پشت ابر بیرون مانده.حالا سه جفت چشم،گیرِ حیاط و سیاهی و نرده هاست؛نرده هایی که آخرین لحظه،بابک بهشان تکیه داده و چشم دوخته به نگاه پدر.اگر این نرده ها زبان داشتند؛اگر زبان داشتند..... **** فکر می کردم کار آسانی ست.زنگ میزنم به دوستان و هم رزمان و آشناهای بابک،و قرار تلفنی می گذارم.آن ها هم سریع قبول می کنند.بعد هم من می روم و می نشینم روبه رو یشان،و با روی خوش می خواهم فقط برایم از بابک بگویند.می گویند،و من برمی گردم خانه،و می نشینم به تایپ کردن. فکر می کردم دو سه ماهه تمام می شود؛اما این طور نشد.به خیلی ها زنگ می زنم؛که می گویند خبرم می کنند ؛و نمی کنند.خیلی ها،دوست صمیمی او به من معرفی می شوند؛اما در قرار حضوری متوجه می شوم فقط یکی دو بار بابک را سرِ کلاس یا برنامه ای دیده اند.خیلی ها،به هوای فیلم برداری و دوربین می آیند و دفتر و دستک و ضبط و گوشی را که می بینند ،توی ذوق شان می خورد.خیلی ها می گویند توی مصاحبه ها و برنامه های قبلی،هر چه را که بوده، گفته اند و من بروم و توی نت دنبال شان بگردم.مادر،وارد جزئیات نمی شود.از گذشته و کودکی بابک،خاطره و حرفی ندارد.الهام،چیز خاصی یادش نمی آید.امید و عسل ،برادر و خواهر کوچک تر بابک هم با من مصاحبه نمی کنند.پسرخاله اش که دوست صمیمی اش هم بوده و تا زمان سوار شدن بابک به اتوبوس همراهی اش کرده،از رویارویی با من طفره می رود.از چند طریق خواسته ام،و او نخواسته. خیلی ها می آیند و حرف می زنند؛اما هیچ خاطره ای از بابک ندارند.خیلی ها هم خاطره های زیادی از جنگ و سوریه و داعش دارند؛ولی بابک در آن ها نقشی ندارد. دوره ی فعالیت بابک در سوریه کوتاه بودخ،و این حرکت او آن قدر دور از تصور بوده که هیچ کس برای چنین روزی آماده نبوده.در واقع کسی نمی توانسته از کار جوانی سر در آورد که سرش همیشه توی کار خودش بوده و حتی خبر قبول فوق لیسانس را به کسی جز خانواده اش نداده؛پسری که سالیان سال،بسیجی بودنش را به کسی جز خانواده اش نداده؛پسری که سالیان سال،بسیجی بودنش را،آن هم بسیجیِ فعال بودنش را،حتی دوست و فامیل متوجه نشده بوده؛پسری که خیلی از دوستانش ،بعد از شهادتش ،متوجه سوریه رفتنش شده اند.این پسر،اهل تظاهر و سوئ استفاده نبوده.متواضع بوده و می گفته که من برای خودم درس خوانده و دانشگاه قبول شده ام؛چرا باید برای این جشن بگیرم؟من برای دل خودم و اعتقادِ خودم به بسیج رفته ام،و حالا هم برای وظیفه ای که روی شانه ام سنگینی می کند،راهیِ سوریه می شوم؛چرا باید افکار خودم را به کسی تحمیل کنم؟ به هرحال،کار نوشتن کتاب، آن جور که فکر می کردم،پیش نمی رود. راه افتاده ام و آمده ام رشت،انگار این شهر،بخشی از من شده.توی کوچه و خیابان ها،مدام دنبال پوستری از بابک می گردم.انگار هر جا او نباشد و حرفش نباشد،هوا هم امنیت و اعتبار ندارد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
🌺 مدد از شهدا 🌺
شهید بابک نوری هریس قسمت سی و هشتم 🌟🌟🌟 در گوشه ای،ماه از پشت ابر بیرون مانده.حالا سه جفت چشم،گیرِ ح
شهید بابک نوری قسمت سی و نهم بیست و هفت روز و یک لبخند 🌟🌟🌟 دیشب خواب بابک را دیدم .نشسته بودم توی کویر.تا چشم کار می کرد،شن و ماسه بود .و من زانو زده بودم .خسته و ناتوان بودم.شن و ماسه،با هر تکان باد ریخته می شد روی پاهایم،و بعد مثل یک لشکر مورچه،در سراشیبی سُر می خورد پایین.زنی بالا سرم ایستاده بود .چیزی از او مشخص نبود جز سیاهیِ چادرش که باد می آورد جلوی چشمانم،و دوباره پسش می زد.از دور،سایه ی کسی روی تپه های کوچک کشیده می شد.نمی دانم از کجا فهمیدم که بابک است!نمیدانم چرا دست هایم را بالا بردم و از ته دلم صدایش زدم.از دویدن ایستاد.صدای بابک بابک گفتنم،نه تنها تمام فضای خوابم،آن برهوت را هم پر کرده بود.به سمتم دوید و رو به رویم ایستاد.صورت خیسم،زیر لایه ای از شنی که به آن چسبیده بود،سنگین بود.بابک ،رو به رویم ایستاده و دست هایش را گذاشته بود روی زانوهایش.خم شده بود و نفس نفس می زد. گفتم:بابک،چرا کمکم نمی کنی؟گفت:چرا پیشم نمی آی؟بعد لبش به خنده ای وا شد. از خواب که پریدم،هنوز روی پاهایم حرکت آرام شن ریزه ها را احساس می کردم. هنوز نفس نفس زدن های بابک توی گوشم بود.بابک،همان بابکی بود که بارها و بارها توی عکس ها و ویدئوها به او خیره شده بودم؛همان بابکی که هرروز بارها گوشی ام را به خاطرش دست می گیرم و پوشه ی مصاحبه ها و نوشته هایم را به نام او سیو کرده ام،باز می‌کنم و می بندم.او همان جور،پاکیزه و مرتب ،با همان لبخندی که در تمام تصویرها ابدی اش کرده،به خوابم آمده بود. **** حالا آمده ام رشت.شن ریزه ی رؤیای دیشب را توی کفشم حس می کنم.در چند قدمیِ مزار شهدا هستم. آسمانِ دلم ،گرفته تر از آسمان رشت است.رو به روی مزار شهدای رشت،دیواری هست که عکس شهدای حرم را رویش نصب کرده اند.بار دیگر به عکس های آن ور خیابان خیره می شوم و از لابه لای ماشین ها،تصویر بابک را پیدا می کنم. کنار دکه ی کوچک گل فروشی می ایستم.پیرمرد،بیرون دکه،وسط خرواری از گل ها نشسته و آن ها را برای کسانی که به زیارت قبور می آیند،آماده می کند.گل های ریز زرد را که دورشان سلفون ضخیمی پیچیده شده،از توی سطل برمیدارم .خیسیِ ساقه هایش می نشیند کف دستم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل 🌟🌟🌟 برای رفتن و رسیدن به مزار بابک عجله دارم؛اما پیرمردِ خوش سلیقه،این را نمی‌داند و به سختی از روی کَتلش بلند می شود و داخل دکه می رود،و صدای قیچی و بریده شدن چسب می آید.می خواهم بگویم گل ها را ساده می خواهم؛اما نمی گویم.زل می زنم به گل هایی که قرار است هریک سرِ مزار عزیزی بنشیند. مرد گل فروش،روبان سیاهی به ساقه گل زده.دنباله های روبان در هوا بالا می روند ؛انگار به سمت سالن می دوند.انگار هوای ابری دلم،هزار برابر بزرگ تر شده و روی همه ی رشت سایه انداخته.بوی باران می آید؛بوی دل تنگی. آرامستان،متناسب با اسمش،در آرامش فرو رفته است.پله ها را بالا می روم.از درِ بزرگ شیشه ای می گذرم.کفشم را در می آورم و می روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک.جز من،دو سه آدم دل تنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند.می روم سمت مزار.دلم تنگ است و خسته ام.حس می کنم از هر طرف که می روم،به بن بست می رسم.می نشینم کنار سنگ قبر سفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد.دست می کشم روی پیچ و خم های نوشته.انگشت می کشم روی قبر،و فاتحه می خوانم.اینجا پر از آرامش و امنیت است. حال و هوای حرم امام رضا ع در دلم پا می گیرد.کنار ((مدافع حرم ))،توی پرانتز،به خط ریزی نوشته اند:شهید رضوی.چون روز شهادت امام رضا ع شهید شده،این را نوشته اند؛اما علت اصلی اش،علاقه ای بوده که بابک به شاه غریبان داشته است.هرسال،همراه دختردایی مادرش که صاحب یک کاروان بود،به مشهد می رفت. توی کارهای مدیریت و رسیدگی به هم سفران،به او کمک می کرد .به کار پیرزن ها و پیرمردهای خانواده می رسید.مادر می گفت هر سال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند اسم بنویسند برای مشهد،اول از دختر دایی ام می پرسیدند که ((بابک هم می آید؟)).و وقتی جواب مثبت می گرفتند،با خیال آسوده ثبت نام می کردند.دیگر می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل چمدان ها،کسی هست که دنبال ویلچر برود.برگه ای کنار قبر به پشت افتاده .برش می دارم .عکس بابک است.دورتادورش را برف پوشانده،و خودش در حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است.روی کلاه و دستکش،ذرات برف دیده می شود.کوه های کردستان ،پشت سرش ،غرق در سپیدی،استوار ایستاده اند.چند عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ای که هرساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد.همه عکس ها را توی پوشه ای به اسم ((مدافع حرم،شهید بابک نوری))ذخیره می کنم. چشمانم را می بندم .خیسی اشک به پلک هایم فشار می آورد .از دور،صوت محزون تلاوت قرآن به گوش می رسد انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی. و بابک،محو و لرزان ،تکیه داده به درخت،و گردن کشیده سمت دوربین. انگار که دوباره عزم رفتن دارد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
🌺 مدد از شهدا 🌺
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل 🌟🌟🌟 برای رفتن و رسیدن به مزار بابک عجله دارم؛اما پیرمردِ خوش سلیقه،این
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل و یک 🌟🌟🌟 پدر،مقابل تلویزیون نشسته است.گوینده می گوید ((امروز سوم آبان ۱۳۹۶،مصادف با...)).صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان،حواسش را پرت حیاط می کند.نیم تنه ی بابک را می بیند که با عجله به اتاقِ بالا می رود.سکوت می شود.نگاه پدر هنوز روی پله هاست. بابک با کوله ای بر پشت از پله ها پایین می آید،و صدای دویدنش به سمت در،توی حیاط منعکس می شود.پدر،رفیقه خانم را صدا می زند.مادر،دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشد .جان گل های دامنش،به شبنم می نشیند .از آشپزخانه بیرون می رود.روبه روی شوهرش می ایستد .نگاه مرد،هراسان،آن ور شیشه،روی ایوان تا سمت در می رود و برمی گردد.می گوید((بابک اومد کوله ش رو برداشت و رفت!)).مکثی می کند و متفکرانه ادامه می دهد:فکر کنم بابک داره میره سوریه. زن می چرخد سمت حیاط،و دوباره نگاه پرسشگرش را می دوزد به مرد.پدر،هر آنچه را دیده بود،به زبان می آورد:دویدن و بالا رفتن بابک و پایین و کوله ای که همیشه در همه س سفرها همراهش است.زن می نشیند روی صندلی.کف دست هایش،روی کاسه ی زانوهای همیشه دردناکش بالا و پایین می شوند.این بار،نه برای تسکین درد،که از سرِ اضطراب.آرام،زیر لب می گوید:چی کار کنیم؟ حسِ پدر پررنگ تر می شود.یقین می کند بابک دارد می رود.گوشی در دست می گیرد و به برادرش زنگ می زند؛به دخترش،الهام؛به پسرش،رضا،توی تمام مکالمه ها،یک گفته،مدام تکرار می شود؛بیایید...بابک داره میره سوریه... عمو سر می رسد .الهام،خودش را می رساند .همه ایستاده اند وسط سالن.کسی روی مبل هایی که دور تا دور چیده شده اند،نمی نشیند.پدر،دوباره دیده هایش را می گوید.صدای در می آید .سرها می چرخند.از پشت توری،هیبت لرزان بابک،وارد حیاط می شود.دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد.مادر،در را باز می‌کند.بابک داخل نمی شود.تکیه می دهد به نرده؛درست رو به روی پدر.نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد.مادر،پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون.بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند برای روی ایوان رفتن.پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش. مادر می پرسد:بابک،کجا میری؟میری سوریه؟ منتظر است از بابک نه بشنود؛بشنود که با دوستانش می رود مسافرت،و چند روز دیگر برمی گردد.بابک،دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته.همه پرسشگرانه نگاهش می کنند.لبخند کوچکی،کنج لبش نشسته. _کجای می خوای بری،آقا؟بمون زندگیت رو بکن دیگه! بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند سمت عمو: _دارم زندگیم رو می کنم دیگه! لبخندش بزرگ می شود: _برمی گردم دیگه!چرا بزرگش می کنید؟ الهام ،اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود: _می خوای بری چی کار،بابک؟ _طلبیده شده ام،الهام!می دونی چقدر آدم ها می خوان برن و نمیشه؟ مادر دست می کشد به دامنش.گل های ریز دامن،توی مشتش مچاله می شود.می نالد:گتمه،بابک! گریه،امان کلمات مادر را بریده،و آسان ادا نمی شود. بابک می گوید زود بر می گردد و نگاهِ عمو می کند:این همه آدم رفته ان و بر گشته ان؛من میرم و برمی گردم. این نگرانی ها برای چیه؟ الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛به ریش های مرتبی که گردیِ صورتش را پوشانده؛به موهای صافی که سمت شقیقه ی چپ شانه شده؛به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند .چشم در چشم می شوند.نگاه یکی،آرام است و مصمم؛نگاه دیگری،خیس از نگرانی.اما نه!این نگاه آرام را با دریا دریا اشک هم نمی شود نرم کرد و به تسلیم وادار. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل و دوم 🌟🌟 عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند؛از خطرهای آن ور؛از آشفتگی این ور بعد از رفتنش. نگاه بابک به آن سمت شیشه است؛جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلویزیون دارد.برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید :برمی گردم.باید برم تکلیفم روا ادا کنم.تا چشم به هم بزنید،برگشته ام.مادر کمر چسبانده به درِ ورودی.فشار پنجه هایش،روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد.چشم دوخته به قد و بالای پسرش.تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه میزد،فکر نمی کرد روزی واقعا رفتنش را ببیند.بابک،مدتی بود دیگر پاپیِ مادر نشده بود که چرا نمی گذارد برود سوریه.دیگر نمی گفت((بی بی آنجا غریب مانده؛چرا راضی نیستی یکی از سربازهایش بشوم؟حالا اما رو به رویش ایستاده بود؛آن قدر سفت و سخت که هیچ چیز و هیچ کس حریفش نمیشد‌. عمو دیگر ساکت شده.کلافه دست می کشد به صورتش.بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش و ایوان و صندلیِ آن ور شیشه سرگردان است.تاریکی هوا،خودش را کشانده توی حیاط ،و تا روی ایوان بالا آمده. بابک تکان می خورد .چشم ها،هراسان نگاهش می کنند.پاها می روند سمت پله.عمو می گوید:دست کم برو با بابات خداحافظی کن.یک پایش روی پله است؛پای دیگر،برای رسیدن به پله ی بعدی،توی هوا مانده.دست می کشد توی موهایش.گردن می چرخاند سمت پدر که هنوز نگاهش به تلویزیون است و تلفن را در دستانش می چرخاند. _عمو،می ترسم برم و بگه نرو.اون وقت،من نمی تونم رو حرفش حرف بزنم و مجبور می‌شم بمونم. صدایش آرام و لرزان است.پله ها،یکی دو تا طی می شود.الهام،خودش را روی نرده ها سُر می دهد.انگار بخواهد عطر برادر را از روی نرده ها به لباسش منتقل کند.مادر،اشک از صورت پاک می کند و برای آخرین بار،بی جان و بی رمق می گوید:بابک،گتمه!بدون شما دلخوشی ندارم.نرو.....😭 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
🌺 مدد از شهدا 🌺
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل و دوم 🌟🌟 عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند؛از خطرهای آن ور؛از آشفتگی این
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل و سوم 🌟🌟🌟 بابک به بند کتانی اش گره می زند.دولا می شود و چینِ روی شلوارش را با دست باز می کند .موهای ریخته روی پیشانی اش را با سر انگشتانش در بالای سر مهار می کند.می گوید:برنامه هام رو به هم نریز،مامان !زود می آم. دستی تکان می دهد و عرض حیاط را با دوسه قدمِ بلند سیر می کند.لامپ آویزان روی ایوان سعی دارد تاریکی را از رخسار آدم های غم زده دور نگه دارد.صدای اذان از مسجد صادقیه بلند می شود.موذن زاده،((الله اکبر))را چنان پرتمنا بانگ می زند که نگاه ها می رود سمت عظمت آسمان. *** پدر هنوز خیره به تلویزیون مانده. هیچ صدایی نمی آید .تلویزیون،انعکاس تصویری مردی را نشان می دهد که همین چند دقیقه ی پیش،پسرش به قصد سوریه رفتن،خانه را ترک کرد،و پدر،توانی در پاهایش ندید که برخیزد و خودش را به پسر برساند و ثمره ی بیست و چهار سال زحمتش را در آغوش بگیرد.اگر پاها جان داشتند و پدر را به ایوان می رساندند ،شاید مهر پدری کار دستش می داد و از پسر می خواست نرود؛کنارش توی همین خانه،پیش برادرها و خواهرانش بماند تا دلخوشی مادر کم نشود.اگر این را می خواست،محال بود پسر برود؛اما پدر نخواست مانع رفتن پسر بشود. مگر خودش چند سال پیش برای همین کشور و برای اعتقاداتش،کوله به دوش نگرفته و راهی نشده بود؟ صدای پرصلابت مؤذن زاده،از لای درِ نیمه باز،همراه سوز پاییزی به درون اتاق می ریزد. الهام تکیه داده به صفحه ی اُپن؛نگاهش به سیاهیِ آسمان است و نیست.مادر،در آسپزخانه،برای کاری نامعلوم،بشقاب ها را به هم می کوبد و هر دم گوشه ی روسری اش را می کشد به چشمانش. عمو یعقوب،کنار پدر چمباتمه زده و به گل های ریز گل بهیِ فرش چشم دوخته.پدر از تلویزیونِ خاموش چشم برمی دارد،به جمع نگاه می کند و می گوید:چرا نشسته اید؟چرا دنبالش نمی رید؟بابک بره،دیگه برنمی گرده ها! چیزی توی دل مادر فرو می ریزد. امید که چند دقیقه بعد از رفتن برادر سر رسیده،می گوید:این همه همکارهای من و رضا رفته ان و سالم برگشته ان! حرف هایش،بوی دلداری می دهد و می خواهد فضا را آرام کند.می داند بابک تصمیمش را گرفته.حرف امروز و فردا که نیست؛ماه هاست به این راه فکر کرده و هر روز رفته سپاه،و بست نشسته و منتظر اعلام اسمش بوده،و حالا محال است که نرود.و محال است کسی بتواند منصرفش کند. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل و چهار بیست و هفت روز و یک لبخند 🌟🌟🌟 پدر،سرش را با تأسف تکان می دهد: _امید،این بچه شهید میشه!از حرکات و رفتارش می فهمم اگه بره،دیگه زنده برنمی گرده. نمی گوید که سال ها توی جنگ بودن،این تجربه را به او داده؛که از حرکات و رفتار بابک تشخیص می دهد که بابک می رود و دیگر برنمی گردد.الهام تاب شنیدن ندارد.کمر از صفحه ی اُپن جدا می کند و با چند قدم ،خودش را به پدر می رساند و می گوید:ما که نمی. دونیم از کجا اعزام میشه!مادر گردن می کشد توی سالن،و می گوید:مسعود بیلر. گوشی را برمی‌دارد و می نشیند لبه ی مبل نزدیک آشپزخانه.شماره تلفن خواهر کوچکش را می گیرد ،و خیره می شود به مردی که با پریشانی در طول و عرض سالن قدم می زند. رقیه،صدای بغض آلود خواهر را که می شنود،هراسان می شود.مادر،سراغ مسعود را می گیرد،و رقیه می گوید((یکی دوساعت پیش رفت بیرون.)).تلفن قطع می شود ؛اما صدای بغض آلود خواهر،در گوش رقیه جا مانده است.انگار تک تک کلمات به پرده ی گوشش چسبیده و هی منعکس می شود؛بابک گدیر سوریه. گوشی را قطع می کند و شماره ی مسعود را می گیرد.مسعود جواب نمی دهد.راه می افتد توی خانه.پرده ها را کنار می زند و دوباره می کشد.می رود توی آشپزخانه.می آید توی سالن.پایش به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری خوران،تا ترنج وسط فرش پیش می رود.صدای بغض آلود رفیقه،هی انعکاس پیدا می کند:بابک...سوریه.... می نشیند لبه ی مبل.پس تمام این حرف ها حقیقت داشت؟چرا فکر می کرد بابک شوخی می کند؟انگار همین دیروز بود که بابک آمده بود خانه شان!نشسته بود کنار میز تلویزیون،و یک پایش را در انتظار آماده شدن مسعود بغل گرفته بود. خاله،یک ظرف پر از سیب گذاشته بود کنار پایش.از بین سیب ها،بزرگ ترینش را توی پیش دستی بابک گذاشته بود.بابک،مشغول پوست گرفتن سیب شده بود.خاله،توی دلش،قربان صدقه ی خواهرزاده اش رفته بود و از این که خانه اش نزدیک مسجد باب الحوائج است و هرروز بعد از نماز می تواند بابک را ببیند،خوشحال است. سیب نیمه،توی پیش دستی مانده بود.خاله گفته بود((همه ی سیب رو بخور.)).بابک گفته بود((خاله،خیلی خوردم!)).و خاله جواب داده بود؛کِی خوردی؟تو چطور جوونی هستی که نمی تونی یه سیب رو کامل بخوری؟. بابک،خنده ی آرومی کرده و دستش را باز کرده و گفته بود؛خاله،سیب هاتون خیلی بزرگه آخه! بعد،مسعود از اتاق بیرون آمده بود و گفته بود:مامان،خبر داری بابک می خواد بره سوریه؟خاله چرخیده بود سمت بابک و گفته بود((دو قوردان؟)).او هم گفته بود((واقعا.)).اما باز خاله باورش نشده بود.گفته بود؛داری میری،مسعود رو هم ببر.دوتایی برید... و بعد هم ماجرا به خنده و شوخی کشیده بود. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
🌺 مدد از شهدا 🌺
شهید بابک نوری هریس قسمت چهل و چهار بیست و هفت روز و یک لبخند 🌟🌟🌟 پدر،سرش را با تأسف تکان می دهد:
بابک نوری هریس قسمت چهل و پنج بیست و هفت روز یک لبخند 🌟🌟🌟 خاله از جایش بلند می شود.دوباره صدای بغض آلود رفیقه،توی گوشش جان می گیرد.یعنی توی دل خواهرش چه خبر بود؟حتمی شوریِ هفت دریا را ریخته بودند در جانش.شماره تلفن بابک را می گیرد؛که خاموش است.بعد شماره ی مسعود را؛که آن هم خاموش است.دوباره شماره ی بابک را می گیرد؛که خاموش است...و باز شماره ی مسعود را.سرِ بوق دوم،پسرش جواب می دهد.با تحکم می گوید((با بابک ای؟گوشی رو بده بهش...)).پسر من و من می کند؛اما صدای محکم مادر،کارساز می شود.صدای بابک می پیچد توی گوشی.خاله می پرسد ((بابک،کجا داری میری؟)).بابک می خندد و می گوید((میرم سوریه.)). _بابک،اونجا جنگه.فکر مادرت رو کرده ای؟می دونی چقدر غصه می خوره؟ _خاله،الکی نگران اید،به خدا!میرم و زودی میام. _آخه،بابک،از تو چه کاری ساخته ست اونجا؟ _اِ...خاله،مثل این که یادت نیست من ورزشکارم!می خوام برم با دشمن بجنگم؛راه سوریه باز شد،با هم بریم زیارت. خاله،به طنز کلام بابک پی می برد.می داند برای عوض کردن حال و هواست. می گوید((بابک،تو چیزیت بشه،رفیقه دق می کنه.به خاطر مادرت نرو.)).سکوت می شود.صدای های و هوی آن ور خط،سکوت بین خط را خش می اندازد. _خاله،من به خاطر بی بی زینب دارم میرم. گوشی از صورتش فاصله می گیرد.دیگر می داند نمی تواند برای منصرف کردن خواهرزاده اش کاری بکند.تکیه می دهد به دیوار،و از لای پرده،نگاهش را می دوزد به سیاهیِ آسمان.چه شب ها که بابک از درِ خانه اش آمده بود داخل تا کنار شوهر خاله اش بنشیند به گونی دوزی،و کمک دست مسعود باشد برای خالی کردن و بار زدن گونی ها به وانت!هر بار کمک می خواستند و کارهای گونی دوزی عقب مانده بود،انگار کسی بابک را خبر می کرد.یکدفعه با یک پلاستیک میوه پیدایش میشد و خنده کنان می گفت((امشب اومده ام نیروی کمکی بشم.خوردنی هم آورده ام!)).و کیسه را توی هوا تکان می داد.رقیه،دل نگران رفیقه است.می داند جان خواهرش به جان بچه هایش بند است.می داند الآن توی دل خواهرش غوغاست اما دم نمی زند!رفیقه کی دم زده که حالا بزند؟به یاد بچگی شان می افتد که همین‌ مظلومیت خواهر باعث می‌شد همیشه حقش را بالا بکشد.شماره ی خواهرش را با انگشتان لرزان می گیرا.رفیقه،مثل همیشه،آرام جواب می دهد.می پرسد((چی کار کردی؟)).رقیه جواب می دهد ((توی ماشین ان)).میرن لشکر قدس؛جایی که رزمنده ها اعزام میشن.خواهر کوچک ،به خواهر همیشه صبورش دلداری می دهد که ان شاالله بابک منصرف می شود و برمی گردد.مادر می گوید((هر چی خدا بخواد.)). 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
بابک نوری هریس قسمت چهل و ششم 🌟🌟🌟 جلوی محوطه ی لشکر،شلوغ است.پیر و جوان آمده اند.زن ها،میان انبوهی از مردانِ عازم به سفر،در رفت و آمدند.مسافران را می شود از لب های خندان شان شناخت،و بدرقه کنندگان را از اشک و اضطرابی که در نگاه شان است. مادر و الهام پیاده می شوند.الهام می گوید:تو این شلوغی چطور پیداش کنیم؟ می‌روند بین جمعیت .هوا پر است از عبارات ((ایشالا قسمت شما!))؛((خوش به سعادت تون!)).((بخواه که ما رو هم بطلبه!)). مادر،اسم پسرش را به یکی دو نفر از جوان های هم سن بابک می گوید و همراه دخترش،در گوشه ی محوطه،منتظر آمدن بابک می ماند.مادرهایی مثل او که فرزند راهیِ سوریه می کنند،کم نیستند.بعضی هاشان انگار یکی دوبار بیشتر بدرقه کننده بوده و طعم چشم انتظاری را کشیده اند که این طور با آرامش دست می کوبند روی شانه های مادرهای بی قرار و دلواپس.میان نگرانی و دلواپسی،هزار برابر شور و هیجان رفتن بود؛آن قدر که نگرانی ها را می بلعیدند. بابک،از دور که مادر و خواهرش را می بیند،قدم تند می کند.روبه روی مادر مب ایستد؛چرا اومدید اینجا؟ اشک،روی گونه ی مادر می غلتد.بابک،نگاه از مادر می گیرد و دست می کشد به محاسنش.الهام،حیران شور و ذوق آدم های دور و برش است: _بابک،این ها چرا این قدر خوشحال ان؟انگار دارن میرن عروسی!بابک می خندد و می گوید:خوب،نمی دونی چقدر منتظر این لحظه بوده ان که... _که برن جنگ؟ _که برن پاسداری بی بی زینب. مادر از نگاه پسر می خواند که اصرار برای ماندن فایده ندارد.خواهر،آویزان بازویش می شود: _بابک،نرو!ما خواهر و برادرها،جز هم کسی رو نداریم که!چرا داری با ما این جوری می کنی؟ نگاه بابک،همه جا می چرخد الا توی چشم های خواهر و مادرش: _من تصمیمم رو گرفته ام.برنامه ریزی کرده ام.باید برم.دست،دور گردن خواهر می اندازد،و خواهر،صورت در گودی گردن برادر فرو می کند.نفس ها عمیق می شود.انگار هر دم،بر دوش خود،عطر برادر را حمل می کند که بازدم ها این قدر سنگین می شوند. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »