فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعیان ما، به اندازه آب خوردنی ما را نمیخواهند...
اللهم عجل لولیک الفرج
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲فروردین،
روز همه پرسی
و رای ملت ایران به جمهوری اسلامی گرامیباد✨
🔹امام خمینی(ره): جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.
"مامان باید شاد باشه "
🌼 چه چیزی به بچههایمان یاد دهیم؟
پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) :
"عَلِّموا أبناءَكُمُ السِّباحَةَ وَالرَّميَ وَالمَرأةَ المِغزَلَ"
به پسرانتان #شنا و #تيراندازى و به دختران #ريسندگى یاد دهید.
📚شعب الإيمان، ج۶،ص۴۰۱،ح۸۶۶۴
#تربیت_در_مکتب_اهل_بیت
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزشی
#پازل_چوبی
ساخت پازل با #چوب_بستنی یا #آبسلانگ
بسیار زیبا و آسان برای کوچولوها
با هدف #پرورش_خلاقیت ،تقویت تمرکز و دقت ، هماهنگی چشم ودست
#کاردستی
#بازی
@madaranee96☘
#بذر_تربیت🌾
🔶 این سه خصلت باعث واکسینه شدن کودک میشود.
دوم) *حریت*
👌 #حریت و #آزادمنشی کودک را میسازد تا اگر روزی به اشتباهی پی برد، پی گیری نکند و لجاجت نورزد.
✅ عقیده را بر عقیده ای ترجیح ندهد مگر زمانی که واقعا برتری داشته باشد.
⭕️👈 در نتیجه عقیده هایی که احیانا داخل مغز او شده اند و سنگرش را اشغال کرده اند، این گونه دستگیر میشوند و کار آنها خنثی میشود.
📚کتاب روش تربیت کودک
🔹آیت الله صفایی حائری
"مامان باید شاد باشه"
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت بیست و دوم
تنها روی بلندی میماندم و میگفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.»
بعضی از بمبها، پنج تا پنج تا زمین میخوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. داییام میگفت: «به این بمبها میگویند خمسه خمسه.»
یعنی پنج تا پنج تا. کمکم داشتیم اسم توپها و بمبها را هم یاد میگرفتیم!
یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده. میدانم این نمک به حرام صدام، نمیگذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا...»
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟»
بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته میشوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...»
رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی؟»
علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چهات شده، زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت میگویم. من و تو زن و شوهریم، میدانی که خیر تو را میخواهم.»
با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.»
آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد.
روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همۀ مردم گورسفید، هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه میکردند. صبح زود بود و خورشید چشم را میزد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی میدیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچهها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان میدادند. فکر میکردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شدهاند. هواپیماها آنقدر نزدیک بودند که میشد پرچم زیرشان را دید. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست.
نمیدانستیم باید چه کار کنیم. هواپیماها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. یکدفعه از زیر دل هواپیماها، بمبهای سیاه رو به پایین آمد. هیچ کس نمیتوانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمبها زمین میخوردند و منفجر میشدند. هر کس از طرفی فرار میکرد و خودش را قایم میکرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمیشد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند.
از وقتی بمبها به زمین خورد و روستا لرزید، فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمیدانستیم بمباران میتواند اینقدر وحشتناک باشد. نمیدانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانهها و گوشۀ دیوارها کز کرده بودیم و بچهها جیغ میکشیدند.
وقتی هواپیماها رفتند، کمکم سروصداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزنها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دستهاشان را دور میگرداندند و «برا رو» میگفتند.
رفتیم و جای بمبها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکههای بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکههای بمب فلزی بودند و ریزههای آن همه جا افتاده بود. تکهها را جمع کردیم و گوشهای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمیدانستیم، ولی همه میخواستیم نشانههای جنگ جلوی چشممان نباشد.
چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی بهسرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده میشد، اول میپرسید: «کسی زخمی نشده؟»
وقتی فهمیدند کسی آسیب ندیده، همانطور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. میگفتند گیلانغرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آنجا برسانند.
روی جاده، رفتوآمد زیاد شده بود؛ بهخصوص ارتشیهای خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان میآمدند و میرفتند. گورسفید سر راه نیروها قرار داشت. برای اینکه بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیپهای ارتشی را میگرفتیم و میپرسیدیم: «برادر، چه خبر؟»
#فرنگیس
قسمت بیست و سوم
همهشان بدون استثناء میگفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی میگفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی میکند. میرویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.»
دیگری ادامه میداد: «گیلانغرب را هم بمباران کردهاند. مواظب بمبها باشید؛ بهشان دست نزنید.»
غروب بود که عدهای نظامی به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانههامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاءالدین و پتو آورده بودند. به آنها آب و نان دادیم. کمی که خستگیشان در رفت، گفتند این ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما میدهید؟»
یکی از ارتشیها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمبارانها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید.»
تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!»
انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود.
نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمیرفت. شنیده بودم وقتی جنگ میشود، دشمن به هیچ کس رحم نمیکند. من هم جوان بودم و اگر اجازه میدادند، اسلحه دست میگرفتم و میرفتم جلو. اما کاری از دستم نمیآمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشینها را تماشا کنم.
از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین میرفت و از آن طرف، مردمی که از قصرشیرین فرار میکردند، به سمت گیلانغرب میرفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار میکردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم میگفتم یعنی ما هم باید از خانههامان فرار کنیم؟ حاضر بودم بمیرم، اما خانهام به دست عراقیها نیفتد.
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا میمانیم.»
دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوهزین تا سری به پدر و مادرم بزنم.
از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیلهایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یکدفعه دیدم یکی از طرف کوه میدود و میآید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیلهامان بود. مرد به طرف ده میآمد و فریاد میزد:
خانهتان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.»
همۀ مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور میآمد، نگاه میکردند و با تعجب به فریادهایش گوش میدادند. هیچ کس نمیتوانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب میبینم.
مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی میپرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست میگویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت.
نیروهاشان دارند به این سمت میآیند.»
یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفسنفس میزد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو میآید. هیچ چیز جلودارشان نیست.»
یکدفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش میکوبید و رو به برادرش میگفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه میشوند؟
دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟»
داییام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف میرفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف میزدند. همه گیج بودند و نمیدانستند چه کار کنند. یکدفعه داییام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان میرویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.»
عدهای موافق بودند و عدهای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت. بالاخره هم داییام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزادههایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. اینطوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمیرسد. همه مردم فرار میکنند. باید گروهی را که جلو رفتهاند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...»
فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.»
داییام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهے
🌟توی این
🌸شب زیبا
🌟هیـچ قلبى
🌸گرفته نباشه
🌟و هرچى خوبیه
🌸خداست واسه همه
🌟خوبان رقم بخـــوره
🌸آرامــــ ـــش مهمـــــون
🌟همیشــگى دلت
🌸امشب بهترینها رو واست آروز دارم
💜 شبت زیبا خانومی💜
"مامان باید شاد باشه "
👶👦👧 بچهها 👈 وقتی در خانواده ای "تعادل روحی" پیدا می کنند که ببینند پدر «ستون» خانه است و مادر «زیبایی» خانه.
💞به تعبیر دیگر
پدر 👈 رئیس حقوقی خانه است و
مادر 👈 رئیس عاطفی خانه
#استاد_پناهیان
#رابطه_والدین
@madaranee96☘
سلام خوشگلا
سلام برکتا😍👋
الهی که امروزتون بشه قشنگ ترین روز هفته ☘البته یه کم تلاش هم بد نیست😌
🌸☘🌸
دخترااااااا چالش داریم بازم 😍
امروز که روز جمعه اس
و روز سیزده به در ☘
ممکنه خیلی ها نتونن برم بیرون گردش 🌸
یا برن توی دل طبیعت...
امروز موافقید یه عااالمه بازی بذاریم که کمترین و دردسترس ترین وسیله هارو بخواد⚾️🏈🎾⚽️🥅🏸
و با بچه ها و حتی خانواده بشه بازی کرد ...
پس بجنبید ببینم یه روز محشر برای بقیه بسازیم😎👌
#چالش
#بازی
🌺🍃
امروز میتونیم با توپ بازی های متفاوت و خلاقانه انجام بدیم
والبیال🏐
فوتبال خانوادگی ⚽️
وسطی🏀
گرگم به هوا
بدمینتون🏸
#چالش
#بازی
@madaranee96☘
🌺🍃
بازی حدس کلمه ☘
اینطوریه که روی یه کاغذ کوچولو یه کلمه بنویسید و بچسبونید روی پیشونی طرف مقابل 📄
اون با سوالاتی که میپرسه و شما راهنماییش میکنید باید جواب بده روی کاغذ چی نوشته شده⁉️
یه جورایی بیست سوالیه😎
#چالش
#بازی
@madaranee96☘