eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸☘🌸 دخترااااااا چالش داریم بازم 😍 امروز که روز جمعه اس و روز سیزده به در ☘ ممکنه خیلی ها نتونن برم بیرون گردش 🌸 یا برن توی دل طبیعت... امروز موافقید یه عااالمه بازی بذاریم که کمترین و دردسترس ترین وسیله هارو بخواد⚾️🏈🎾⚽️🥅🏸 و با بچه ها و حتی خانواده بشه بازی کرد ... پس بجنبید ببینم یه روز محشر برای بقیه بسازیم😎👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃 میتونیم بازی پانتومیم یا لب خونی انجام بدیم😍 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃 امروز میتونیم با توپ بازی های متفاوت و خلاقانه انجام بدیم والبیال🏐 فوتبال خانوادگی ⚽️ وسطی🏀 گرگم به هوا بدمینتون🏸 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃 بازی حدس کلمه ☘ اینطوریه که روی یه کاغذ کوچولو یه کلمه بنویسید و بچسبونید روی پیشونی طرف مقابل 📄 اون با سوالاتی که میپرسه و شما راهنماییش میکنید باید جواب بده روی کاغذ چی نوشته شده⁉️ یه جورایی بیست سوالیه😎 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃 امروز انواع بازی های کاغذی فراموش نشه ها... اسم فامیل ...📃 دوز ...❌⭕️ جنگ کاغذی ...💭 و انواع دیگه @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃 امروز میتونیم بازی هایی انجام بدیم که کثیف کاریش تاحدی زیاده🙈 مثل ماست خوری🥣 گلِ بازی ... فوت کردن آرد توی کاسه تااونجایی که خالی بشه کاسه 🍚 رنگ بازی بی هدف🌈 بازی با خاک و ماسه... @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی جان 🌸 سیزده بار برای تو بمیریم کم است سیزده روز تو را جشن بگیریم کم است تویی آن «سبزه نوروز» که سبزی چو بهار «گره خوردیم» به زلف تو،اسيريم کم است @madaranee96
❤️✨❤️ 💖وقتی که همسرت باهات صحبت می‌کنه، اگه می‌تونی حتماً به چشماش نگاه کن. نگاه مستقیم و مهربانانه بهش، توی ایجاد صمیمیت و علاقه موثرِ. 🍃 گاهی هم در حین صحبتش، لبخند ملیح بزن و از کلماتی که نشانگر توجه خاص شما بهش باشه، استفاده کن، مثل آهان، خب، عجب، چه جالب و ... 🌹 اگه هدفش خندوندن شماست، حتما بخند ولو صحبتش واست خنده‌دار نباشه. ❤️✨❤️ " مامان باید شاد باشه " ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👖کی پیژامه گم کرده؟ ✍نویسنده: طاهره ایبد 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چیست_آن ۱۸۵ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره
جواب چیستان صد و هشتاد و پنجم: چیستان چی بود؟ ⁉️ اون چیه که تا نزنیش، صداش در نمیاد ⁉️ جوابش چیه: طبل چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣 سلام نی؟؟ سلام تبل میشه؟؟ سلام جواب چیستان ۱۸۵ زنگ بچه😃 بابای بچه😉😉 با تشکر از مطالب بی نظیرتون سلام جواب امشب فکر کنم زنگ باشه سلام شب خوش.زنگ🔔را تا نزنیم صداش در نمیاد😉 سلام ممنون از کانال قشنگتون اون چیه که تا نزنیش صدا در نمیاد؟ زنگ سلام روزتون بهشت.اگه ایندفعه اشتباه نکنم،جواب چیستان بوق میشه🙂 تنبک میشه پیراهن میشه؟؟ "مامان باید پاسخگو باشه"
۱۸۶ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره صد و هشتاد و ششم: ⁉️ اون چیه که مالک از داشتن اون بی‌نصیبِ و مستاجر داره⁉️ جوابت رو بفرست به 🆔: @madarane96 "مامان باید شاد باشه"
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت بیست و چهارم چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آمادۀ حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک می‌کنم. من نمی‌ترسم.» قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.» به دایی‌ام التماس کردم و گفتم: «کمکتان می‌کنم. خالو، قول می‌دهم مثل مرد باشم و باعث اذیت شما نشوم.» بدون اینکه منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. دایی‌ام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر.» پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمی‌رویم!» بعد هم پشتش را به من کرد و همان‌جا روی زمین نشست! بین من و دایی‌ام، حرف بالا گرفت. دلم می‌خواست مثل بقیۀ مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجی‌گری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند، اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمی‌روم!» مردم یکی‌یکی می‌آمدند جلو و می‌گفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچه‌ها.» دایی‌ام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمی‌گویی؟ مثلاً شوهرش هستی...» علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، دایی‌ات را اذیت نکن. بیا پایین.» آن‌قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیۀ زن‌ها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگ‌هاشان سوار شدند: دایی‌ام محمد‌خان حیدر‌پور، فرمان اعتصام‌نژاد، الماس شاه‌ولیان (پدر هم‌عروسم ریحان)، احمد شاه‌ولیان (برادرِ ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی‌خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچۀ کرمانشاه بود. ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جاده‌ای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه می‌کردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهامان به باویسی و تاجیک رفته‌اند. باویسی نزدیک پرویزخان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصرشیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیل‌هامان کجا بودند؟ مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم‌کم پخش شدند و رفتند خانه‌هاشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله، قبول باشد.» به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریه‌اش می‌گیرد. آرام پرسید: «چه می‌خواهد بشود، فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چطور یک‌دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟» زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را می‌شنود، کمکمان می‌کند» پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.» کنار پدرم نشستم. می‌دانستم احتیاج دارد کنارش باشم. می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب.» تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم. روز بعد، مرد و زن، توی گورسفید دور هم جمع شده بودند و حرف می‌زدند. دیگر کسی حرف از شادی نمی‌زد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ می‌گفتیم. همه‌مان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمی‌تر شده بودیم. انگار می‌دانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دست‌ها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار می‌کشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که می‌آمد، همه بلند می‌شدند و جاده را نگاه می‌کردند. اما خبری نبود. تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوه‌زین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. می‌خواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد. آمبولانسی به سمت آوه‌زین می‌آمد. به‌سرعت می‌آمد و می‌دانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی رسید، ایستاد و راننده‌اش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت.