#کاربرگ
#شبهاےقدࢪ
امشب یکی ازشبهایی هست که خداوند قࢪآن کࢪیم رو نازل کرده ..
پس تا میتونیم سوࢪه هاے قشنگ قࢪآن رو تلاوت میکنیم ...مخصوصا سوࢪه قدࢪ 🌟
@madaranee96☘
#کاربرگ
#شبهاےقدࢪ
امشب شب دعاے ࢪنگاࢪنگه🌸
یعنی بعد از کارهای خوبی که انجام دادی باید بشینی و با خداے مہࢪبون حرف بزنی و دعا کنی ...🌸
دعا بࢪاے اومدن آقامون مہدے (عج) فࢪاموش نشه ها☘
@madaranee96☘
امشب شب شهادت باباے مہࢪبون ماست 💔
ایشون خیلی مهربون بودن و به بچه هایی که بابا نداشتن خیلی محبت میکࢪدن ..🌸
کاش ماهم ازشون یادبگیࢪیم تا به همه خوبی کنیم ...
@madaranee96☘
#کاربرگ
#شبهاےقدࢪ
اینو میدونستین که...
یه ࢪوز که یه مࢪد فقیࢪ اومده بود توے مسجد و از بقیه میخواست بهش کمک کنند ..
امام علی (؏) از توے نماز انگشتࢪ توے دستشون رو به مرد فقیر دادن؟ ☘
کاش ماهم بتونیم به بقیه توے کارهاشون کمک کنیم...
@madaranee96☘
بسته فعالبت شب قدر.pdf
1.23M
بستہ زیباے شبهای قدࢪ ☘
یه ایده خوشگل حتما بࢪاے کوچولوهاتون انجامش بدین🌸
#فعالیت
#کاربرگ
#ریسه
@madaranee96☘
چرا از بدیهای دیگران اذیت میشویم؟
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
آدمها زمانی از بدیهای دیگران اذیت می شوند که قیامت را باور نداشته باشند. اگر قیامت و حساب سخت صحرای محشر را باور کنیم و یا حتی باور کنیم هر عملی در این دنیا هم پاسخ دارد، آنوقت به جای اینکه از بدیهای دیگران ناراحت شویم دلمان برایشان خواهد سوخت و برایشان طلب مغفرت هم خواهیم کرد.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ده سال بعد از ازدواج!
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#حرف_حساب
💠 ضرورت پاکی دل برای درک حقیقت لیلة القدر
🔻خدا آیة الله مولوی را رحمت کند. ایشان می فرمودند: من بچه بودم، از خدا خواستم حقیقت لیله القدر را متوجه شوم. مدتی به امام رضا علیه السلام التماس کردم تا اینکه یک روز در حرم بودم، گویا از ناحیه آن حضرت در دلم افتاد که: اگر می خواهی ماه رمضان امسال، حقیقت لیله القدر را درک کنی، چشمت را پاک کن.
🔸میفرمودند: به همین اشاره ای که از آن ناحیه شد، چشم هایم را مواظبت کردم. پاکی چشم، مربوط به لیله القدر است؛ به این دلیل که در روایت نقل شده است: لیله القدر، حضرت صدیقه طاهره علیهاالسلام است.[1]
🔹برای پیوند و ارتباط با حضرت زهرا علیهاالسلام مرتبه بالایی از طهارت، لازم است. دلی که آلوده است نمی تواند یاد صحیح از حضرت زهرا علیهاالسلام داشته باشد. انسان باید خیلی پاک باشد تا وقتی که «یا فاطمه الزهرا» می گوید، یک خبری بشود.
[1]. تفسیر فرات کوفی، ص ۵۸۱.
(منبع: نرمافزار الهادی← مراقبات ماهرمضان)
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حلوا_زنجبیلی
برای حدودا 10 تا 11 عدد این شکلی
آرد سفید 150 گرم (یک لیوان)
پودر قند 80 گرم (نصف لیوان)
روغن جامد 80 گرم ( حدودا یک سوم لیوان)
کره 25 گرم
پودر هل نصف ق چ
زنجبیل 1 ق غ (میزانش بستگی به خودتون داره تند دوست دادین یا ملایم می تونین 2 تا 3 ق غ هم بریزین)
برای این حلوا ترجیحا آرد سفید قنادی استفاده کنین تاحلوا تغییر رنگ زیاد پیدا نکنه آرد رو الک کردم و داخل تابه روی حرارت ملایم تفت دادم ، نباید خیلی تغییر رنگ پیدا کنه من حدودا 25 تا 30 دقیقه تفت دادم ، یه کم هم کمتر تفت می دادم بهتر هم بود بعد زنجبیل رو اضافه کردم و یکی دو دقیقه با هم تفت دادم دوباره آرد رو بعد تفت دادن الک کردم روغن جامد و کره و رو اضافه کردم یه کم روی حرارت موند و بعد از حرارت برداشتم همون طور گرم که هست بلافاصله پودر قند رو الک کردم و بهش اضافه کردم ، پودر هل هم ریختم و مخلوط کردم تا یکدست بشه .داخل قالب سیلیکونی ریختم و فشرده کردم 20 دقیقه فریزر قرار دادم ( یا 2 الی 3 ساعت داخل یخچال میشه گذاشت) بعد از قالب خارج کردم
#افطاری
#حلوا
#شهادت_امام_علی
@madaranee96☘
#مشق_عشق
💕 اگر میخواهید یک علاقه شدید به همسرتان پیدا کنید ...
🌱 اساساً استعداد دوست داشتن زمانی در یک شخص به صورت بینهایت فعال خواهد شد، که فرد خودخواهیاش به کلی از میان برود. وقتی شخصی خودخواهی درونیاش از بین رفت، استعداد عاشق پیشگیاش بیش از دیگران خواهد بود. اگر میخواهید یک علاقه شدید به همسرتان پیدا کنید، سعی کنید جفتتان به یک موضوع مشترک علاقۀ شدیدی پیدا کنید که آن موضوع خودخواهی شما را از بین ببرد. وقتی خودخواهی هر دو با یک محبوب مشترک از بین رفت، استعداد عاشق یکدیگر شدن در شما بیشتر خواهد شد. تنها محبوبی که میارزد جفتتان عاشق او شوید و بگذارید او خودخواهیهای شما را بگیرد خدا و اهل بیت(ع) هستند. هرچقدر سعی کنید علاقۀتان را به خدا و اهل بیت(ع) زیاد کنید، علاقۀتان به یکدیگر بیشتر خواهد شد.
استاد پناهیان
📦 منبع: چهار اصل برای افزایش محبت بین زوجین | Panahian.ir/post/155
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
هدایت شده از فروشگاه مجازی کتاب عادل
مقام معظم رهبری:جای کتاب را هیچ چیز پر نمیکند؛مردم باید به کتابخانی عادت کنند و کتاب وارد زندگی بشود.....
حالا ما یه کانال فروشگاه اینترنتی کتاب داریم که شما میتونید به راحتی کتابهاتون رو با کلی تخفیف و قیمت مناسب خریداری کنید فقط کافیه وارد کانال ما بشید و به راحتی کتابهاتون رو سفارش بدید.
ارسال به سراسر کشور هم داریم❤️🌹
@aadelbook_ir
🏷️🧮خرید آنلاین کتاب با تخفیف 15 تا 30 درصدی🧮🏷️
#کتاب_خوب_بخوانیم_تا_رشد_کنیم
🚚🚚🚚ارسال به سراسر کشور
پی وی جهت سفارش:
@FM_138080
اگر تمام گلها را هم از شاخه بچینند🥀 ،
نمیتوانند جلوی آمدن بهار را بگیرند...🌼
اللهم عجل لولیک الفرج
#مرد_میدان
#به_وقت_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
هدایت شده از گروه تواشیح بین المللی تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا و خاطره انگیز
🔆اَسماءُ اللّه الحُسنی🔆
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🕋همخوانی 99 اسم خداوند متعال
🌀کاری از:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎉و آقاپسرها و دختر خانم های قرآنی نوجوان😊
⭕️مشاهده و دریافت اثر با کیفیت بالا:
📺 aparat.com/v/coei9
🌐کانال ایتا:
📲 Eitaa.com/tasnim_esf
🎧با هدفون بشنوید...
#ماه_رمضان
#رمضان
#افطار
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
توصیه حضرت آقا برای استفاده بهتر از شبهای قدر
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت پنجاه و هشتم
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...»
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم
نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش.
گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96