•
میگفٺ🎙
غُصـۿ نخۅڕ،
تۅخدارۊداريرفٻق
|⋕کفیٰبالله|
#به_وقت_عاشقی
🎁 گـــاهی؛
غافلگیرش کن! تا عــــاشقتَرِش کنی💖
#عاشق_بمونیم
آقای خونه❣
تأمین عاطفی همسرتون،
وظیفه واجب و شرعی شماست.
کوتاهیهای شما،
حال روح هردوتون رو خراب میکنه.
اونوقت نه دنیای آرومی دارین و نه آخرت شادی.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
🔹اهداف رسانه🔹
با وجود پیشرفتهای چشمگیری که بشر در زمینۀ رسانه کرده است، هنوز هم تلویزیون📺، این قاب جادویی، در میان رسانهها از جایگاه ویژهای برخوردار است و ماهواره📡هم واقعیّتی است که نمیتوان آن را انکار کرد.
⚠️امروزه، بسیاری از شبکههای ماهوارهای، اهداف تربیتی را دنبال میکنند.
این یک فکر سادهلوحانۀ خندهداری است که فکر کنیم دیگران، دلشان به حال ما سوخته و برای پُر کردن اوقات فراغتمان، به دنبال راه چارهای میگشتهاند و از همین رو، تصمیم گرفتهاند برای ما، شبکههای فیلم و سریال راه بیندازند.
📛امروز رسانهها📡📺، یکی از اصلیترین وظایف خود را تربیت مخاطب، متناسب با اهداف نظام سلطه میدانند.
❗️این شبکهها، تنها به دنبال ریختن قبح ضدّ ارزشهای تربیتی نیستند و هدف اصلی در این میان، ارزشی کردنِ ضدّارزشهای دینی است. از نگاه اینها، مسئله این نیست که دختر و پسر به راحتی تن به ارتباط نامشروع بدهند. مسئلۀ اصلی آن است که این ارتباط از نگاه دختر و پسر مسلمان، یک ارزش و حتّی یک ضرورت به حساب آید.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه۳۶
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
امید من به شما دبستانیهاست...
ابوالفضل امیرخانلو
از سمنان
#هیئت_کودک_مادرانه
🌸"خوش قولی"
علی دوباره پیدایش شده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود که میخواهم با امام به حسینیه جماران بروم. هر چه به او می گفتیم که بد است و مزاحمت برای آقاجان ایجاد می کنی، گوشش بدهکار نبود.
حسینیه جماران محل ملاقات های امام خمینی با مردم بود که همیشه پر از جمعیت می شد و امام در آن جا برای مردم صحبت می کرد. همیشه هم آن قدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید.
🌺 امام که اصرارهای علی را دید به او گفت: شب زود بخواب، صبح می آیم و تو را بیدار می کنم تا برویم.
علی با لبخند پیروزمندانه ایی، خوشحال از این که توانسته به خواسته اش برسد، به طرف اتاق رفت تا آماده خواب شود.
🌸🍃 آن شب آن قدر برای رفتن به حسینیه به همراه آقا جان ذوق زده بود که تا صبح چند بار از جایش بلند شد و پرسید: " آقا پا نشدند؟ پس چرا صبح نمی شود؟" مدتی گذشت تا این که بالاخره چشمهایش گرم شد و خوابید.
صبح زود امام دنبال علی آمدند و خواستند تا او را بیدار و برای رفتن به حسینیه آماده کنیم.
نمیخواستیم علی دست و پای امام را بگیرد و مزاحم شان شود. گفتیم: : آقا جان علی که خواب است. حالا او یک چیزی گفته. شما بروید. "
🌺 امام گفت: " نه، نمیشود من به علی قول داده ام که او را ببرم. بروید صدایش کنید که بیاید. "
از آن به بعد هر وقت علی می گفت: می خواهم به حسینیه بروم، آقا دنبال او می آمدند و صدایش می کردند و می گفتند: " علی بیا برویم."
📗با اقتباس از کتاب پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی(س) با کودکان ونوجوانان
#هیئت_کودک_مادرانه
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#فرشتههایخونمون مامان جون، اسم دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف الف شروع میشن. 🆔: @madarane9
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف الف شروع میشن:
سلام
آرش
آتنا
آرمین
آزیتا
آرین
آمنه
آسنا
آرزو
ابولفضل و انسیه
اسم بچه ی خودمون رو بفرستیم؟
سلام اسم پسر من امیر عباسه
امیر عباس
اسامی پسر:
اسماعیل .ابراهیم.امیر.احسان.احمد.ابوذر.ابوالفضل.
خب اسم پسرم باالف شروع میشه
امیرعلی
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ب شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#یاد_قدیما
شما یادتون نمیاد
یه زمانی هرکی از این غلطگیرا داشت،
انگار آیفون مدل s8 داشت. 😁
☎️📼 📺📻⏰
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۷۸
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
وقتی مامانت میگه وقت خوابه،
حرفش رو باور نکن.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوتِکوزهگری
🥕گل درست کردن با هویج
(قبلش هویجها رو کمی آب پز کنید)
┏━━🍃🍂━━┓
@khalaghan
┗━━🍂🍃━━┛
"مامان باید هنرمند باشه"
@madaranee96
مداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_حجت_الاسلام_عالی.mp3
1.96M
غفلت از یار
🎤حجت الاسلام عالی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
1_388894812.mp3
6.53M
🍃گره فتاده به کارم گره گشایی کن
🍃به یک نگاه دل خسته را خدایی کن
🎤 محمودکریمی
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت هفتاد و نهم
روزهای اول به سختی چای درست میکردم. شبها نورافکنها روستا را روشن میکردند و ما میترسیدیم باز بمباران شروع شود. شبها روی پشت بام میخوابیدیم تا اگر صدامیها آمدند، ما را پیدا نکنند.
برق نبود و مردم از تاریکی میترسیدند. بالاخره ماموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم.
یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگزدگان توی گیلانغرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم.
وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر میتوانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آبگرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچهها دور دستم میچرخیدند و خوشحالی میکردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می پزم. رحمان و سهیلا خمیر میخواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت:《 من تفنگ درست میکنم.》 سهیلا هم گفت:《 من یک تانک درست میکنم.》
وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن.
علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:《 خدایا شکر که فرنگیس توی خانه خودش دارد کنار بچههایش نان میپزد.》
بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:《 ما هم میخواهیم شکلهایی را که درست کردیم، بپزیم.》
خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دوتایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکلهاشان ماندند.
تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگبازی. دلم گرفت. از عروسکهایی که درست کرده بودند غصهام گرفت. بیچاره بچههایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به بههم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند:《 دا، گریه میکنی؟》
سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمیبینید دود به چشمم رفته.》
نمیدانم چرا بهشان دروغ گفتم.
بعد از ده پانزده روز، خانوادهام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را میدیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگیشان در رفت، با آنها به آوهزین رفتم.
اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابهها نشسته بود و سرش را روی کاسه زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سر پا کند. کمکم همه مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار میآمدند، اعلام میکردند که فقط از جادههای اصلی عبور کنید، چون زمینهای اطراف را مین کاشتهاند. مردها میپرسیدند:《 پس چطوری کشاورزی کنیم؟》
گفتند:《باید صبر کنید تا زمینها پاکسازی شوند.》 به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مینها آمدند.
یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلانغرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگیام را بدهم. شیرش را میفروختم. ماست و کره و چیزهای دیگر را هم میفروختم و زندگیمان را میچرخاندم.
سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیهمان اضافه شد. خواربار میدادند؛ گوشت و تخم مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی.
یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می روم خانه پدرم سری میزنم و برمیگردم. سهیلا زودی دمپاهاییهای کوچکش را پاک کرد و آماده رفتن شد. گفتم:《 سهیلا، خسته میشوی. میروم و زود بر میگردم.》
خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:《 گوساله تنها میماند؛ تو بمان تا برگردم.》
اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خندهام گرفته بود. یاد بچگیهای خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه خوب میشناخت. گفتم:《 میتوانی تا آوهزین با پای پیاده بیایی؟》
اخم کرد و گفت:《 آره، میآیم!》
خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده خاکی رسیدیم. مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوتههای ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کمکم عرق روی پیشانیام نشست.
سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دستهایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد.
به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل میتوانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم میخواست از دشت بروم، اما از مین میترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید میکرد.
پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》
لحنش ناراحت بود. ش
سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان میآیم.》
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》
دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》
ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》
مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》
مادرم گفت:《 رفته بود گیلانغرب. همین الان رسیده. من هم نمیدانم چرا ناراحت است.》
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت.》
با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》
مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》
حرفش که به اینجا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکهتکه جمعه برگشت.》
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》
حالش بد بود. مرتب اینطرف و آنطرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. میخواهم بروم.》
مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》
پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
جهاد در راه خدا، دربی از درهای بهشت است، کسی که جهاد را ترک کند، خداوند لباس ذلت بر او میپوشاند، و دچار بلا و مصیبت میشود و کوچک و ذلیل میگردد.
اقتباسی از خطبه ۲۷ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96