#به‌وقت‌دلتنگی...💔 دم اذان ظهر یه خوابی دیدم... میخاستیم توی یه مراسمی حلوا درست کنیم با همین دخترای نوجوون که هیئت داریم باهاشون. چند تا خانوم اومده بودن که حلوا درست کنیم. من رفتم شکر و آرد بیارم. دیدم خانم بابایی حلوا رو درست کرده. خانم ها دیدن وسیله نياوردیم، گفتن ما میریم و بعد میاییم تزیین می‌کنیم. خانم بابایی گفت: نه، خودمون تزیین می‌کنیم. چند تا حلوا، توی قالب‌هایی شبیه کف دست درست کرده بود و گفت: با نارگیل تزیین می‌کنیم. بعدم اومد وسط بچه ها، کلی خندید و بازی و اینا و صحبت درباره هیئت. من گریه ام گرفت، گفتم خودش هیئت رو کمک کرده تاسیس کردیم و حالا خودش نیست. یه دفعه با خودم گفتم فیلم بگیرم از این حرفاش. بهش گفتم این حرف‌هایی که در مورد هیئت زدی، بیا دوباره بگو که من فیلم بگیرم. گفت: باشه. رفتیم توی یه اتاقی که بنر مشکی زده بودند که درگذشت خانم بابایی تسلیت. داشت تند تند میخوندش. چرخوندمش و گفتم پشت به این وایسا. اینو نخون. گفت: باشه اما تا شروع به فیلم گرفتن کردم، بچه هایی که دور و برش بودن، شروع کردن به گریه که نه، خانم بابایی نیستش... این هفته چهلم خانم باباییِ باورم نمیشه چهل روز گذشتِ. مامان جون، بیا واسه خانوادشون و همه عزیزانی که دیگه بین ما نیستن، خیرات حلوا درست کنیم. حلواهایی شبیه کف دست... و تزئین نارگیل.🖐 عکس حلوا رو واسمون بفرست... "مامان باید شاد باشه " @madaranee96