eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
مهربانو 🔥باطن زندگیت رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکن... ☄بقیه چالش‌ها و ضعف‌های زندگی‌شون رو جزء اسرارشون میدونن و اسرار رو فاش‌ نمیکنن. ⚡اگه اینکار رو کنی، میشی بازنده ی این بازی... بازی ای که توش اسرار زندگیت رو با ویترین زندگی دیگران مقایسه کردی "مامان باید شاد باشه "
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چیست_آن ۱۸۴ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره
جواب چیستان صد و هشتاد و چهارم: چیستان چی بود؟ ⁉️ اون چیه که خدای مهربون به خانوما نداده ⁉️ جوابش چیه: مقام نبوت چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣 سبیل ریش سربازی سلام چیستان امشب فکر کنم زن باشه که خدا به خانوما زن نداده دخترم میگه ریش حالا کدوممون درسته .........هیچ کدام 😭😂😂😂😂😂😂😂 "مامان باید پاسخگو باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸۵ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره صد و هشتاد و پنجم: ⁉️ اون چیه که تا نزنیش، صداش در نمیاد ⁉️ جوابت رو بفرست به 🆔: @madarane96 "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐀🐿 همسایه ها ✍ نویسنده: افسانه موسوی گرمارودی 👇🏻👇🏻👇🏻
همسایه ها.mp3
2.22M
🎀قصه های خاله پونه ⏰ 5:47 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت بیست و یکم رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را می‌گیرد. نیروهای ارتش نتوانسته‌اند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه ‌کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانه‌هامان؟ بیایند یکی‌یکی نابودمان کنند؟» مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو تا هستم، گفت: «حداقل یکی‌شان برود. به من رحم کنید!» رحیم و ابراهیم آن‌قدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمی‌توانست جلوشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان می‌آید؟» همۀ مردم گیج شده بودند. مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!» بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.» پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود. من می‌روم ببینم بقیه دارند چه ‌کار می‌کنند.» همین حرفش به همۀ بحث‌ها و حرف‌ها خاتمه داد. آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقت‌ها، من مشغول نگاه کردن به ستاره‌ها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانه‌ها با هم بازی‌های شبانه می‌کردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسردایی‌ام عباس حیدرپور، پسرخاله‌هایم علی‌شاه و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاه‌حسین جوان‌میری و پسردایی‌هایم مراد و اردشیر گله‌داری، تفنگ‌هاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشم‌هاشان خشم می‌بارید. توی کردها رسم بود هر خانواده‌ای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، ‌رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آن‌قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته‌اند. عباس پسردایی‌ام رو به دایی‌ام محمدخان گفت: «ما می‌رویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.» دایی‌ام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.» عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این‌قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید. وقتی مردی این حرف را می‌زد، یعنی اینکه تا آخرین نفس می‌جنگد. یا می‌میرد، یا آبرویش را حفظ می‌کند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله می‌کند. شب راحت نخوابید.» دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسردایی‌ام عباس، دست گردن دایی‌ام انداخته بود. هشت نفر از مردها‌مان داشتند می‌رفتند. انگار قلبم را فشار می‌دادند. این چه بلایی بود داشت سرمان می‌آمد؟ همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بی‌خیال نشان دهم. ولی طاقت نمی‌آوردم و مدام می‌رفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم می‌گفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.» رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگه‌مان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانه‌ای!» فانوس‌ها را روشن کرده بودیم و دور جوان‌ها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد و مردها از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زن‌ها گریه می‌کردند. جوان‌هایی که می‌رفتند، برای همه عزیز بودند. میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصرشیرین و سرپل‌ذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگ‌ها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریۀ زن‌ها بلندتر شد. تا گورسفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصرشیرین حرکت کردند. پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بی‌قراری می‌کرد و اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم غصۀ کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم. از آن پس، هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت می‌آمدند، می‌گرفتیم. آرام‌آرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده می‌شد. از دور می‌دیدیم که چهل تا چهل تا گلولۀ سنگین دور و اطراف آبادی‌ها زمین می‌خورد. وقتی توپی زمین می‌خورد، تمام دشت می‌لرزید و صدا می‌داد. دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم، زن‌ها رو به خورشید می‌ایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین می‌کردند. من هم روی بلندی می‌رفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند می‌گفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این ‌جوری خون به ‌پا کردی.» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜 ڪلید آرامش جایی در پس افڪار توئه❗️ 💜 هر شب ڪه چراغ ها رو خاموش میڪنی با فکر کردن به رویاهات ڪلید آرامش رو روشن ڪن 🌸🍃 🌛شبت بخیر خانومی "مامان باید شاد باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
🌷سـلام مهربانو صبح زیبـات بخیر و شادی 🌸شروع صبحت پرنشاط 🌷زندگیت پرطراوت 🌷قلبت پر از عـشق 🌸تنت سـلامـت 🌷فکرت پر از یاد خـدا 🌸شروع صبحت پُر برکت "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲فروردین، روز همه پرسی و رای ملت ایران به جمهوری اسلامی گرامی‌باد✨ 🔹امام خمینی(ره): جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد. "مامان باید شاد باشه "
🌼 چه چیزی به بچه‌هایمان یاد دهیم؟ پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) : "عَلِّموا أبناءَكُمُ السِّباحَةَ وَالرَّميَ وَالمَرأةَ المِغزَلَ" به پسرانتان و و به دختران یاد دهید. 📚شعب الإيمان، ج۶،ص۴۰۱،ح۸۶۶۴ @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🔶 این سه خصلت باعث واکسینه شدن کودک میشود. دوم) *حریت* 👌 و کودک را میسازد تا اگر روزی به اشتباهی پی برد، پی گیری نکند و لجاجت نورزد. ✅ عقیده را بر عقیده ای ترجیح ندهد مگر زمانی که واقعا برتری داشته باشد. ⭕️👈 در نتیجه عقیده هایی که احیانا داخل مغز او شده اند و سنگرش را اشغال کرده اند، این گونه دستگیر میشوند و کار آنها خنثی میشود. 📚کتاب روش تربیت کودک 🔹آیت الله صفایی حائری "مامان باید شاد باشه"
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت بیست و دوم تنها روی بلندی می‌ماندم و می‌گفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.» بعضی از بمب‌ها، پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. دایی‌ام می‌گفت: «به این بمب‌ها می‌گویند خمسه خمسه.» یعنی پنج تا پنج تا. کم‌کم داشتیم اسم توپ‌ها و بمب‌ها را هم یاد می‌گرفتیم! یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده. می‌دانم این نمک به حرام صدام، نمی‌گذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «می‌خواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا...» با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت می‌آید خانه‌مان را بدهیم دست عراقی‌ها و برویم؟» بلند شد و توی تاریکی شب، به ستاره‌ها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته می‌شوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...» رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستاره‌ها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد می‌جنگم. من نمی‌ترسم. می‌فهمی؟» علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چه‌ات شده، زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت می‌گویم. من و تو زن و شوهریم، می‌دانی که خیر تو را می‌خواهم.» با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.» آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد. روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همۀ مردم گورسفید، هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه می‌کردند. صبح زود بود و خورشید چشم را می‌زد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی می‌دیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچه‌ها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان می‌دادند. فکر می‌کردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شده‌اند. هواپیماها آن‌قدر نزدیک بودند که می‌شد پرچم زیرشان را دید. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست. نمی‌دانستیم باید چه ‌کار کنیم. هواپیماها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. یک‌دفعه از زیر دل هواپیماها، بمب‌های سیاه رو به پایین آمد. هیچ ‌کس نمی‌توانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمب‌ها زمین می‌خوردند و منفجر می‌شدند. هر کس از طرفی فرار می‌کرد و خودش را قایم می‌کرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمی‌شد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند. از وقتی بمب‌ها به زمین خورد و روستا لرزید، فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ‌ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمی‌دانستیم بمباران می‌تواند این‌قدر وحشتناک باشد. نمی‌دانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانه‌ها و گوشۀ دیوارها کز کرده بودیم و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. وقتی هواپیماها رفتند، کم‌کم سروصداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزن‌ها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دست‌هاشان را دور می‌گرداندند و «برا رو» می‌گفتند. رفتیم و جای بمب‌ها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکه‌های بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکه‌های بمب فلزی بودند و ریزه‌های آن همه جا افتاده بود. تکه‌ها را جمع کردیم و گوشه‌ای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمی‌دانستیم، ولی همه می‌خواستیم نشانه‌های جنگ جلوی چشممان نباشد. چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی به‌سرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده می‌شد، اول می‌پرسید: «کسی زخمی ‌نشده؟» وقتی فهمیدند کسی آسیب ندیده، همان‌طور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. می‌گفتند گیلان‌غرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آنجا برسانند. روی جاده، رفت‌و‌آمد زیاد شده بود؛ به‌خصوص ارتشی‌های خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان می‌آمدند و می‌رفتند. گورسفید سر راه نیروها قرار داشت. برای اینکه بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیپ‌های ارتشی را می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم: «برادر، چه خبر؟»
قسمت بیست و سوم همه‌شان بدون استثناء می‌گفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی می‌گفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی می‌کند. می‌رویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.» دیگری ادامه می‌داد: «گیلان‌غرب را هم بمباران کرده‌اند. مواظب بمب‌ها باشید؛ بهشان دست نزنید.» غروب بود که عده‌ای نظامی ‌به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانه‌هامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاء‌الدین و پتو آورده بودند. به آن‌ها آب و نان دادیم. کمی‌ که خستگی‌شان در رفت، گفتند این ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما می‌دهید؟» یکی از ارتشی‌ها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمباران‌ها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید.» تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!» انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود. نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمی‌رفت. شنیده بودم وقتی جنگ می‌شود، دشمن به هیچ ‌کس رحم نمی‌کند. من هم جوان بودم و اگر اجازه می‌دادند، اسلحه دست می‌گرفتم و می‌رفتم جلو. اما کاری از دستم نمی‌آمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا کنم. از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می‌رفت و از آن طرف، مردمی‌ که از قصرشیرین فرار می‌کردند، به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار می‌کردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم می‌گفتم یعنی ما هم باید از خانه‌هامان فرار کنیم؟ حاضر بودم بمیرم، اما خانه‌ام به دست عراقی‌ها نیفتد. شوهرم، بی‌خیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا می‌مانیم.» دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوه‌زین تا سری به پدر و مادرم بزنم. از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه می‌کردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیل‌هایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یک‌دفعه دیدم یکی از طرف کوه می‌دود و می‌آید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیل‌هامان بود. مرد به طرف ده می‌آمد و فریاد می‌زد: خانه‌تان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.» همۀ مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور می‌آمد، نگاه می‌کردند و با تعجب به فریادهایش گوش می‌دادند. هیچ ‌کس نمی‌توانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی می‌پرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست می‌گویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت. نیروهاشان دارند به این سمت می‌آیند.» یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفس‌نفس می‌زد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو می‌آید. هیچ چیز جلودارشان نیست.» یک‌دفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش می‌کوبید و رو به برادرش می‌گفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه می‌شوند؟ دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟» دایی‌ام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف می‌زدند. همه گیج بودند و نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. یک‌دفعه دایی‌ام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان می‌رویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.» عده‌ای موافق بودند و عده‌ای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت. بالاخره هم دایی‌ام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزاده‌هایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. این‌طوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمی‌رسد. همه مردم فرار می‌کنند. باید گروهی را که جلو رفته‌اند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...» فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.» دایی‌ام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا