افرادی كه انرژى مثبت دارن،
اغلب مهربون و با عاطفه هستن❤️
به زمين و زمان مهربونی ميكنن
غصه دارن، اما اونو قصه نمیكنن
تا خُلق مردم را تنگ نکنن
اغلب افرادى خوش خُلقن
دنبال نقاط مثبت هستن🌺
در برابر ناملايمات زندگی، خم به ابرو نمیارن.
اين آدما در بلند مدت، يه نيرویی بدست میارن
كه از هر لحاظ مورد قبول اطرافيان هستن
و به قول روانشناسا "كاريزما" دارن..🌹
❤️کاریزما داشته باش خانومی...
پر از ديدِ مثبت...🌹
سلاااام بانو
روز بخیر
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
شاخص معنویت حقیقی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
معنویت حقیقی، انسان را به سرنوشت مردم و سیاست، حساس و بصیر میکند و معنویت کاذب، انسان را دچار بیاعتنایی به جامعه و بلاهت سیاسی میکند.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
☕️ گاهی؛ نوشیدن یک فنجان چای در کنار هم؛
روح شمارو به اندازه ماه ها عبادت، وسیــــع و قدرتمند خواهد کرد!
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
فقط خلوتهای عبادی و..
علت قدرت و وسعت روح شما نیستند.
گاهی نوشیدن یک فنجان چای در کنار هم، روحتان را به اندازه ماهها عبادت، آرام می کند!
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
🔸رسانه❗️🔸
😔با تأسّف، باید گفت که رسانۀ خود ما هم به صورت کامل در مسیر تربیت دینی نیست.
درست است که در برنامههای معارفی صدا و سیما، سخن از تربیت دینی هست؛
امّا باید دید آیا فیلمها، سریالها و برنامههای کودک که از نظر کمّی و کیفی بیشترین میزان مخاطب را به خود اختصاص دادهاند، در همان مسیری قدم بر میدارند که در برنامههای معارفی گفته میشود؟
مثلاً اگر در برنامههای دینی صدا و سیما، از «حیا» سخن گفته میشود، آیا در فیلم و سریالهایمان، «حیا» به نمایش در میآید؟
✅ هممسیر نبودن برنامههای دینی با برنامههای دیگر و یا به عبارت دقیقتر، غریبه بودن برنامههای صدا و سیما با مبانی و ارزشهای اصیل دینی، یکی از مشکلات بزرگ بر سرِ راه تربیت دینی نسل امروز است.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه۴۰
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#فرشتههایخونمون مامان جون، اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف پ شروع میشن. 🆔: @ma
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ب شروع میشن:
پوران ،پرهام،پگاه،پانیذ،پویا،
پویان،پوریا،پرستو،پریسا،پری،
پروانه،پژمان،پرویز،پارسا،پونه
پانته آ،پریناز،پارمیس،پروین،پریا،
پارمیدا،پرگل،پوپک،پیروز،پناه
پیمان و پیوند
سلام
پریسا
پرنیا
پریا
پری ماه
پری ناز
پرهام
پدرام
پوریا
پارسا
پژمان
پانیذ
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ت شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#گلبول_قرمز 💕✨
دِلبـــَــــر، تُو♡ . . .
مَجموعه همه آن چیزے هستے که از خدای مهربون مےخواستم!🌻🌈
#بفرستبرایهمسرجان 📲
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#فانوس
آقا میگن:
استمرارِ جهاد و مبارزه خستگیناپذیر، اولین درس حضرت امام صادق علیهالسلام برای ماست.
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
مداحی آنلاین - شیعیانی که محبوب امام صادق هستند - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.85M
شیعیانی که محبوب امام صادق(علیهالسلام) هستند.
🎤حجت الاسلام رفیعی
🎤حاج محمود کریمی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
4_6003569019368507235.mp3
5.63M
🌴صادق آل مصطفی رفته از دنیا
🌴رخت عزا شد بر تن مادرش زهرا
🎤 میثم مطیعی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
صلوات خاصه امام جعفر صادق علیهالسلام 🚩
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
#یاد_قدیما
اینطوری نگاش نکنا🤣
داشتنِ یکی از اینا، با سیم کارتش،
اونوقتا واست حدودِ دو میلیون تومن آب میخورد.
دو میلیونِ اون زمان.... دانی که😉
☎️📼 📺📻⏰
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۰
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
وقتی مامان داره با تلفن صحبت میکنه،☎️
حسابی سر و صدا کن.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نگاهی نو به روایتی مشهور
از حضرت امام صادق علیه السلام
حجتالاسلامعباسیولدی
@abbasivaladi
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🌸 بهار و عیدی
✍ نویسنده: مهری ماهوتی
👇🏻👇🏻👇🏻
بهار و عیدی.mp3
3.04M
🎀 قصههای خاله زهرا
#بهار_و_عیدی
🕰 ۳:۰۹ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#فرنگیس
قسمت هشتاد و یکم
چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست.
و ده سال پیش همسرم علیمردان به بیماری دچار شود و فوت کرد. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من: رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سختتر شد. هیچوقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچه ها را در میآوردم.
شانههایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کار بیرونِ خانه. تنها و خستهتر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماهها به خاطر ریهاش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش میرفتم و او از روزهای جنگ برایم میگفت. انگار میخواست با این حرفها بگوید:《 فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...》
وقتی او فوت کرد، گوشهای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکیام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم.
سالهاست که لباس سیاه را از تن در نیاوردهام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری میشود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی میرود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم میگویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همهشان را نابود میکردم. بعضی وقتها به من میگویند:《 اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار میکنی؟》 میگویم:《به خدا هیچ فرقی نمیکند. میکشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، اینبار تفنگ دست میگیرم و تا آخرین نفسم میجنگم.》
آنقدر زخم داریم و آنقدر غم داریم که دلمان هم مثل لباسهامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچههای ما روی مین میرود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی میشنویم، قلبمان میلرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید دادهاند یا زخمی شدهاند. تمام این مردم مثل من زجر کشیدهاند. با تکتکشان که حرف بزنی، میبینی که چقدر خاطره دارند.
روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الان هم که گاهی مردم برای تماشا میآیند، برایشان حرف میزنم و یاد آن روزها برایم زنده میشود. وقتی که از آن روزها میگویم، اشک در چشمشان حلقه میزند. آنقدر داغ روی دلم هست که میدانم هیچ وقت خوب نمیشود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت.
غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم میگرفت. یاد روزای سخت جنگ می افتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانکها و خرمنهای به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگهای کوه بالش سرمان...
آهی کشیدم و به گوسالهام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبهروی تلویزیون نشستم.
با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمیتوانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بالبال میزدند.
به سهیلا گفتم:《 روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان میدهد.》
سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت:《 آره دارم میبینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.》
خندیدم و گفتم:《 قرار است به گیلانغرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم میرویم و او را میبینیم.》
سهیلا خندید و گفت:《به امید خدا.》
حرف سهیلا تمام نشده بود که در را زدند. سهیلا روسریاش را سرش کرد و گفت میرود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم:《دا! بیا!》
با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی میتواند باشد؟ دم در رفتم.
چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم:《 فرماندار؟... توی گورسفید؟》
با خوشحالی گفتم:《 سلام دکتر رستمی!》
فرماندار گفت:《 سلام فرنگیس خانم! اجازه میدهید بیاییم تو؟》
هول شده بودم، گفتم:《 بفرمایید خانه خودتان است.》
شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت:《 به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر میآیند گیلانغرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.》
انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:《 راستی یادم رفت معرفی کنم.》
به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:《 ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمدهاند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که میشناسی آقای حسنپور است.》
خندیدم و گفتم:《 بله این آقا را میشناسم رئیس بنیاد شهید.》
سهیلا با شادی جلوی مهمانها چای گذاشت. شرمنده مهمانانهایم بودم.
به نماینده رهبر گفتم:《 شرمندهتان هستم. باید
جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.》
لبخند زدند و گفتند:《 خدا را شکر. زنده باشی خواهر.》
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت:《 دا! من...》
سریع به فرماندار گفتم:《 دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.》
فرماندار سری تکان داد و گفت:《 باشد سعی خودمان را میکنیم.》
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شماره کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
کسی که به کارهای گوناگون بپردازد، خوار شده، پیروز نمیگردد و تدبیرهایش به جایی نمیرسد.
اقتباسی از حکمت ۴۰۳ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها راهی که میتونی زندگیت رو تغییر بدی
اینه که به هر موضوعی، از زاویهای نگاه کنی
که حست رو بهتر کنه،
به نعمتهای زندگیت، شکرگزارانهتر نگاه کن،
روی نکات مثبت زندگیت،
تمرکز کن و ایمان داشته باش:
همه چیز بهتر میشه.
شبت آروم خانومی🌟
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96