eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
صلوات خاصه امام جعفر صادق علیه‌السلام 🚩 🌴🌴
اینطوری نگاش نکنا🤣 داشتنِ یکی از اینا، با سیم کارتش، اونوقتا واست حدودِ دو میلیون تومن آب میخورد. دو میلیونِ اون زمان.... دانی که😉 ☎️📼 📺📻⏰ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
؟ ۸۰ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) وقتی مامان داره با تلفن صحبت می‌کنه،☎️ حسابی سر و صدا کن. 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نگاهی نو به روایتی مشهور از حضرت امام صادق علیه السلام حجت‌الاسلام‌عباسی‌ولدی @abbasivaladi 🌴🌴 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بهار و عیدی ✍ نویسنده: مهری ماهوتی 👇🏻👇🏻👇🏻
بهار و عیدی.mp3
3.04M
🎀 قصه‌های خاله زهرا 🕰 ۳:۰۹ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت هشتاد و یکم چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست. و ده سال پیش همسرم علیمردان به بیماری دچار شود و فوت کرد‌. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من: رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سخت‌تر شد. هیچ‌وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچه ها را در می‌آوردم. شانه‌هایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کار بیرونِ خانه. تنها و خسته‌تر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماه‌ها به خاطر ریه‌اش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش می‌رفتم و او از روزهای جنگ برایم می‌گفت. انگار می‌خواست با این حرف‌ها بگوید:《 فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...》 وقتی او فوت کرد، گوشه‌ای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکی‌ام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم. سال‌هاست که لباس سیاه را از تن در نیاورده‌ام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری می‌شود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی می‌رود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم می‌گویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همه‌شان را نابود می‌کردم. بعضی وقت‌ها به من می‌گویند:《 اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار می‌کنی؟》 میگویم:《به خدا هیچ فرقی نمی‌کند. می‌کشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این‌بار تفنگ دست می‌گیرم و تا آخرین نفسم می‌جنگم.》 آن‌قدر زخم داریم و آن‌قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید داده‌اند یا زخمی شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک‌تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چقدر خاطره دارند. روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الان هم که گاهی مردم برای تماشا می‌آیند، برایشان حرف می‌زنم و یاد آن روزها برایم زنده می‌شود. وقتی که از آن روزها می‌گویم، اشک در چشمشان حلقه می‌زند. آن‌قدر داغ روی دلم هست که می‌دانم هیچ وقت خوب نمی‌شود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم‌، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت. غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم می‌گرفت. یاد روزای سخت جنگ می افتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانک‌ها و خرمن‌های به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگ‌های کوه بالش سرمان... آهی کشیدم و به گوساله‌ام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبه‌روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمی‌توانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بال‌بال می‌زدند. به سهیلا گفتم:《 روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می‌دهد.》 سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت:《 آره دارم می‌بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.》 خندیدم و گفتم:《 قرار است به گیلان‌غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می‌رویم و او را می‌بینیم.》 سهیلا خندید و گفت:《به امید خدا.》 حرف سهیلا تمام نشده بود که در را زدند. سهیلا روسری‌اش را سرش کرد و گفت می‌رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم:《دا! بیا!》 با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می‌تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم:《 فرماندار؟... توی گورسفید؟》 با خوشحالی گفتم:《 سلام دکتر رستمی!》 فرماندار گفت:《 سلام فرنگیس خانم! اجازه می‌دهید بیاییم تو؟》 هول شده بودم، گفتم:《 بفرمایید خانه خودتان است.》 شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت:《 به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می‌آیند گیلان‌غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.》 انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:《 راستی یادم رفت معرفی کنم.》 به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:《 ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمده‌اند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که می‌شناسی آقای حسن‌پور است.》 خندیدم و گفتم:《 بله این آقا را می‌شناسم رئیس بنیاد شهید.》 سهیلا با شادی جلوی مهمان‌ها چای گذاشت. شرمنده مهمانان‌هایم بودم.
به نماینده رهبر گفتم:《 شرمنده‌تان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی می‌کردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.》 لبخند زدند و گفتند:《 خدا را شکر. زنده باشی خواهر.》 وقتی به مهمان‌هایم نگاه می‌کردم انگار فرشته‌هایی بودند که آمده‌اند بهترین خبر دنیا را به من بدهند. خانه‌ام شلوغ بود. وقتی می‌خواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت:《 دا! من...》 سریع به فرماندار گفتم:《 دخترم. خواهش می‌کنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.》 فرماندار سری تکان داد و گفت:《 باشد سعی خودمان را می‌کنیم.》 وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم می‌تواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دست‌هایش را به هم زد. شماره کارت ملی‌اش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند. "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
کسی که به کارهای گوناگون بپردازد، خوار شده، پیروز نمی‌گردد و تدبیرهایش به جایی نمی‌رسد. اقتباسی از حکمت ۴۰۳ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها راهی که میتونی زندگیت رو تغییر بدی اینه که به هر موضوعی، از زاویه‌ای نگاه کنی که حست رو بهتر کنه، به نعمتهای زندگیت، شکرگزارانه‌تر نگاه کن، روی نکات مثبت زندگیت، تمرکز کن و ایمان داشته باش: همه چیز بهتر میشه. شبت آروم خانومی🌟 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
☀️ مناجات دوم: راز و نياز شاكيان بيماريهايش بسيار، آرزويش دراز است، اگر گزندي به او در رسد، بي‌تابي مي كند، و اگر خيري به او رسد از انفاقش دريغ مي ورزد، به بازي و هوسراني ميل بسيار دارد، از غفلت و اشتباه آكنده است، مرا به تندي به جانب گناه مي‌راند، و با من در توبه و ندامت امروز و فردا مي كند. جرعه ای از مناجات خمس عشره[ مناجاتهاي پانزده گانه] مولاي ما علي بن الحسين (عليهما السلام). 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واحد شمارش صبح آفتاب نیست، دل ماست❤️، صبح، هر روز با آهنگ دل ما بیدار می‌شود و با لبخندهای ما، حیات می‌گیرد 🌤 سلاااام مهربانو🧕🏻 صبحت بخیر و شادی خانومی 🥰 سرحال و قبراق هستی؟ همه چیز خوبِ؟ اوضاع بر وفق مرادِ؟ اگه آره، که خدای مهربون رو شکر کن و بهترین باش واسه عزیزات، اگه نه هم، صبور باش و توکل کن به خودش... تو جانشین خدا روی زمینی، تو نماینده خدا واسه خلق کردنی. فتبارک الله احسن الخالقین❤️ بریم واسه ساختن یه روز عااااالی و شاد و پر از انرژی؛ حاضری؟ یاعلی بزن بریم😊 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولوا الالباب_012.mp3
1.6M
🎧 ⚠️ در مسیر تربیت اگر کسی به مقامی نرسید که خدا رو تو دلش ببینه این فرد طعم بندگی رو هیچ وقت نمی چشه. ❌ یکی از اشتباهاتی که در مسیر تربیت اتفاق می افته اینه: بعضی از چیزها رو من یه فضائلی می دونم که مخصوص افراد خاص یا قشر خاصی تعریف میشه ولی من برا تربیت خودم و جامعه دنبالشون نمیرم و بهشون نیاز ندارم!!! 🍃ما به صورت فطری به گونه ای آفریده شدیم که خدا رو با چشم دل می بینیم. محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🍲 پوره‌ سيب زميني: ۲ عدد سيب زميني را بشوييد و با پوست بپزيد. سپس پوست آن را بكنيد و با قاشق يا گوشت كوب، آن را نرم و با كمي روغن مايع يا كره و ۵ قاشق غذاخوري شير، مخلوط كنيد و دوباره روي اجاق بگذاريد. "دست‌پخت مامان باید تک باشه" @madaranee96