eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم بسته به دنبال کسی گشتن👀 👀 🔸چشم👀 یکی از افراد 👬👬را ببندید. دیگران باید در اطراف این فرد، در یک محدودۀ مشخّص، در حالی که جمله‏ ای را با صدای بلند 🗣می‏گویند، این طرف و آن طرف➡️⬅️ بروند. 🔹فردی هم که چشمش بسته است، در حالی که دستانش👐 را به سمت جلو گرفته، باید این افراد را پیدا کرده، با دست لمسشان کند. 🔸هر کسی که لمس ✋شود، می‏بازد و باید چشمش بسته شود. 🔹افرادی که چشمشان👀 باز است، باید مراقب دوستشان باشند تا به جایی برخورد ❌نکند. 🔸تقویت حسّ شنوایی👂از فواید این بازی است. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 📚بازی، بازوی تربیت، صفحه ۱۱۲ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
اگه صداى داد يا دعواى شما توی خونه، بلندتر از صداى قهقهه بچه‌هاتونه، فرزند سالم و شادى نخواهيد داشت... @childrin1 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
کوچولوها گاهی غذا و میوه نمی خورن، تزیین زیبای غذا میتونه بچه ها رو تشویق به مصرف بهتر و بیشتر مواد غذایی سالم کنه و باعث رشد بهتر بچه ها بشه 💕 💜💕 ╭ 💜💕 @childrin1 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
اولوا الالباب_029.mp3
1.48M
🎧 ✅ اگه با یه نماز خواندن احساس کنیم که حقی از بندگی مون رو ادا کردیم، معلوم میشه خدایی که میپرستیم، خدای خیلی کوچکیه. 🔴 اولوا الالباب هر چقدر بیشتر به عظمت خدا پی میبرن؛ خودشون رو بدهکارتر می بینن، از بندگی خودشون خجل تر میشن. ‼️ نشونه ی رشد ایمان آدم اینه که، هر چقدر ایمانش بیشتر میشه، حسّش نسبت به حقارت و هیچ بودن در برابر خدا بیشتر میشه. محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💑 اگر هنــــوز مهارت های عــاشقانه زیستن رو بلد نیستین؛ فکــــر ازدواج رو نکنید! خانوم و آقای دم بخت ❣ تا مهارت های مهرورزی و تأمین عاطفی رو خوب یاد نگرفتین؛ به ازدواج فکر نکنین! چون خسارت‌های بعدیش، بیشتر از لحظه‌های شادش خواهد بود. "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ *بِپر برو جلو* 😌 بعد از اینکه کارت تموم شد، وقت چیه؟ آقا میگن: وقتی از کار فراغت پیدا کردی، یعنی کارت تمام شد، تازه قامت راست کن؛ یعنی شروع کن به کار بعدی؛ توقف وجود ندارد. " فاذا فرغت فانصب و الی ربّک فارغب" ۱۳۹۱/۶/۲۸ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
✅ گزاره های تصویری 📌ویژگی‌های گزاره‌های تصویری 1⃣ عدم پیروی از قصد ما: این ویژگی، تربیت را، هم آسان می‌کند و هم خطرناک. ❇️ آسان، از این رو که توجّه به رفتارهای خویش به وسیلۀ والدین، انتقال دهندۀ بسیاری از پیام‌های تربیتی است، بی‌ آن ‌که نیازی به گفتگو باشد. ⛔️ خطرناک، به این علّت که رفتارهای منفی هم به راحتی به فرزند، منتقل می‌شود. ⚠️توجّه به تأثیرِ گزاره‌های تصویری، توفیقی اجباری برای پدر و مادر به ارمغان می‌آورد. والدینی که دغدغۀ تربیت فرزند خود را داشته و به تأثیر گزاره‌های تصویری هم آگاه باشند، مجبورند در رفتارهای خود، دقّت فراوانی به خرج دهند. همین دقّت، دنیایی از پای‌بندی‌های خوب را برای آنها به ارمغان خواهد آورد که در آینده به آنها اشاره می‌کنیم. 📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۹۴ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ه شروع میشه: سلام اسم دختر و پسر با حرف« ه » 🙋‍♀: هدی هدیه هستی هما هانا هلن هلیا هلما 🙋‍♂: هادی همایون هومن هونام هیراد هاتف هیوا هانیه دختر💝 هاجر هدی،هانیه،هلما ،هما،هدیه پسر هادی،هانی ،همت،هاتف، هدایت هاشم آقا هلاکو خان😳 سلام هستی هنگامه هوشنگ هوتن هاله هاشم همت هادی هدی هرمز هیوا هما هانیه هایده هاجر هدیه هلیا همتا همدم هومان هاتف هانی هدایت همایون هوشیار هومن هیراد " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ی شروع میشن. 🆔: @madarane96 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
درس نهم : مراقبت های زمان بارداری وضعیت تغذیه ی مادر در دوران بارداری به چه شکل باید باشد ؟ دعا در زمان بارداری و زایمان چه جایگاهی دارد ؟ چه دعاها و سوره هایی باید در بارداری و زایمان خوانده شود؟ ▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️ 👇🏻👇🏻👇🏻
9ـ مراقبت های زمان بارداری.mp3
13.31M
مقدمه تربیت: مراقبت های زمان بارداری زیباست اگر... با تمام وجود پاکی و زلالیِ فرزند تازه متولد شده‌مان را درک کنیم. و بر مادر، شایسته بدانیم که اکثر اوقات را با وضو باشد، تا بتواند سنخیتی شیرین با فرزند خود به لحاظ پاکی برقرار کند. 🔰 استاد محمد رضا رمزی اوحدی "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
واسه موفقیت در زندگی چکار کنیم؟ توکل به خدا برنامه‌ریزی اعتماد به نفس پشتکار آرامش تلاش "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ ۱۰۰ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) لباس‌ها در برابر باد مقاومت می کنن👕👚، هر وقت می‌خوای تندتر بدوی، لباس‌هاتو در بیار! 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
وقتی حالت خوب نیست، حرفهای تند نزن... خیلی فرصت داری که حالت رو عوض کنی، اما هیچ‌وقت فرصت این رو نداری که بتونی حرفهایی که گفتی رو عوض کنی!! "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
تفریحات ویروسی! 😉 این روزا اگه فکری به حال اوقات فراغتت نکنی... 😐 ممکنه فکر کارهای وحشتناکی به سرت بزنه! "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🦁 روزه کله شیری ✍ نویسنده: ندبه محمدی 👇🏻👇🏻👇🏻
روزه کله شیری.mp3
2.94M
🎀 قصه های خاله سمیرا ⏰۲:۳ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت بیست و دوم دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم برگردیم. در آن لحظات، تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است، گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!» همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران، فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر، تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک، جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!» گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.» چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر، توی آن دره سرد، بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان، خانم دارابی و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.» آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.» دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.» دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد، دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه، جای دنجی زیر یک درخت، دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر، تنها و غریبم. با این بی‌کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد، بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد، این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96