eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
529 دنبال‌کننده
930 عکس
126 ویدیو
56 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. از طریق شناسه‌ی @madaremadari در پیام‌رسان‌ بله با ما مرتبط شوید. https://ble.im/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
وقتی آقا گفت بر همه مسلمین فرض است با همه‌ی امکانات به مردم مقاومت لبنان کمک کنند، باید چه می‌کردم؟ فکرم مشغول شد... از تبیین لزومِ بودن پشت ولیّ مسلمین تا پای مال و جان و آبرو، تا آمدنِ وسط میدان و دادنِ همان مال و جان و آبرو و گرفتن امضا برای ماندن پای این عهد و پیمان. اینها را دو روز بعد از شهادت سید پای جلسه روضه‌ی مادرانه گفتیم و شنیدیم. کمی درگیر دنیای خودم شده بودم که شنیدم روحانی برنامه سمت خدا گفت کسی که مال نمی‌دهد، جان می‌دهد؟! منظورش حمایت از مقاومت بود. چه معیار خوبی... من در راه یاری امام زمانم جان توانم داد؟! یا فقط ادعا دارم؟ باید از طلاهایم شروع می‌کردم. با شنیدن پیام‌های اهدای طلای مادران گوشه و کنار کشورم، مصمم‌تر شدم. برایشان برنامه داشتیم. قرارمان بود طلاها صرف خرید ماشین شود، می‌دانستم مخالفت نمی‌کند. دو دوتا چهارتایی کرد و گفت یعنی می‌خواهی ۴۰ میلیونی کمک کنی!! برای من این لحظه پیچ تاریخی محسوب می‌شد. یا در جبهه حق هستی، حتی با شرمساری هدیه‌ی آنهم تازه بخشی از طلای داشته‌ام نه همه‌اش. یا پای حساب و کتاب و شرایط زندگی و محدودیت مالی را وسط می‌کشی و خودت را کنار. غیر منطقی نمی‌گفت، اما به حکم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، ندای دلم را باید می‌شنیدم نه عقل محاسبه گرم. اما هنوز برای اهدای تمام طلاهایم، در برزخ بودم. حس شرمساری برای نگه داشتن بخشی از آنها رهایم نمی‌کرد. تا اینکه آخر تسلیم منطق همسر شدم. یکجا نده، بالاخره باز هم جمع می‌کنن، جو گیر نشو. نمی‌دانم همیشه جو گرفتن بد است یا... مولا جان این تلاش ناچیز مرا بپذیر. می‌خواستم بگویم مالم را می‌دهم، کمک کن جانم را هم در راهت بدهم. "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
هدایت شده از جان و جهان
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر طاقه چلوار سفید را باز کردم و آویزانش کردم روی طناب. زل زدم به سفیدی‌اش. یک روز چنین پارچه‌ای کفنم می‌شود. بی‌آنکه بدانم چرا، رفتم سمت پارچه باریک و بلند آویزان و چسباندمش به صورتم. انگار یک پرچم تبرکی را در آغوش بگیرم، سر و صورت و سینه‌ام را با آن متبرک کردم. قرار بود این پارچه محل امضای مومنین شود. مریم تمام مسیر سربالاییِ مصلّی، طاقه پارچه را روی دست گرفته بود. به ما که رسید رنگ صورتش به سفیدی می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد. نشاندمش روی جدولِ کنار بزرگراه تا حالش جا بیاید. زیرانداز را پهن کردم و باقی طاقه را روی آن گذاشتم. توی این ۳۶ سالی که از خدا عمر گرفتم، فکرش را هم نمی‌کردم که یک ظهرِ جمعه‌ی گرمِ مهرماهی، با دوستانم وسط بزرگراه شهید سلیمانی پاتوق راه بیندازیم. دو، سه نفری کنار طومار پارچه‌ای‌مان ایستادیم. پیش‌بینی‌مان این بود که کار تا ساعت سه عصر طول بکشد اما در کم‌تر از یک‌ساعت، چهل متر پارچه از خط و خطوط هندسی و شماره‌ تلفن و دل‌نوشته پُر شد. از چند ماه پیش، بارش‌های فکری در مورد سالگرد طوفان‌الاقصی از همه‌جایِ «تشکیلات مردمی مادرانه» سرریز کرده بود به گرو‌ه‌های مجازی‌مان. آن‌موقع نمی‌دانستم که خودم هم یکی از حامیان این طرح می‌شوم. مُدام با بچه‌ها چانه می‌زدم: «باید یه کاری کنیم که درخورِ مقاومت باشه، نباید مثل بقیه تکراری باشه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان
بخش دوم؛ دل همگی‌مان می‌خواست برای انجام فریضه قدمی برداریم که اثرِ خوبی روی منطق و احساس آدم‌ها بگذارد. این‌که جنگ به مسلمانان و مظلومان تحمیل می‌شود، مسائلی بود که می‌خواستیم به بهانه‌ی طومار و امضا به هم‌وطنانمان یادآوری کنیم. می‌خواستیم هم‌وطن‌های بیشتری را با مقاومت و شورِ جهاد و حمایت از مظلومان غزه همراه کنیم. مردم زیادی کنار طاقه پارچه جمع شده بودند. دستِ بعضی صاحبان امضا، چین و چُروکِ سال‌ها زندگی با عزت به تَن کرده بود. ماژیک‌ها را روی ادامه پارچه گذاشتم و کمی جلوتر رفتم تا مردم را دعوت کنم به حمایت‌ از تمام آدم‌هایی که بی‌گناه کشته می‌شدند. خانم و آقایی که هم‌سن مادر و پدرم بودند را تعارف کردم‌ تا روی پارچه، امضا کنند. موهای سفید آقا زیر آفتاب ظهر برق می‌زد. مَحلم نداد و به راهش ادامه داد: «نه دخترجان! ما کار داریم.» همسرش اما ایستاد و چشم‌هایش را از زیر عینک، بین خط‌ها فرستاد. گوشه‌ی آستین مَردش را گرفت: «بیا بریم ببینم دخترمون چی میگه. این جوونا یه وقتایی کارای خوبی می‌کنن.» هر دو را کنار درخت و طاقه پارچه‌ی سفید آوردم. خانم امضا زد و شماره تلفنش را به آن اضافه کرد. آقای میانسال اما به همان سرعت ماژیک به دست نگرفت. نگاه کرد و کمی چشم‌هایش را به زمین دوخت و نوشت: «ما سرباز تو هستیم.» با آرنج به پهلوی مریم زدم: «از دامن زن مرد به معراج می‌ره، اینه‌ها. اول شوهرش نمی‌خواست بیاد.» مریم خندید و الحمدالله گفت. هفت، هشت تا پسر نوجوان سمت پارچه آمدند‌. از کنار مریم جدا شدم و سمتشان رفتم. ماژیک‌ها را جلویشان گرفتم: «سلام آقایون، خوش اومدید.» نگاهشان را بین امضاهای روی پارچه و نوشته‌ها و مردم می‌چرخاندند. برایشان توضیح دادم: «این جا امضا می‌کنیم تا به رهبرمون بگیم ما از جبهه مقاومت حمایت می‌کنیم. ما می‌خوایم به رهبر ثابت کنیم که وقتی حکم جهاد می‌دید ما همه‌جوره پاش می‌ایستیم.» نیمی از پسرها نشستند و امضاهای خود را با نوشتن اسم و دلنوشته‌ زیباتر کردند. یکی‌از آن‌ها ماژیک را تحویلم داد و با لهجه‌ی مشهدی که آدم را هوایی صحن و سرای آقا می‌کند گفت: «خانم ما از شهرستان تا اینجا اومدیم فقط به عشق این‌که پشت سر رهبر نماز بخونیم. یه امضا که دیگه چیزی نیست! ما حاضریم از همین‌جا بریم قدسو آزاد کنیم و اون لعنتیا رو بریزیم بیرون.» از لحن دادا‌ش‌مشتی‌اش خوشم آمد و خندیدم. هدف‌مان از اینکه توی برق آفتاب بیاییم و کنار اتوبان مردم را دعوت به امضا کنیم‌ همین بود. می‌‌خواستیم رگِ غیرت استکبارستیزی خودمان و بچه‌هامان باد کند و بزند بساط ظلم را جمع کند. یادِ بچه‌ها افتادم که از یک ساعت پیش، همسرم آن‌ها را توی ماشین نگه داشته بود. از دور نگاهشان کردم. پسر سه‌ساله‌ام پشت فرمان روی پای پدرش بالا و پایین می‌پرید و دخترها و پسر کلاس چهارمی پشت ماشین خوابشان برده بود. ✍ادامه در بخش سوم؛
هدایت شده از جان و جهان
بخش سوم؛ از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آن‌طرف‌‌تر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم. پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرق‌های صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ای‌کاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجه‌ی عملمون.» پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانم‌هایی با پوست‌ تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهن‌هایی مثل عبا و مقنعه‌ی بلند تا نیمه‌ی بدنشان پوشیده بودند. به صورتشان زل زدم و لبخندم‌ را نشاندم‌ بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.» پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفه‌‌شان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایه‌اند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جمله‌ی بعدی آن‌ها بود: «لبیک یا خامنئی» خانم‌ها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوست‌هایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند‌. روزی که خانه‌ی مریم جمع شده بودیم تا برنامه‌ی امروز را نهایی کنیم، به نوجوان‌ها و اثراتی که این طومار می‌تواند روی تصمیمات آینده‌شان بگذارد هم فکر کردیم. قبل‌ترش سارا طرح‌ها و ایده‌های همه‌ی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد. در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِ‌من یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم. کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود. صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیک‌های رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسه‌ی گذشته به حال برگرداند. بچه‌ها دور مادر می‌چرخیدند و سوال می‌کردند: «مامان چی کار می‌کنی؟ مامان برای چی داری امضا می‌کنی‌؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟» مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچه‌هایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آن‌ها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچه‌های بی‌گناه حمایت می‌کنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا می‌مونه که می‌خواستم اسرائیل از بین بره.» از تشکرها و قدردانی‌های مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همه‌شان نشسته‌. دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.» ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم‌ افتاد که چقدر تشنه‌ام. نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم‌ صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!» با گوشه‌ی روسری‌ اشک‌هایش را خشک کردم: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم دادم و رفت.» چشم‌هایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟» - توی اون همه جمعیت فقط به من داد! شیشه‌ی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله» چشم‌هایم بین تربت و طومار در رفت‌وآمد بود. چه رویای قشنگی‌ست؛ موقع جان‌ دادن، کفنم پارچه‌ی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییع‌کنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
یکشنبه ٢٢ مهرماه ۱۴۰۳ ساعت ١٠ صبح تا سه‌شنبه ٢۴ مهرماه ساعت ۱۰ صبح ✓ به نظر شما ما نسبت به گذشتگان خود نسل مُسرفی شده‌ایم؟ چه خاطراتی از بزرگترهایتان در مورد مصرف بهینه و پرهیز از اسراف دارید؟ ✓ به نظر شما چه عواملی در زندگی ما، ما را نسبت به اسراف بی‌تفاوت می‌کند و قدرت مدیریت مصرف را از ما می‌گیرد؟ ✓ مواردی که موفق شده‌اید با تغییر سبک زندگی مانع ادامه اسراف در زندگیتان شوید را برای ما تعریف کنید (در مصرف مواد غذایی، پلاستیک، پوشاک و هرچیز دیگری که به ذهنتان می‌آید). به نظر شما چه راهکارها و میانبرهایی برای مدیریت مصرف وجود دارد که می‌تواند انگیزه جلوگیری از اسراف ایجاد کند؟ ✓ باتوجه به بحران منابع انرژی در کشور در سال‌های اخیر، به طور خاص در حوزه انرژی به نظر شما چه راهکارهایی برای مدیریت مصرف وجود دارد؟ بحث‌های گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه آرشیو می‌شوند. @goftoguye_madarane دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید می‌توانید به شناسه‌ی @mkhandan پیام دهید. "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
آن زنی که خود را در دامنه‌ی آن قلّه‌ای می‌داند که در اوج آن، فاطمه‌ی زهرا (س) ‌- بزرگ‌ترین زن تاریخ بشر ‌- قرار دارد؛ آن زن، زن مسلمان ایرانی است. امام خامنه‌ای شما هم دعوت هستید به همنشینی مجازی با بانوان بزرگوار: «فاطمه داورانی‌راد» عضو مادرانه کرمان «عاطفه ذاکر» عضو مادرانه مشهد «صدیقه سادات فلسفیان» عضو مادرانه تهران گفتگو حول تجربه‌ی مادرانِ در متن، برای حمایت از لبنان و فلسطین. چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳ - ساعت ۱۵ در نرم افزار قرار https://gharar.ir/r/2ebeab9f منتظر تک تک شما عزیزان هستیم. "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
هدایت شده از جان و جهان
از خیابان که پیچید داخل پارک، برق زنجیرِ گردنبندش توجهم را جلب کرد. قوطی نوشابه پپسی را سر می‌کشید و هرچه به پوسترهایی که در پارک نصب کرده بودیم نزدیک‌تر می‌شد، قدم‌هایش هم آهسته‌تر می‌شد. جلوی پوستر تحریم کالاهای صهیونیستی ایستاد، انگشت اشاره اش را روی خون‌هایی که در پوستر کشیده شده بود گذاشت، صدایش را صاف کرد و گفت: «ببخشید معنی این چیه؟» گفتم: «سلام، یعنی این شرکت‌ها حامی اسرائیل هستن و هر سال درصدی از سودشون رو به صهیونیست‌ها میدن، اونا هم بچه‌های بی‌گناه فلسطینی رو می‌کُشن.» نگاهی به قوطی پپسی که در دست داشت کرد، کمی از آن نوشید. با دست دیگرش پشت لبش که هنوز سبز نشده بود را پاک کرد و گفت: «البته خاله این نوشابه قیمتی نداره‌ها، فقط ۱۵ تومنه!» با لبخند گفتم: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی؟» با لپ‌های قرمز شده گفت: «دریا شود!» نوشابه‌اش را تند و تند خورد، عجله داشت که زودتر تمامش کند، چشم‌هایش برکه‌ی آب شد! ✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان
بخش دوم؛ توی دلم گفتم: «ببین چقدر تاثیرگذار حرف زدی، داره با لذت نوشابه‌ی لعنتی رو تموم هم می‌کنه!» کم کم جمعیت بیشتری برای برداشتن حلوای نذری به سمت غرفه‌ی ما می‌آمدند. صدای سرود «لشکریان حزب الله، ماشاءالله» در فضا پیچیده بود گوشم را به صورت پسرک نزدیک کردم، داشت با خودش واگویه می‌کرد: «اِاِاِ کوکاکولا، فانتا، نسکافه! خیلی از اینا رو ما تو خونه استفاده می‌کنیم، فکر کنم مامانمم خبر نداره!» گفتم: «خب می‌تونی همین امروز براش توضیح بدی.» درحالی که خم می‌شد، سرش را به نشانه پذیرفتن، تکان داد. قوطی پپسی را روی زمین گذاشت، با دستش بند کوله سیاه رنگش که نشان «نایک» داشت، نگه داشت و با پا، طوری پرید روی قوطی که انگار می‌خواست اسرائیل را با یک ضربه‌ی کاری، زیر پایش له کند!!! بعد اشاره کرد به طومار مطالبه‌ی تحریم کالاهای حامی صهیونیست و گفت: «می‌خوام اینو امضا کنم، خاله یه کاغذ داری اول تمرین کنم؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از برنامه‌ی ثریا که ۲۴ مهر ماه پخش شده و در آن قسمتی از هیأت خانوادگی مادرانه نمایش داده شده است. @hesnolzahra "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
Cutter_نشست ۲۵ مهر با موضوع در متن.m4a
29.52M
آن زنی که خود را در دامنه‌ی آن قلّه‌ای می‌داند که در اوج آن، فاطمه‌ی زهرا (س) ‌- بزرگ‌ترین زن تاریخ بشر ‌- قرار دارد؛ آن زن، زن مسلمان ایرانی است. امام خامنه‌ای شما هم دعوت هستید به همنشینی مجازی با بانوان بزرگوار: فاطمه داورانی‌راد عضو مادرانه کرمان عاطفه ذاکر عضو مادرانه مشهد صدیقه سادات فلسفیان عضو مادرانه تهران گفتگو حول تجربه‌ی مادرانِ در متن، برای حمایت از لبنان و فلسطین. چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳ - ساعت ۱۵ "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
بخشی از برنامه‌ی ثریا که ۲۴ مهر ماه پخش شده و در آن قسمتی از هیأت خانوادگی مادرانه نمایش داده شده اس
«یادبودی از فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر» من تمام برنامه‌های مادرانه را شخم زده بودم. فقط جای یک چیز در پازل مادرانه‌ام خالی بود و آن هم هیئت حصن الزهرا بود که هر بار مهمان سرزده‌ای و ویروس منحوسی و ... بین من و این جان‌پناه امن جدایی می‌انداخت. دقیقا تا همین هفته گذشته که بالاخره این طلسم شکست! صبح زود شیپور بیدارباش را در خانه زدم تا مشتاقانه یکی دیگر از برنامه‌های مادرانه را رمزگشایی کنم. همه وسایل و لباس‌های بچه‌ها را آماده کردم. حلوا هم پختم، حلوایی که عطر و طعم آن، از دعای حزین یستشیر ابوذر حلواجی بود، آنجا که می‌گفت انت الخالق و انا المخلوق... بالاخره بعد از هفته‌ها انتظار از پله‌های ورودی سرازیر شدیم به گودی حیاط مسجد. توی حیاط برو و بیایی بود و برنامه‌ای در جریان بود. یک حلقه بزرگ از مادر و پدرها و بچه‌ها انگار دورتادور نگینی ایستاده بودند. آزاده می‌گفت مدیریت این همه بچه‌ی ریز و درشت فقط از یک جایی مثل مادرانه برمی‌آید! خیلی خودشان را کنترل کردند که انگشت نکنند توی نمک رنگی‌هایی که پرچم اسرائیل را ساخته بود و البته آخرش رد چند تا انگشت کنجکاو ماند تویش. اصالت اما با پرچم فلسطین زیرش بود که به شکل نقشه با یونولیت ساخته و رنگ زده بودند و یک لایه نایلون هم رویش کشیده بودند تا خیس نشود. هرکدام از بچه‌ها یک لیوان آب گرفته بود دستش و توی یک چیزی متمایل به صف، به سمت پارچ وسط میدان حرکت می‌کردند تا لیوان را داخلش خالی کنند. پارچ که پر شد؛ آب، اسرائیلِ سست را شست و برد و پرچم فلسطین رخ نمایاند! حالا نوبت فشفشه‌ها بود که اطراف پرچم سر و صدا راه بیاندازند و نور رنگی بپاشند توی آسمان. رد نگاهم از بالا که خواست بیاید پایین افتاد روی پرچم پارچه‌ای که بام ساختمان را به زمین وصل کرده بود. چقدر بلندتر از تصور بود! کم‌کم اصوات بلند فروکش کرد و از پیچ حماسه افتادیم توی جاده‌ی حزن. بچه‌ها و حتی رهگذرانی که تفاوت معنادار ظاهری با جمع ما داشتند، به یاد بچه‌های پرپر شده شمع روشن کردند دور پرچم فلسطین. بالاخره موفق شدیم از حیاط دل بکنیم و کفش‌ها را توی مکعب مستطیل‌های نقره‌ای فرو کنیم. پا روی فرش‌های نرم مسجد که گذاشتیم، کاشی‌کاری محراب چشم‌هایمان را مثل آهنربایی قوی جذب کرد. مستطیل سبز نورانی انگار یک حصن مستحکم بود که طاق کاشی‌کاری شده‌ی آبی و زرد را توی بغل گرفته بود. دسته‌گل‌ها که روبرویش ایستادند به سرود، جلوه‌اش دوچندان شد! مثل یک بازدید کننده‌ی مشتاق دست دخترم را گرفتم و دورتادور مسجد را گشت زدم. یکی مشغول نوازش کودک بالقوه‌اش بود تا شاید تکانی بخورد و فشار پایش را از مهره‌های کمر مادر کم کند، دیگری شیردادن به فرزند شیرخواره‌اش مانع گفتگوهای تشکیلاتی‌اش نبود، آن یکی در حال صحبت از الگوی سوم زن با دست‌هایش پسر نوپایش را دو سه قدم به جلو می‌برد و می‌آورد. مادری مشغول خواباندن چهارمین فرزندش روی پا کتابی هم ورق می‌زد، یکی دیگر در حال توزیع پرچم ایران و کاربرگ آزادی قدس بین بچه‌ها بود، و دیگری در حال جمع‌آوری طلاهایی بود که مادران برای اهدا به لبنان و فلسطین آورده بودند. همگی در حال اطاعت از فرض واجب رهبر و بالا رفتن از دامنه‌های کوه بودند، بدون تعلل، بدون شتاب‌زدگی... 🖊فاطمه شعبانی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary