34.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر میکنید این مادرها و بچهها، با این همه طلا و امضا مشغول چه کاری هستند؟!!
#پشت_صحنه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیهی مادرها بار معنایی خاصی دارد، معنایی جاری و لطیف از جنس زنانه.
به تأسی از حضرت خدیجه (س)، از مالمان و طلاهایمان که با آنها خاطره داریم، میگذریم. به تأسی از حضرت زهرا (س)، از جانمان میگذریم.
از حلقهی ازدواجمان میگذریم تا بگوییم در این راه، حاضریم حتی از همسر و فرزند و خانوادهمان بگذریم...
این گذشتهای زنانه با گذشتهای دیگر فرق میکند!
این کار طوفانی میشود، روح مقاومت را بر کالبد مادی دنیا سرازیر میکند، بر میدان مبارزه نَفَسی تازه میدمد.
این طومارِ بلند، زبان گویای ما میشود، تا هوای جامعه را «للمظلوم عونا» کنیم.
ما با اقتدار و عزت میایستیم و تمام توان خود را میگذاریم تا تک تک مسلمانان و هر انسان آزادهای را همراه اماممان کنیم، که این همراهی است که به یاری خداوند کار را یکسره خواهد کرد...
#لبیک_یا_امام
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمع کردن امضا در جهت حمایت از جبهه مقاومت
و معرفی کالاهای اسرائیلی، توسط مادرانه مشهد
در «بازارچه مردمی جبهه مقاومت».
#مادرانه_مشهد
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_جهانی_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
*در حد توان*
دههزار تومانیها را روی هم دسته کردم. پنجاههزاری و صدهزاریها را هم روی دستهشان چیدم. با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم. چشمم که به حاصل جمع افتاد، دستهایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم. فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشتسرشان به سمتم آمد. بچهها با دیدن ِاسکناسها، آنها را برداشته بودند و الکی میشمردند.
پولها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حد توان مادرهای چند فرزندی و خانهدار، تقدیمِ مقاومت، به فرمان جهادِ رهبرم"
توی گروه محلهمان نوشتم: "بچهها باورتون نمیشه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟" زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت. سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آشها کیلویی صد تومن و کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه میشه. گفت: ما آشخور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت." صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرما خوردن، تب داشتن. خوش بهحالتون. بهتون حسودیم شد." علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم." صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رسانده بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم. کشک و ظرف یکبار مصرفهای نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم. وارد آشپزخانه که شدم، زینب و نسترن آش را بار گذاشته و منتظر باقی وسایل بودند.
نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو میدم بهت بذار رو پولی که شب جمع میشه." زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچهها خیلی پای کار بودن. فکر نمیکردم تو یه بعداز ظهر، هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برای وسایل آش و هم حاجآقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم." ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همینجا جلوی در مردونه و زنونه آشها رو بفروشید."
گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم. سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس میفروخت چی بهت گفت؟" یاد آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک میشود، کنار میزِ آشها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچههای غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه." در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط میکنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچهها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش میخوره؟ و شکلکهای خنده را یک خط ردیف کردم."
بالای صفحهی گروه نشان میداد که رضوان درحال نوشتن است.
پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی." فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد. گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه سالهام. وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانهگیری میکرد. آخر شب دیگر نمیتوانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد. با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم. آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچهها حتما زهره رفته دنبال کار بچههاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال میکنیم." تند تند با چشمهای نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بندههای خوب خدا. با عزم و اراده شماها و خواست خدای مهربون، سه میلیون رو کردیم سی و پنچ میلیون. فردا میبرم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله"
🖊 مهدیه مقدم
#مادرانه_جنوبشرق
#مادرانه_محله_بسیج
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
#کتاب_ماه_مادرانه
#من_مطمئنم
سلام دوستان.
إنشاالله قرار هست «آبان ماه» در کنار هم، کتاب «من مطمئنم» رو بخونیم و در مورد نکتهها و مسائل جالب کتاب، با اقوام و آشنایان و دوستان صحبت کنیم.
این کتاب، دربارهی مهمترین پیشبینیهای رهبر انقلاب است. در این کتاب، تعابیر برای مهمترین پیشبینی، چنان بر قطعی بودن آن تأکید دارد که حتی احتمالِ احتمال را منتفی میکند!!
برای خرید نسخه الکترونیکی کتاب #من_مطمئنم از نرمافزار «فراکتاب» ، میتونید از کد تخفیف «madarane» هم استفاده کنید.
www.faraketab.ir/b/238506
امیدواریم زودتر از فرصت استفاده کنید برای تهیهی کتاب، تا این ماه هم همراهِ هم باشیم و از مطالعه و به اشتراک گذاشتن و عملی کردن دانستههای جدید لذت ببریم.
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
#بحث_گروهی
#مدیریت_رنجش
#مرنج_و_مرنجان
#ما_و_نفرین
#ما_و_کینه
یکشنبه ۲۹ مهر ماه ۱۴۰۳ ساعت ١۰ صبح
تا سهشنبه ۱ آبان ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ صبح
✓ چقدر در عمل به توصیهی مرنج و مرنجان، موفق بودهاید؟ «مرنج» مهمتر است یا «مرنجان»؟
✓ تا حالا شده از کسی یا کسانی برنجید؟ و از شدت ناراحتی، آه بکشید و نفرینی از دلتان بگذرد؟ در مورد فرزندتان چطور؟ چگونه آن را مدیریت میکنید؟
✓ چرا اهل بیت از نفرینهای عمومی اجتناب میکردند؟ نفرین کردن در حق چه کسانی جایز است؟
بحث های گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه @goftoguye_madarane آرشیو می شوند.
دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید میتوانید به آیدی @mkhandan پیام دهید.
بحثهای گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه آرشیو میشوند.
@goftoguye_madarane
دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید میتوانید به شناسهی @mkhandan پیام دهید.
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسمالله
بیوقفه بیمقدمه هیئت گرفتنیست
هیئت گرفتنیست سعادت گرفتنیست
از موقع ورودیه تا آخر دعا
هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنیست
وضو میگیریم و سلام میدهیم و زیارت عاشورا میخوانیم. در ششمین جلسهی حضور بر سر خوان کرامت اهل بیت علیهم السلام، مهمان روایت «قصه شب» به قلم «آرزو نیای عباسی» میشویم.
به #روضه_روایت خوش آمدید.
دوشنبهها ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۱
برای ورود به اتاق روی لینک زیر کلیک کنید:
https://gharar.ir/r/743ed95d
#مداد_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
صدای اذان صبح بلند میشود. بیدار میشوم. حلقهام را درمیآورم و آماده میشوم که وضو بگیرم. نماز را که میخوانم طبق روال هر روزِ این روزهایم مفاتیح را باز و به امید پیروزی حزب الله دعای جوشن صغیر را زمزمه میکنم. هر خطی را که میخوانم با تمام وجودم دعا میکنم: "خدایا کمک کن امروز حزب الله قدم هر چند کوچکی به پیروزی نزدیکتر شه." دعایم رو به اتمام است. چند روزی است به این جملهی حضرت آقا زیاد فکر میکنم: "بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله سرافراز بایستند." من به جز دعا و تبیین چکار میتوانم بکنم؟
پویش جمعآوری طلای دوستان هم که دیشب در گروه ارسال شده در ذهنم پر رنگ میشود. چشمم به حلقهی عقدم میافتد. حلقهای که اولین هدیه همسرم بود. چندین بار در طول این ۱۵-۱۶ سال زندگی مشترک، خواستم برای خرج و مخارج زندگی بفروشمش. هرچند کوچک بود ولی خب گرهای باز میکرد. همسرم همیشه با فروش آن کاملا مخالفت میکرد و میگفت نه! این تنها یادگاری است که حتما باید تا آخر نگهش دارید. آخرین باری که خواستم بفروشم همین چند روز قبل بود برای هزینهی مدرسه گل پسر. که باز همسرم مخالفت کرد. حلقه را از جلوی آیینه برداشتم و کنار همسر نشستم. گفتم: "من امروز میخوام از چیزی که خیلی دوستش دارم بگذرم." به شوخی گفت حتما از من! گفتم: "نه شما که تاج سرید، چیز دیگهای هست." میخوام حلقهم رو برای حزب الله و جبههی مقاومت هدیه کنم. خندهای کرد و گفت: "قبول باشه." نه تنها مخالفت نکرد، بلکه گفت: "دعا کن حزب الله پیروز شه، بهترش رو برات میخرم." حلقهی نقرهی خودش رو هم از دستش درآورد گذاشت کنار حلقهی خوشبخت من و گفتند اینم ببر که تنها نباشه. گفتم متاسفم حلقهی نقرهی شما خریدار نداره، تنها خریدارش منم. یاد خاطرات قدیمش افتاد و چند تا شوخی هم بارم کرد و گفت شما سر من کلاه گذاشتید به بهانه حرام بودن طلا برای مردها، حلقهی طلا نخرید و با یک حلقهی نقره سر و ته قضیه رو هم آوردید وگرنه الان حلقهی منم خریدار داشت. به نظرم این حلقه از همان اول برای این ساخته شده بود که در این راه خرج شود. کاش خودم و بچهها و همسرم هم در راهی خرج شویم که خدا به خاطرش ما را آفریده.
#همدلی_طلایی
#مادرانه_کرمان
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
باشتاب و پُر از عذرخواهی رسید.
کمی دیر رسیده بود. شکلاتها بدون شکلاتخوری و در همان نایلون دسته بلند و شفاف، پی قسمتشان رفته بودند و جای خالی گلدانِ مقرر، روی میز عجیب دهنکجی میکرد. تند و تند از داخل پاکت بزرگ و پر وسیلهای که داخل دستش بود؛ یک گلدان بلور و دسته گل زیبایی در آورد و گفت کجا بذارمش؟! از شتابزدگیاش خنده بر لبم آمد، چقدر خوب که ما برای یک قدم در راه پارهی تن اسلام اینقدر هیجان و شتاب داشته باشیم. گلدان را از دستش گرفتم و گذاشتم وسط طومارِ پهن شده روی میز! تا آخر ماجرا هی برش میداشتیم طومار را به جلو میبردیم و باز میگذاشتیم سر جایش، درست در مرکز میز و در قلب طومار! شاهد تمام امضاها و اشکها و لبخندها و زمزمههای امروز بود این گلدان!
مراسم که تمام شد آمد دنبال گل و گلدانش. وقتی دستش میدادیم گفت: «گل عروسیم بوده.» عجب گل خوشبختی! از دستان عروس تا دامن طومار حمایت از عروس خاورمیانه.
🖊 طاهره سلطانی نژاد
#مادرانه_کرمان
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_جهانی_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary