#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هفتاد_وپنج
💞به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بود
💞برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم امد
💞طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
✍ادامه دارد....
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هفتاد_وشش
💞می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
💞همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
💞صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
✍ادامه دارد...
#فوری_مهم
مکالمه لو رفته خبرنگار روزنامه شرق با یک سلبریدی
یکی از خبرنگاران زن روزنامه غربگرای شرق در مکالمه با یکی از هنرپیشه های زن که به سلب ریدی معروف هستند گفته است: "سپاه با موشک باران پایگاه آمریکا می خواهد بگوید که روی آمریکا را در منطقه کم کرده است و روی این موضوع می خواهد مانور بدهد اما ما باید کاری کنیم که کاسه کوزه آنها را بهم بریزیم. برای همین بهترین موضوع سقوط هواپیمای اوکراینی است که هم می تونه برای نظام چالش بین المللی ایجاد کنه و هم اینکه تو داخل ما بتونیم کاری کنیم که نتونن زیاد روی حمله موشکی و انتقام سخت مانور تبلیغاتی بدن! به نظرم شما اگر بتونید پیام بذارید و ما از این طرف مطرح کنیم و بازنشر بدیم حتما موج ایجاد میکنه و دیده میشه!"
لازم به ذکر است چنانچه این خبرنگار زن به نام ز.ا از این روزنامه اخراج نشود، ناچاریم نام کامل او و توییتی را نوشت و سریع پاک کرد را منتشر نماییم. به نظر شما اگر آمریکا در ایران سفارت داشت کاری جز این انجام می داد؟؟
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا
#من_بلد_نیستم
#سپاه
#هواپيماي_اوكرايني
#انتقام_سخت
#خیانت_خواص
💢 توییت های فارسی ترامپ را چه کسی مینویسد؟
🔹 بنا بر اخبار و اطلاعات واصله به صدای ایران توییت های فارسی و مربوط به ایران ترامپ و پومپئو را #فاطمه_حقیقتجو، نمایندهٔ اصلاح طلب دوره ششم مجلس و عضو شورای مرکزی #حزب_مشارکت مینویسد تا با ذائقه ایرانی سازگار باشد
➕ حزب منحله مشارکت نزدیک ترین حزب به سید محمد خاتمی، که از سران فتنه ۸۸ است میباشد، که منافقینی همچون تاجزاده و حجاریان و .... اتاق فکر این حزب را تشکیل میدادند و البته فراموش نخواهیم کرد که روحانی به عنوان نامزد انتخاباتی این حزب معرفی شد
🔸 ۱۷ دی ۹۷ | فاطمه حقیقت جو که در دوران حضور در ایران از اعضا مجلس افساد طلبان بود طبق ادعای بی شرمانه خودش به صورت #ازدواج_سفید با یک مرد آمریکایی زندگی میکند.
🔹 روزها که میگذرند ابعاد گستردهتری از فساد در بنیان اصلاحطلبان که نانشان با سخن گفتن و قلم زدن علیه نظام جمهوری اسلامی تامین میشود، ظهور میکند.
#دولت
#من_بلد_نیستم
#افساد_طلبان
🔴بدعت جدید دولت برای صدا و سیما/ بسته های خبری رییس جمهور را خودمان تولید می کنیم شما فقط پخش کنید!
🔹تیم اطلاع رسانی دولت با فشار به صدا و سیما دنبال ایجاد یک بدعت جدید برای رییس جمهور است که تا بحال سابقه نداشته است؛ این تیم بعد از آنکه در تحمیل برخی مستندهای خاص خود به رسانه ملی ناکام ماند و برخی پروژه های عملیات روانی آن شکست خود حالا بدنبال آن است تا بسته های خبری آقای رییس جمهور در مراسم مختلف را خود تهیه و تدوین کند و فقط صدا و سیما پخش کننده باشد.
🔹تذکری که از سوی رییس جمهور به صدا و سیما داده شده است و واعظی هفته پیش آن را رسانه ای کرد نیز در همین زمینه بوده و رییس جمهور خواستار پخش بسته های تبلیغاتی و خبری ویژه خود به جای آنچه به صورت معمول برای روسای جمهور مختلف گروههای مختلف خبری تلویزیون تولید می کرده اند شده است .
🔹خبرهای فارس حکایت از آن دارد که تا الان رئیس صدا و سیما این درخواست را نپذیرفته و گفته است ما برای هیچ یک از سران قوا چنین رویه ای نداریم حتی برای خبر رهبری نیز گروهی از خود صدا و سیما این کار را انجام می دهند و چنین درخواستی یک بدعت است و نوعی انحصارگرایی به شمار می رود .
🔹رئیس دفتر رئیس جمهور اما بعد از مقاومت «علی عسکری» فشار را به حداکثر رسانده و تاکید کرده است یا همان بسته خبری تولید شده ما را پخش کنید یا اصلا از رئیس جمهور خبری پخش نکنید.
#دولت
#من_بلد_نیستم
دیروز جناب روحانی در جلسهی شورای اداری استان سیستان و بلوچستان از تقصیر نداشتنش در برجام و بدعهدی طرف مقابل سخن گفتهاند و اعلام امادگی کردهاند که هرجا دشمنان اعلام پشیمانی و آمادگی کنند، در همان لحظه آماده هستند که مسائل را با آنها حل و فصل کنند؛ هرچند اشتیاق ایشان به مذاکره (بعنوانِ تنها برنامه و راهکارِ مدنظر و مورد علاقهاش) چیزی نیست که بتوان کتمان و پنهانش کرد (حتی اگر روز قبل از آن، مقام معظم رهبری در اینباره تذکر جدی داده باشند) اما جالبتر اینجاست که در حالی ایشان، خودشان را بیتقصیر میخوانند (آنهم علیرغم نادیده گرفتنِ تمام انتقادات در زمان انجام مذاکرات، عجله در تصویبِ برجام، بزک کردنِ آن و انفعال بیش از اندازه در برابر نقض عهدهای طرف مقابل) که اشتباه سهوی یک اپراتور را (باوجود عذرخواهی رسمی مسئولین مربوطهاش) خطایی نابخشودنی میخوانند!!
#بلد_نیستم
#یک_بام_و_دو_هوا
مهدی قاسم زاده
هرچه به انتخابات نزدیک می شویم رذالتها و خباثتها بیشتر می شود
خدایا خودت مراقب رهبر عزیزمون و فرزندان انقلابیش و ملت فهیمو خانواده عزیز شهدا باش👆👆👆
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مثنوی
"باز این چه شورش است" که در خانه ی علیست؟
این سوز گریه های غریبانه ی علیست -
"کای مونس شکسته دلان حال ما ببین"
در آتش اینکه سوخته پروانه ی علیست
"آن در که جبرئیل امین بود خادمش"
آتش گرفته قاتل ریحانه ی علیست
"خورشید آسمان و زمین" کنج بستر است
این خانه بعد فاطمه ویرانه ی علیست
خاتون خانه ای که در آن سوخت خانمش
از این به بعد، دختر دردانه ی علیست
حیدر چرا به شانه ی دیوار سر نهد؟
"سرهای قدسیان همه بر" شانه ی علیست
باز این چه نوحه و چه عزا و چه شیون است؟
این جان حیدر است که در حال رفتن است
دیدی چگونه قامت یک پهلوان شکست؟
در را که دید فاتح خیبر، زمین نشست
جان علی! تو گوشه ی بستر چه می کنی؟
پر می زنی و با دل حیدر چه می کنی؟!
ای پاسخ سلام بدون جواب من
چادر به چهره ات نکش ای آفتاب من
از کار من همیشه گره باز کرده ای
تنها تو در به روی علی باز کرده ای
هی زل نزن به این در و دیوار رو به رو
یا گریه کن سبک بشوی یا سخن بگو
باشد قبول همسفر من! برو ولی...
از حق خود گذشته ام اصلا، برو ولی...
احساس های دخترمان پس چه می شود؟
تکلیف آن قرار مقدس چه می شود؟
زهرا قرار بود سپر من شوم نه تو!
مرد میان رنج و خطر من شوم نه تو!
حرف از فراق بین تو و من نبود که!
اصلا قرار زود پریدن نبود که!
آتش گرفت بال تو و من گداختم
بانو سه ماه با غم و اشک تو ساختم
دیگر بخند تشنه ی قدری تبسمم
تابوت هم بخواهی اگر، چشم خانمم
آن روز روی قلب علی خورد میخ در
بدجور آبروی مرا برد میخ در
آن ذوالفقار خیبر و خندق شکسته بود
بانو حلال کن که علی دست بسته بود
با ضربه ی لگد شده همدست میخ درن
کار تورا به فضه کشاندست میخ در
ای چاه!بعد فاطمه با اشک من بجوش
دیوار! در عزای جوانم سیه بپوش
ای آسمان به ناله ی شبهای من بساز
آه ای زمین تو با تن زهرای من بساز