جناب مطهری!
بوسیدن دست بزرگمردی مثل سیدعلی خامنهای خیلی معناها دارد که شاید شما کمترین آشناییای با آن نداشته باشید.
آن چیزی که شما از آن میگویید، دستبوسیهای شاهانهای است که روزگاری تلخ، در این کشور مرسوم بود.
ولی در حسینیهی امام خمینی (ره) ما یاد دستبوسیهای جماران میافتیم. سه بار جماران شاهد دستبوسیهای لحظهی #تنفیذ_ریاست_جمهوری بود و ما با خاطرههای خوش آن لحظهها هنوز هم لبخند به لبمان میآید.
یادمان میآید چه لذتی داشت که خیالت راحت میشد از اینکه رئیسجمهورت قرار است نظر ولیّفقیهش برایش حجّت باشد.
این دست بوسیدن، اعلام مرید و مرادی بود.
و در کشور ولایت فقیه، چه از این زیباتر؟
آقای مطهری!
ما این سالها از استقلال نظرها خیری ندیدهایم!
از اینکه رهبرمان سخنی بگوید و رئیسجمهورمان دو روز بعد خلافش سخن بگوید و عمل کند، به تمام معنای کلمه «زجر» کشیدهایم!
این جملهی رئیسجمهور امروز، حال ما را خیلی خوب کرد.
حال خیلی از مردم را هم.
دوران شما و همفکرانتان هم الحمدلله تمام شد.
بگذارید ما این چند سال، لذت داشتن دولتی که از امامش حرفشنوی دارد، بچشیم. 😍
👌گوشیت یا میتونه تو رو به خدا برسونه
یا ازش دورت کنه
انتخاب با خودته....
یهو میبینی یا همین گوشی که امروز شده افت #ایمان تو خیلیا خودشونو بهشتی کردن😊
اونجاست که میفهمیم روز حسرتی که گفتن یعنی چی 😞
#ان_شاءالله_که_شامل_ما_نمیشه ☺️
#بگو_آمین 🤲🏻
💕💛💕
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 کدامیک از این دو بهتر است؟
در حدیثی از امام سجاد علیه السلام آمده است: حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در بیابان به شتربانی گذشتند. مقداری شیر از او تقاضا کردند. در پاسخ گفت آنچه در سینه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبیله دارد و آنچه در ظرف دوشیده ام شامگاه از آن استفاده می کنند. آنجناب دعا کردند: خداوندا مال و فرزندان این مرد را زیاد کن.
از او گذشته در راه به ساربان دیگری برخوردند. از او هم درخواست شیر کردند. ساربان سینه شتران را دوشیده محتوی ظرفهای خود را در میان ظرفهای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ریخت و یک گوسفند نیز اضافه بر شیر تقدیم نمود، عرض کرد فعلا همین مقدار پیش من بود چنانچه اجازه دهید بیش از این تهیه و تقدیم کنم. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم دست خویش را بلند کرده فرمودند: خداوندا به اندازه کفایت به این ساربان عنایت کن.
همراهان عرض کردند: یا رسول الله آنکه درخواست شما را رد کرد برایش دعائی کردی که ما همه آن دعا را دوست داریم ولی برای کسی که حاجت شما را برآورد از خداوند چیزی خواستید که ما دوست نداریم. پیامبر فرمود: آنچه کم باشد و کفایت کند بهتر است از آنچه زیاد باشد و دل انسان را از یاد خدا بازدارد. سپس فرمود: خدایا به محمد و آل محمد به قدر کافی روزی عطا کن.
📗 #آگاه_شویم، ج8
✍ حسن امیدوار
🌷حضرت علی ع:
يَا كُمَيْلُ،
الْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ الْمَالِ: الْعِلْمُ يَحْرُسُكَ وَأَنْتَ تَحْرُسُ المَالَ، وَالْمَالُ تَنْقُصُهُ النَّفَقَةُ، وَالْعِلْمُ يَزْكُو عَلَى الاِِْنْفَاقِ، وَصَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ.
🌷اى كميل، علم بهتر از مال است. علم تو رانگه مى دارد و تو بايد مال را نگه دارى. مال به هزينه كردن كاسته مى شود و حال آنكه، از علم هر چه انفاق كنى، افزونتر شود و آنچه به مال پرورده شود با زوال مال زوال مى يابد.
حکمت ۱۴۷ نهج البلاغه
💕🧡💕
🌷۸ وظیفه ما نسبت به امامان ع:
🌷۱. اعتقاد به امامتشان.۵۵ مائده
🌷۲. اطاعت از آنها.....۵۹نساء
🌷۳. دوست داشتن آنها.۲۳ شوری
🌷۴. توسل به آنها......۳۵ مائده
🌷۵. الگو قراردادن آنها..۲۱ احزاب
🌷۶. صلوات فرستادن برآنها.۵۶ احزاب
🌷۷.یادگیری علم ازآنها.۴۳نحل،۷انبیاء
🌷۸.معرفت وشناخت آنها.
کسیکه امام زمانش رانشناسد،مرگش مرگ جاهلیت است
اللهم عجل لولیک الفرج
💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر بخوابیم توی قبر
که دیگه کسی نیست صدامون بزنه
الان بلند شو ...
🔹 استاد مسعود عالی
حتما حتما ببینید✅
.#درس_اخلاق
#پندانه
✍آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! قدر لحظه ها را بدانيد! زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم. از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
هرچیزی در زمان خودش رخ میدهدباغبان حتی باغش را هم غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند. جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان مي برد! دست اندازها نعمت بزرگي هستند..
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ✋🏻
سلام بر مهدى امت ها و جامع تمام كلمات وحى الهى
ما بہ طلوع صبح دل انگیز ظہورت
بسیار مشتاقیم اگر چہ در تمناے
لحظہ بہ لحظہ ایڹ وصڸ ڪاهلیم
بہ یاریماڹ بیا 💚✨
و خودت براے فرج دعاڪڹ
تا امیدماڹ بہ هر چہ زودتـر آمدنت،🌈
شعلہور شود و قلبہایماڹ آرام بگیرد
و نواے جاڹهایماڹ گردد
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
💕 روز مباهله💕
🌹مباهله،
روز اثبات نبوت
پیامبر گرامی اسلام است.
مباهله، روز عزت اسلام است.
🌹محمد بود و حسین
در آغوشش می خندید ...
برق چشمان حسین از همان دور،
در دل مسیحیان اثر کرد
«حسینُ مِنّی و انا من حسین!»
🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛
چهار غیور آسمانی.
«خدایا! اینها اهل بیت من هستند!»
🌹مباهله، مهر تأییدی است
بر ولایت علی(ع).
مباهله، برافرازنده پرچم ولایت
علی(ع) بر مدار هستی است.
🌹مباهله، نمایشگر جایگاه
والای اهل بیت(ع) است.
اگر محمد(ص) دعا می کرد،
اگر اهل بیتش آمین می گفتند ...
🌹پیشاپیش روز مباهله،
روز عزت و افتخار
شیعه مبارک باد!
روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک!
💐التماس دعای فرج💐
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایهتون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.
هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.»
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.»
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹