🌷به نام خدا وباسلام
🌷خدا۳ چیز رابرخود واجب فرموده:
🌷۱.رحمت را:
کتب علی نفسه الرحمه.۱۲انعام،۵۴انعام
🌷۲.روزی دادن را:
ومامن دابة فی الارض الا علی الله رزقها.۶هود.
🌷۳.توبه پذیربودن رانسبت به آنان که توبه را تاوقت مرگ تاخیر نمی اندازند:
انماالتوبة علی الله للذین یعملون السوء بجهالة ثم یتوبون من قریب...۱۶نساء
🌷البته این راهم برخودواجب کرده که همه راازجهنم عبوردهد،متقین رانجات دهدوستمکاران رامعذب نگه دارد:
🌷وان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا،ثم ننجی الذین اتقوا ونذرالظالمین فیهاجثیا،۷۱و۷۲مریم
💕💛💕
🌹
🌸بهترین گوشهی دنیا
خانهایست که
کودکیهایت میان گلهای
باغچهاش نفس میکشد
🌸بهترین کاخ دنیا
را هم که برایت بسازند
هیچ کجا خانهی پدریات نخواهد شد
♥️
💕🧡💕
💔
دست برسینه نهادم سلام اقا
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز آمدنت روشن
این روزها که می گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو
که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
#قیصر_امین_پور
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز نزدیک است
💛صدای خش خش
🍁برگها....
💛بوی مهر،عطرتلخ یار،،
🍁لبخند مهربانت و
💛نم نم باران به زیر چتر
🍁و بوی خوش مهربانی،
💛حس خوب پاییز
🍂نثارت ای دوست.......
🌸🍃🌸🍃
امام على (علیه السلام) فرمودند :
بهترين مردم كسى است كه
اگر او را به خشم آورند، بردبارى کند
و چنانچه به او ظلم شود، ببخشايد
و چون به او بدى شود، خوبى كند...
اگر درهاى آسمان ها و زمين بر روى
انسانى بسته باشند
و او تقواى الهى پيشه كند،
خداوند، راه گشايشى در آنها براى او
فراهم مى كند و از جايى كه گمان ندارد،
روزى اش مى دهد...
غررالحكم
💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 پسر آیت الله شاهرودی:
مقام معظم #رهبری به پدرم گفتند من حرف محافظان و پزشکانم رو بیچون و چرا قبول و گوش میکنم. حرف پزشکت را گوش بده، پدرم گفت چشم. ولی بعد ازآن استاد طب اسلامی رأی پدرم را زد و متاسفانه زمان گذشت....
🥀 آیت الله شاهرودی سرطان خوشخیمی داشتند که با یک عمل جراحی برطرف میشد ولی دستورات طب اسلامی فاصله انداخت و دیگر عملهای جراحی بعدی و سفر به آلمان هم دیگر نتیجه نداد. #واکسن #کرونا
سکوت در مقابل برخی حرف ها
چقدر زیباست...
وقتی قرار است
پاسخ را خداوند بدهد...
💕💚💕
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون
نگاه کرد و مردی را دید که در سطل
زبالهاش دنبال چیزی میگردد
گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد ودیوانهای
با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت:
خدا رو شکر دیوانه نیستم
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که
بیماری را حمل میکرد
گفت: خدا رو شکر بیمار نیستم
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را
به سرد خانه میبرند
گفت: خدا رو شکر زندهام
فقط یک مرده نمیتواند از خدا
تشکر کند
چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک
روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
به دیگران هم این را میگویید تا بدانند
خدا آنها را هم دوست دارد؟
زندگی:
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید
به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز
زیباتر از تندرستی نیست
در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین
دارایی شماست
در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ
ارزشی ندارد
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود
پس بیایید برای همه چیز فروتن
و سپاسگزار باشیم...
💕🧡💕
اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود
به طور یقین صدای امام زمـانِ(عجل الله)
خود را هم نمیشنود،و امروز خط قرمز باید
توجه تمام و اطاعت از ولی خود،
رهبری نظام باشد...!
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌿
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮
💕❤️💕
همانطور که خوردن شراب حرام است
خوردن غصه هم حرام است خوردن هیچ چیز مثل خوردن غصه حرام نیست.اگر فهمیدیم جهاندار علم اوست دیگر چه غصه ایی باید بخوریم ؟
دکتر قمشهایی
💕💚💕
معلم میگفت
این ...جاهای خالی را با کلمات پرکنید
ولی نمیدانست بعضی از جاهای خالی هرگز پر نمیشوند ، آخر هفته س جاهای خالی بسیاری پر نمیشوند جز تکرار خاطره ای و فاتحه ای.
یادشان گرامی
💕🧡💕
پرسيدند:
خشم چيست ؟!
پاسخ داد : خشم مجازاتى ست كه
ما به خودمان ميدهيم
به خاطر اشتباه يک نفر ديگر!
💕💙💕
🍎حرف بزن...
اما طوری حرف بزن که بدانی خدایت راضی است و به تو لبخند میزند!
🍎گوش کن...ا
اما طوی گوش کن که مطمئن باشی اگر خدایت از تو پرسید گوشت چه چیزهایی شنیده ، شرمسار نباشی...
🍎نگاه کن...
اما طوری نگاه کن ، که چشمهایت آیینه ای از وجود خدا باشد! پر باشد از خدا و هرچه می بینی خدا را یادت بیاورد...
🍎فکرکن ...
اما به کسی و به چیزی فکر کن که خدا را از یادت نبرد... طوری فکر کن که آخرش یک سر نخی از خدا پیدا کنی!
🍎عاشق باش...
اما طوری عاشق باش که هم به دست آوری و بتوانی از دست بدهی! طوری که معنای عشق واقعی را گم نکنی!
🍎عاشق زمینی ها باش!
اما نه طوری که زمین گیرت کند و از رسیدن به آسمان و آن عشق ابدی باز مانی!...
#عاشق_خدا_باش...❤️
💕💜💕
☁️⃟🌱¦⇢#عاشقانهخدایے
☁️⃟¦🌱⇢#دلدادگے
بارالہا
ٺو نادیده میگیرے
من هم نادیده میگیرمـ
ٺو خطاهایݦ را من عطاهایت را..
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
💕💛💕
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)
6⃣ قسمت ششم💎
جابر می گوید: محضر مبارک امام صادق علیه السلام عرض کردم: برای چه فاطمه سلام الله علیها به زهرا معروف گردید؟
حضرت فرمود: زیرا خداوند متعال او را از نور عظمت خودش آفرید، و هنگامی که نور وجود فاطمه سلام الله علیها درخشید آسمانها و زمین به نورش روشن شده و دیدگان فرشتگان از شدت نورش بسته شد و تمام ملائکه حق تبارک و تعالی را سجده نموده و عرض کردند: معبودا، این نور چه خصوصیتی دارد که این قدر تابان و روشن است؟
خداوند متعال به آنها وحی فرمود: این نور از نور من است که در آسمان ساکنش کرده ام آن را از عظمت خویش آفریدم و آن را از صلب پیامبری از پیامبران که بر تمام انبیاء تفضیل و برتریش داده ام خارج نموده ام، از این نور پیشوایانی را که به امر من قیام می کنند و مردم را به طرف من هدایت می نمایند بیرون می آورم، این پیشوایان را پس از انقطاع وحی جانشینان خود در روی زمین قرار می دهم.
ادامه دارد...
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱
💕💙💕
.
.🌿
در کشورے زندگے میڪنیم کہ
[دختران و پسران] مثلاً مذهبےاش
عآشـٰق #شہادت و جنگـ و ایثارند
اما حاضر نیستند
ایثار کـنند
و یڪ¹ زندگے ساده
و آسان راشروع کُـنند!!🍃
#ساده_زیستے
💕💜💕
چه فراقی.mp3
14.49M
فَڪَیفَاَصبِرُعَلۍفِراقِڪ...💔
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
💕💚💕
دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
💕💙💕
🌿🕊
شهدا از ما اشک نمی خواهند، عمل می خواهند . ما برای خوشحالی آقا چه کردیم؟ غیبت کردیم؟ دروغ گفتیم؟نگاه به نامحرم کردیم؟ چه کردیم؟ شهدابه شما قول می دهم دلم را از غیر خدا بشویم و فقط به خدا امیدداشته باشم وتا زنده ام در راه خدا تلاش کنم تا همه وجودم را برای خودش فدا کنم.
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
💕💜💕
داستان کوتاه عاقبت اعتماد
روزی سگ شکاری جوانی عاشق یک گرگ شد. با آن که می دانست او از آن گرگ دیگریست و خواستنش بی ثمر اما دست از تلاش نکشید و به نزد پدر گرگ رغیب رفت تا از او رسم زندگانی بیاموزد بلکه بتواند خود را در دل دخترک جا کند.
به گرگ پدر گفت:
به من زندگانی بیاموز!
گرگ او را به نزدیک پرتگاهی برد و گفت:
از این جا بپر!
سگ به ارتفاع نچندان زیاد دره نگاهی انداخت اما عقلش رضا نداد به پریدن. رو کرد به گرگ سالخورده و گفت:
اگر من از این جا بپرم که صدمه می بینم.
گرگ به او اطمینان بخشید:
تو بپر من تو را خواهم گرفت تا صدمه نبینی!
سگ به لبه ی پرتگاه نزدیک شد و به اعتماد سخن گرگ خود را از دره پرت کرد. گرگ بی آن که کمکی به سگ کند، تنها نظاره کرد صدمه دیدن وی را. سپس به بالین سگ نیمه جان رفت. سگ در حالی که نفس های آخرش را می کشید، نالید:
تو به من وعده ی کمک داده بودی اما چرا به آن عمل نکردی؟
گرگ با چشمان تیزبین اش نگاهی به حال نزار سگ انداخت و با طمانینه جواب داد:
درس اول: عشق یعنی اعتماد بی جا!
درس آخر: اعتماد یعنی مرگ!
✍عطیه شکری
💕❤️💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و هشتم
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینهام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه نالههای بیمادریام در خانه پیچید.
مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداریام میداد و باز هم حریف بیقراریهای قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجادهام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینهام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است.
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاریام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پلهها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی)
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی ام
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟» قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...» نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!» و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!» و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...» و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!»
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم: «مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!» مردمک چشمانش زیر بار غصههای دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریههای بیامانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!» ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...» که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونهمون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!»
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: «خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!» نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم: «دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...» که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: «دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!» نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟» لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم!» همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: «با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!» سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!»
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!» و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!»
با ما همراه باشید🌹
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و نهم
چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت سالهام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پلهها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفتهام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: «بهتری خانمی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.» و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟» چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟» روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر میگفت فشارت افتاده.» چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.» با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.»
نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟» و با این سؤال من، مثل اینکه صحنههای سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.» سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه!» که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: «چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟» مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟» با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجهات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.»
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
کرمان های عاشقانه مذهبی 💍
•
.
نوشتهبود:
یہوقتاییجورےبقیھروببخشید
ڪهباخودشونبگناگهاینبندهےخداست ؛
پسخودِخداچھجوریھ ..؟
#تلنگرانه🔔
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮
💕💚💕
💔
☀️ #حدیث_روز
امام زمان(عــج):
🕋[ وأما علة ما وقع من الغيبة فان الله عزّ وجلّ قال: يا أيها الذين آمنوا لا تسألوا عن أشياء ان تبد لکم تسؤکم ]
✨ شیعه ما
امّا علّت و فلسفهي آنچه از دوران غيبت اتّفاق افتاده [كه درک آن براى شما سنگين است] آن است كه خداوند در قرآن فرموده: «اى مؤمنان از چيزهايى نپرسيد كه اگر آشكارتان شود، بدتان آيد »
🌹 اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
💕💜💕