eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و سوم دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می‌گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می‌کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی‌زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می‌نویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بی‌تابیها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه می‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بی‌خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی‌توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی‌مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن‌های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!!» بعد از مدت‌ها، از اعماق وجودم می‌خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می‌کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می‌بینی چطور می‌خواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی‌کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگی‌مان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
بعضی ها !!!! آرامش مطلقند ......... لبخندشان ،،، تلألو برق چشمانشان ........ صدای آرامشان .......... اصلِ کار ،،، تپش قلبشان ، یک دنیا آرامشند ...... آنقدر عزیزند که میترسی تمام شوند ،، بعضی ها ....... بودنشان...... همین ساده بودنشان...... نفس کشیدنشان....... لبخند مینشاند گوشه لبمان و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را..💗 💕💚💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و دوم با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب می‌‌زد که بی‌آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه‌هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم می‌کرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!» از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بی‌قراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی‌صبرانه گریه می‌کردم و به بهانه شب‌هایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات می‌کردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمی‌کرد و هر چه عذر می‌خواست و به پای گریه‌هایم، اشک می‌ریخت، طوفان غم‌هایم آرام نمی‌گرفت که سرانجام صدای ناله‌هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟» مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه می‌کرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمی‌تونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش می‌رفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو می‌بینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه‌ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بی‌مِهری‌ام را تاب نمی‌آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمی‌دانم چرا اینهمه بی‌حوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع می‌کرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو می‌رفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته می‌شدم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
✨روش صحيح انتقاد كردن 🔱چند دسته انتقاد وجود دارد که نه تنها کمکی به اصلاح ایراد نمیکند بلکه شدیدترین تاثیرات منفی را در روحیه فرد ایجاد میکند 🔱شرمنده کردن: به آن دسته از انتقاداتی گفته میشود که هیچ هدف سازنده ای ندارد افراد موفق در روابط از این نوع انتقاد ها استفاده نمی کنند (مثال:تو خیلی قد کوتاهی، صدایت خیلی خش دارد) 💕🧡💕
از اول‌ مواظب‌ دلت‌ باش؛ -علاقه‌مندشدن، حرکت -در یڪ‌ مسیࢪ سرازیر است -و دل‌ بریدن‌ مانند آن‌ است‌ که‌ بخواهی همان‌ مسیر‌ را سࢪ بالا برگردے به‌ همین‌ دلیل‌ سخت‌تࢪ است...!و راه‌حل‌ خدا این‌ است‌ که‌ از‌ اول‌ مواظب‌ دلت‌ باشے:)⃟💛 !' اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱ 💕💙💕
✨ مقامات دنیوی ممکن است بدون رنج انسان برسد اما مقامات آخرتی بدون سعی و کوشش نصیب هر کسی نمی شود________♥️ 🌷 💕💚💕
♨️ مردان وقتی میگریند دستشان بر چشمانشان است❗ زنان وقتی میگریند دستشان بر دهانشان است❗ سرچشمه ی بیشتر گناهان مرد چشمانشان میباشد و سرچشمه ی بیشتر گناهان زن دهانشان میباشد. انگار که هر دوتاشون میدونند که از کجا بیشتر دچار گناه میشوند❗ 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییـز در حال آمدن است 🍂اما نه فصل خزان زرد 🍁اما نه فصل اندوه و درد 🍁فصل زیبای سادگی 🍂فصل رنگهای زیبای طبیعت 🍁فصل موسم شدید دلدادگی! 🍂پیشاپیش 🍁پاییزتون قشنگ و 🍂پاییزتون پراز خاطرات شیرین
نوکرت مثل رقیه(س) مانده جا از قافله حال این جامانده را جامانده می‌فهمد فقط تا 🏴 (س)🥀 🏴
یک نگاه خداوند کافی است برای گشوده شدن  تمام درهای بسته ی زندگیمون در روز شهادت حضرت رقیه (ع ) آن نگاه و نظر ِ بلند را برای شما آرزومندم... 🥀تقدیم به شما دوستان و 🥀عاشقان اهل بیت (ع) 🥀عزاداری هاتون قبول 🥀حاجت روا باشید ان شاءالله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔💔💔💔 تکلیف امسال مان هم معلوم نیست! از وقتی تو رفتی دردهایمان بیشتر شد! از وقتی تو رفتی راه زیارت اربعین هم بر ما بسته شد! برای درد ما هم نسخه ای بنویس حاجی! زندگی بدون زیارت حسین(ع) چه لطفی دارد؟ آرزوی اول و آخر ما شهادت بوده حاجی، اما امروز داروی درد ما زیارت است...
بادکنک فروش در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود. 💕💚💕