وقتی فرار کردن چیزی را حل نمیکند،
بدان که مشکل از زمان،
محله و شهر نیست.
مشکل درون توست
که هیچ کجای دنیا دست از سرت برنمیدارد. گاهی لازم است
محکم بایستی، تا رها شوی …
❄️⛄️🌨⛄️❄️
کسی که گهواره مان را تكان داد
میتواند با دعايش دنیایمان
را هم تکان بدهد
مراقب گرانبهاترين الماس زندگيمان باشیم
كه براي خوشبختي
محتاج دعای خيرش هستیم💗
❄️⛄️🌨⛄️❄️
نیایش صبحگاهی 🤍
❄️پروردگارا
🤍عشق مرا بیشتر و بیشتر کن!
❄️تا قلبم را استوار نگاه دارم
🤍و روحم را خرسند.
❄️پروردگارا
🤍هر جا که مرا می بری؛
❄️نزدیک خود نگاه دار.
🤍مباد که در هیچ کاری یاد تو را
❄️ فراموش کنم.
🤍مرا سنگ ریزه ای ساز
❄️در معبد عشقت
🤍که نجوا می کند:
❄️تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب
🤍 مشتاق و آرزومند هستی!
❄️پروردگارا دریاب مرا...!
🤍آمیــن
🌸🍃
🌺ميگن خواب مرگ كوتاهه،
🕯ولى چه فرق عجيبى است بين
🌺"مرگ" و "خواب"!
🌺وقتی "عزيزى" خوابيده،
🕯دلت میخواد حتى هيچ پرنده اى
🌺پر نزنه تا بيدار نشه،
🕯اما وقتى "مُرده"، دوست دارى
🌺با بلند ترين صداى دنيا بيدارش
🕯کنی ولی افسوس…
🌺دسته گلی از جنس
🕯 "فاتحه و صلوات"
🌺 تقدیم کنیم به درگذشتگان🙏
خدایا عزیزان مارا ببخش و بیامرز💐
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی کہ براے هدایت
دیگران تلاش میکنند؛
بہ جاے مُردن، شھید میشوند...!
-استادپناهیان
#شھید_محمدمحمدی/♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#یا_صاحب_الزمان_عج
یا رب چہ شود زآن گل نرگس خبر آیـد
آن یار سفر ڪردهٔ ما از #سفر آیـد
شام سیہ غیبت ڪبری بہ سر آیـد
امید همہ #منتظران منتظر آیـد
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نمــاز
✴️ چطور یه نماز عالی بخونیم⁉️
🎙 آیت الله بهجت
#نماز_اولوقت🥇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز #مرغ_ناردونی درست کردم 😋
نمیدونید چقدر خوشمزه و لذیذ شده بود👌
میتونید برای #مهمونی#شب_یلدا تون درست کنید و در کنار خانوادتون نوش جان کنید 😊
مرغ (من از رون مرغ استفاده کردم) به تعداد
رب انار خونگی دوتا سه قاشق غذاخوری
زردچوبه و فلفل سیاه
پیاز خرد شده یک عدد متوسط
زعفران آبکرده مقداری
انار دون شده یک پیمانه
اول از همه مرغ هاتون رو در تابه ای سرخ کنید.وقتی مرغ ها سرخ شدن از تابه خارج میکنیم و پیاز خرد شده رو اضافه میکنیم و تفت میدیم.
زردچوبه و فلفل سیاه رو اضافه میکنیم و تفت میدیم.
دوتاسه قاشق غذاخوری رب انار خونگی رو اضافه میکنیم و تفت میدیم.
یک لیوان آب جوش اضافه میکنیم. نمکش رو اندازه میکنیم.
مرغ ها رو میچینیم داخل سس و روی مرغ ها زعفران آبکرده میریزیم و درب تابه رو میبندیم تا مرغ ها نیم پز بشن.
وقتی مرغ ها نیم پز شدن یک پیمانه انار دون شده اضافه میکنیم و دوباره درب تابه رو میبندیم تا حسابی انار و مرغ با هم پخته بشن.
خیلی خیلی خوشمزس 😋 👌 حتماً امتحان کنید 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#کیک_کاستلاشکلاتی🧑🍳
مواد A:قسمت زرد رنگ
•50 میلی لیتر روغن
70 میلی لیتر خامه مایع(مخلوط خامه و شیر)
60 گرم آرد (الک شده)
4 عدد زرده تخم مرغ
مواد B:برای شکلاتی کردن مرنگ
1/2 قاشق چایخوری عصاره وانیل
8 گرم پودر کاکائو + 2 گرم قهوه فوری (ذوب شده با 2 قاشق غذاخوری آب داغ) ** قهوه فوری را می توان در صورتی که دوست ندارید حذف کنید :)
مواد C (مرنگ)
•4 عدد سفیده تخم مرغ
1 قاشق چایخوری آب لیمو
کمی نمک
• شکر 70 گر...
📌تلنگـــــــــــر
کفَاستُرِالعَورَةَمَااستَطَعتَيَستُرِاللهُ
مِنکماتُحِبَّسَترَهُمِنرَعيتِک
⚠️پستامیتوانــیعیــــوب مردمرا
بپوشــانتاخـــداوندعیــوبِ تورا
ڪہعلاقـــهداری ازمــردم پوشیده
بمانــد،پـردهپوشــیڪنــد..!
📚|نهجالبلاغهنامه۵۳
❄️⛄️🌨⛄️❄️
🌱🌿
#خاطره_واقعی
✅ خاطره جالب وتأثیرگذار خانم معلم مسئولیت شناس وموقعیت شناس!
🔹امروز تو مترو علی رغم میل باطنیم مجبور شدم داد بزنم 😮
🔸یه دختر خانم کشف حجاب کامل کرده بود و بهش که تذکر دادم، داد و بیداد راه انداخت و مثل همیشه همفکرای خودش وارد معرکه شدن و شروع کردن به رجز خوندن همیشگی که به شماها مربوط نیست و ما هر طور دلمون بخواد لباس می پوشیم، محجبه ها هم که مثل همیشه _ مـــــــاست _ 😢
القصه ....
🔹منم با خودم گفتم اینجا اکه کوتاه بیام واقعا حق پایمال میشه
🔹صدام رو بردم بالا و به یکی از اون خانمها که خیلی گستاخی می گرد گفتم صداتو بیار پایین؛ خلاف قانون عمل می کنین طلبکار هم هستین
🔹در حین سرو صدای من و اون خانم، یکی از بی حجابا به من گفت خانم ساکت باش اعصاب ما رو خرد کردی
🔸منم گفتم مگه شما نمیگین آقایون چشماشون رو ببندن و نگاه نکنن؛ الانم اگه می خوای نشنوی گوشاتو بگیر تا صدای منو نشنوی
🔹یکی دیگه گفت: خانم داد نزن
🔸گفتم مگه شما نمیگین حجاب من به شما مربوط نیست ؛ منم دلم می خواد صدامو ببرم بالا و به شما هیچ ربطی نداره؛ گفتم این قانون شهر هرتی که شماها می گین فقط مال شماست که هر کاری دوست داشتین بکنین ولی بقیه مطیع قانون باشن
🔹یه خانم دیگه گفت: خاک بر سر مردی که نتونه خودش رو نگه داره و با نگاه به زن مشکل براش پیش بیاد
🔸گفتم شما چرا ماسک زدی؟ خاک بر سر آدمی که نتونه خودش رو از یه ویروس کوچیک حفظ کنه
😅باورتون نمیشه همشون ساکت شدن و لام تا کام حرف نزدن!!!
😔 وقتی اومدم خونه احساس میکردم از میدون جنگ برگشتم
🥀اتفاقا امروز تو مدرسه یه شهید گمنام هم آوردن و تیر خلاص رو به روح من زد ....
🥀به این شهید گمنام گفتم ؛ خدا شاهده کار ما هم خیلی سخته؛ برامون دعا کنید بتونیم از خون و حیثیت شما شهدا دفاع کنیم ....
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
❄️⛄️🌨⛄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥••♥️🖇
عجب آن نیست ڪه آمدۍ دل صید تو شد
عجب آن است که من
عاشق صیاد شدم..)
#داستانک
✔️زودقضاوت کردن
"دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه اي با خوشحالي زندگي مي کردند . در فصل بهار ، وقتي که باران زياد مي باريد ، کبوتر ماده به همسرش گفت : "" اين لانه خيلي مرطوب است . اينجا ديگر جاي خوبي براي زندگي کردن نيست . "" کبوتر جواب داد : "" به زودي تابستان از راه مي رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براين ، ساختن اين چنين لانه اي که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خيلي مشکل است .""
بنابراين دو کبوتر در همان لانه قبلي ماندند تا اين که تابستان فرا رسيد و لانه آنها خشک تر شد و زندگي خوشي را در مزرعه سپري کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم مي خواستند مي خوردند و مقداري از آن را نيز براي زمستان در انبار ذخيره مي کردند . يک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالي به يکديگر گفتند : "" حالا يک انبار پر از غذا داريم . بنابراين ، اين زمستان هم زنده خواهيم ماند . ""
آنها در انبار را بستند و ديگر سري به آن نزدند تا اين که تابستان به پايان رسيد و ديگر در مزرعه دانه به ندرت پيدا مي شد . پرنده ماده که نمي توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت مي کرد و کبوتر نر براي او غذا تهيه مي کرد . در فصل پائيز وقتي که بارندگي آغاز شد و کبوترها نمي توانستند براي خوردن غذا به مزرعه بروند ، ياد انبار آذوقه شان افتادند . دانه هاي انبار بر اثر گرماي زياد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اوليه شان شده بود و کمتر به نظر مي رسيد . کبوتر نر با عصبانيت به پيش جفت خود بازگشت و فرياد زد : "" عجب بي فکر و شکمو هستي ! ما اين دانه ها را براي زمستان ذخيره کرده بوديم ، ولي تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندي ، خورده اي ؟ مگر زمستان و سرما و يخبندان را فراموش کردي ؟ "" کبوتر ماده با عصبانيت پاسخ داد :
"" من دانه ها را نخوردم و نمي دانم که چرا نصف انبار خالي شده ؟ ""
کبوتر ماده که از ديدن مقدار کم دانه هاي انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : "" قسم مي خورم که از همان روزي که اين دانه ها را ذخيره کرديم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور مي توانستم آنها را بخورم ؟ من در حيرتم چرا اين قدر دانه هاي انبار کم شده است . اين قدر عصباني نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشي و دانه هاي باقي مانده را بخوريم . شايد کف انبار فرو رفته باشد يا شايد موش ها انبار را پيدا کرده اند و مقداري از آنها را خورده اند . شايد هم شخص ديگري دانه هاي ما را دزديده است . در هرصورت تو نبايد عجولانه قضاوت کني . اگر آرام باشي و صبر کني ، حقيقت روشن مي شود . ""
کبوتر نر با عصبانيت گفت : "" کافي است ! من به حرف هاي تو گوش نمي دهم و لازم نيست مرا نصيحت کني . من مطمئن هستم که هيچکس غير از تو به اينجا نيامده است . اگر هم کسي آمده ، تو خوب مي داني که آن چه کسي بوده است .
اگر تو دانه ها را نخوردي بايد راستش را بگويي . من نمي توانم منتظر بمانم و اين اجازه را به تو نمي دهم که هر کاري دلت مي خواهد بکني . خلاصه ، اگر چيزي مي داني و قصد داري که بعد بگويي بهتر است همين الان بگويي ."" کبوتر ماده که چيزي درباره کم شدن دانه ها نمي دانست ، شروع به گريه و زاري کرد و گفت : "" من به دانه ها دست نزدم و نمي دانم که چه بلايي بر سر آنها آمده است "" و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بيرون انداخت .
کبوتر ماده گفت : "" تو نبايد به اين سرعت درباره من قضاوت کني و به من تهمت ناروا بزني . به زودي از کرده خود پشيمان خواهي شد . ولي بايد بگويم که آن وقت خيلي دير است و بلافاصله به طرف بيابان پرواز کرد و پس از مدتي گرفتار دام صياد شد . ""
کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگي خود ادامه داد . او از اين که اجازه نداد جفتش او را فريب دهد ، خيلي خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره باراني و مرطوب شد . دانه هاي انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با ديدن اين موضوع ، فهميد که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خيلي پشيمان شد ، ولي ديگر براي توبه کردن خيلي دير شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتي زندگي کرد .
❄️⛄️🌨⛄️❄️
#داستانک
✅#بهعملکار_برآید
❤️روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست "
❄️⛄️🌨⛄️❄️
#نماز_پنجشنبه توصیه آیت الله بهجت (رحمة الله علیه)
🔻نماز #حاجتی که #بسیار_مجرب است
(خدا برکسی که این نماز را بخواند ولی حاجتی ازخدا نخواهد غضب میکند!)
:
ارواح منتظرند!
از پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله روایت شده که فرمودند :
«هر جمعه #ارواح_مومنین مقابل خانه هایشان میآیند و هر یک با آواز حزین و گریه٬ فریاد میزند:
ای اهل و اولاد من! ای پدر و مادر من !ای خویشان من به ما #مهربانی کنید و با آنچه ما برای شما گذاشتیم که اکنون حساب و کتاب و عذابش برای ماست و نفعش برای شما برای ما نیز درهمی یا قرص نانی یا جامه و لباسی #هدیه و خیرات کنید تا خداوند از لباسهای بهشتی به شما بپوشاند .
آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله گریه کرد تا حدی که دیگر قدرت بر سخن گفتن نداشت.
سپس فرمود : این برادران مرده شما می گویند: وای بر ما اگر از آنچه که در دست ما بود در راه خدا #انفاق می کردیم الآن به شما محتاج نبودیم. آن گاه با حسرت و پشیمانی برمی گردند.
در خاتمه فرمودند :
زود برای مردگانتان صدقه بفرستید.»
🔸مفاتیح الجنان
#اموات #صدقه #خیرات #فاتحه #صلوات
همه مےگویند:
خوش بحال فلانے شهید شد،
اما هیچڪس
حواسش نیست ڪه فلانے
در زندگے شهید بود
آرے....
براے شهید شدن باید
شهید بودن را یاد گرفت....
🌷#شهیدمهدیطهماسبی
🌷#روایت_عشق
🌷#کلام_شهدا
❄️⛄️🌨⛄️❄️
🌸راه درک مهربانی خدا
وقتی خدا را مهربان ندانی نمیتوانی با او مناجات کنی و به او تکیه و توکل نخواهی کرد و نمیتوانی با آرامش و اطمینان زندگی کنی. خدا بیش از حدّی که ما تصوّر میکنیم با ما مهربان است. برای معرفت پیدا کردن به مهربانی خدا، بیش از تجربه به تفکر نیازمندیم و پس از تفکر به تذکر و تلقین محتاجیم.
👤استاد پناهیان
❄️⛄️🌨⛄️❄️
☀️ آیا مرگ چاره دارد ⁉️
🍁یونس بن یعقوب می گوید:
🍁ما در خدمت امام صادق علیه السلام بودیم و عرض کردیم هر چیزی چاره دارد جز مرگ!
🍁حضرت فرمودند: مرگ هم چاره دارد!!
عرض کردیم؛ چاره اش چیست!؟
🍁فرمودند: صله رحم.
📚طب الائمه- عبدالله شبر
❄️⛄️🌨⛄️❄️
بسم رب العشق
#قسمت_هفتادو_ششم -
😍 #علمدارعشق😍#
ماشین پارک کردم
زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه
بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،
الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه
رفتم سمتش
- سلام زن عمو خوب هستید؟
پسرعمو و عروس عمو خوبن
زن عمو: سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا
اما خداشاکرم عروسم نشدی
چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی
سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم
قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو:خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم
مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ
نرگس چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه
برای پول
اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت
امروز پیش خودمون بمون
دلمون برات تنگ شده
- چشم
عزیزجون:بی بلا
خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبود
شروع کردم به دادزدن
کســــــــــــی اینجانیست ؟
کســــــــی اینجا نیست ؟
لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود
شروع کردم به راه رفتن تو بیابان
صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد
چند مترکه رفتم جلو
یه آقا دیدم
صداش کردم
ببخشید برادر
روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است
دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود
زره و شمشیر
-مرتضی اینجا کجاست ؟
چرا ما اینطوری لباس تنمون 😳😳
+اینجا کربلاست
بیا بریم پیش آقاامام حسین
رفتیم جلو
دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن
یهو یه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم
یاران من آمده اند تا در رکابت باشند
اذن میدانش بده برادر
جنگ شروع شد
سرها بریده شد
مرتضی اومد پیشم
نرگس زینب وار رفتار کن
به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود
که دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا
خودت کمکش کن
نرگس نرگس بابا از خواب بیدارشو
نرگس عزیز بابا پاشو
سرم گذاشتم رو سینه آقاجون
بابا خیلی سخته
خیلی سخته
هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت
که مائده سادات زنگ زد
نویسنده .بانو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹