eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ننه علی لقب معروف و مشهور مادری است که مدت 20سال بصورت شبانه روز در این خانه و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد . او که فرزندش به دست نوکران حلقه بگوش خاندان منحوس پهلوی (ساواک ) به شهادت رسیده است ، بعد از اینکه با خبر می شود فرزندش به شهادت رسیده و در شهر اهواز دفن گردیده است . راهی شهر اهواز می شود و در کنار مزار فرزندش بیتوته می کند . بعد از پیروزی انقلاب به حضرت امام اطلاع می دهند که مادری از تهران به اهواز آمده و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی می کند البته بدون هیچ سرپناهی که او را در مقابل گرمای طاقت فرسای جنوب محافظت نماید ، به دستور امام (ره) پیکر این شهید از اهواز به بهشت زهرا (س) در تهران منتقل می شود . از سال 1358 تا 1378ننه علی تک و تنها در این اتاقک فلزی زندگی کرد ، به گفته دوستان خانه شهید بهشت زهرا (س) تا مدتها این اتاقک ، برق نداشت وسیله گرمایشی و سرمایشی نداشت . بعد از سال 78 به دلیل کهولت سن و بیماری جسمی ، حدود ۳ سال پیش در پی نامه مقام معظم رهبری به خانه دخترش رفت و در آنجا ساکن شد تنها دخترش او را به خانه خود می برد و از آن به بعد هرچند ماه یک بار به زیارت مزار فرزندش می آید
✅بهترین زنان از منظر مولای متقیان ✍️امیرمومنان علی علیه السلام فرمودند: بهترین زنان شما پنج دسته‌اند. گفتند: آن پنج دسته کدام‌اند؟ حضرت فرمودند: زنان ساده و بی‌آلایش؛ زنان دل رحم و خوش خو؛ زنان هم دل و همراه؛ زنی که چون شوهرش به خشم آید تا او را خشنود نسازد خواب به چشمش نیاید؛ و زنی که در نبود شوهرش از او دفاع کند. چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداوند است و کارگزار خدا هرگز خیانت نمی‌‏ورزد. 📚اصول کافی، ج5، ص325 ❄️🌨☃🌨❄️
راه حلی برای نکردن جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم كوزه‌اي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد... به يكي از طلبه‌هايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همه‌ي مردم او را كتك بزند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم. هم گفت: حكايت انسان هم همین است مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بی‌آبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب بیم دارد
زمین گرد است یا زمان؟ در ٤ سالگی … موفقیت یعنی: کثیف نکردن شلوار در ٦ سالگی … موفقیت یعنی: پیدا کردن راه خانه از مدرسه در ١٢ سالگی … موفقیت یعنی: داشتنِ دوست در ١٨ سالگی … موفقیت یعنی: گرفتن گواهی نامه رانندگی در ٣٥ سالگی … موفقیت یعنی: پول داشتن در ٤٥ سالگی … موفقیت یعنی: پول داشتن در ٥٥ سالگی … موفقیت یعنی: پول داشتن در ٦٥ سالگی … موفقیت یعنی: پول داشتن در ۷۵ سالگی … موفقیت یعنی: تمدید گواهینامه در ۸۵ سالگی … موفقیت یعنی: پیدا کردن دوست در ۹۰ سالگی … موفقیت یعنی: پیدا کردن راه خانه در ۹۵ سالگی ... موفقیت یعنی: کثیف نکردن شلوار حالا به نظرتان زمین گرد است یا زمان؟! ❄️☃🌨❄️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠 شیطان هم دنیا را گرفت هم نماز اول وقت را! 💢 یک آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یک کسی برای خریدن فرش وارد مغازه بنده شد. ⏰ گفتم: وقت نماز است. گفت: من وقت ندارم، مسافرم و می‌خواهم بروم. 💢 هر چه اصرار کردم، دیدم نمی‌شود و گول شیطان را خوردم و یک قدری که از نماز اول وقت گذشت، دیدم همین آقای مشتری که خیلی شیفته این معامله بود، گفت من باید قدری تأمل بکنم! و از خرید منصرف شد!! ⏰ شیطان هم دنیا را گرفت هم نماز اول وقت را! 💢 امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: اگر مۆمن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می‌دارد. ✏️ آیةاللّه حق شناس (ره) ❄️🌨☃🌨❄️
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۰) مامان بعد اینکه محسن و بدرقه کرد اومد مقابلم ایستاد فرزانه این چکاری بود که کردی دل پسر رو شکوندی اخه مگه میشه دروغ بگه ...دخترم یه خورده فکر کن محسنم طرز فکرش درست مثله عباسه مامان جان من بدون وصیت نامه نمیتونم ... تقریبا چند روزه که از چهل عباس گذشته اگه من مدرکی نداشته باشم چجوری از حرف مردم خلاص بشم ... الان همه میگن این بود تمام عشق و وفاداریش به شوهرش ؟!! خواهش میکنم مامان حداقل تو یه نفر درکم کن ... چی بگم دخترم خودت میدونی من نه میتونم بگم قبول کن و نه قبول نکن ... فقط قبلش خوب فکر کن از روی عقلت تصمیم بگیر نه احساست... حالا بیا بریم برا شام یه چیزی اماده کنیم ... راستی فرزانه قضیه این شیرینی چیه ... ااااخ یادم رفت اینو برای تشکر از صاحبخونه خریده بودم اخه تو تولیدی لباس استخدام شدم ... جدی میگی فرزانه ؟؟ اره مامان کارش زیاد سخت نیست حقوقشم خوبه .... چقدر خوب مبارکه عزیزم ممنون مامان جون بعد شام بریم شیرینی رو بدیم و هردو تشکر کنیم باشه دخترم حالا بیا کمک کن ... شام و خوردیم و رفتیم برای تشکر خانم صاحبخونه خیلی مهربون بود اما شوهرش خیلی جدی به نظر میومد زیاد نموندیم فقط تشکر کردیمو بعد ۵دقیقه نشستن بلند شدیم راستش از شوهرش خجالت کشیدیم ... تو تولیدی چون خیاطی بلد نبودم تو بخش بسته بندی لباسا کار میکردم یه بسته از لباسارو بلند کردم تا ببرمشون تو انبار که ناخدا گاه سرم گیج رفت و افتادم زمین کارکنا اومدن سمتم و کمک کردن از جام بلند شدم برام اب قند اوردن با خوردنش و یه خورده استراحت بهتر شدم ... تو خونه حرفی به مامان نزدم ... چون الکی دلشوره میگرفت ... باهم نشسته بودیم... گفتم : الان میرم دوتا چایی خوش رنگ و خوش عطر میریزم تا مادرو دختر باهم بخوریم و گپ بزنیم .. مامان ـ اگه بیاری که عالی میشه پس من برم 😄😄 چایی رو ریختم تا خواستم سینی رو بلند کنم بیام دوباره سرم گیج رفت و چشام تارشد سینی از دستم افتاد به زور از کابینت گرفتم تا نیوفتم مامان با صدای افتادن سینی و شکستن استکان ها ترسیدو دویید سمت اشپزخونه ... خدا مرگم بده چی شدی چرا رنگت پریده .😱😱 چیزی نیست مامان فقط یه خورده سرم گیج رفت همین ... اخه خیلی رنگت پریده بیا بریم دکتر نه نیازی نیست گفتم که فقط یه سرگیجه ی معمولی بود یه خرده بشینم خوب میشم ... مامان برام اب قند اماده کرد و خوردم حالم بهتر شد رنگم برگشت دخترم برو بخواب فردا هم باید زود بیدار بشی حداقل یه خرده استراحت کن .... چشم مامان جان چشمت بی بلا دخترم شب خوش رفتم تو اتاق خوابیدم به روال هر روز صبح از خواب پاشدمو راهیه کارگاه شدم .... خدایا همش احساس خفگی و سرگیجه دارم چم شده اخه به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم به دور از چشم صاحب کارم کمی استراحت میکردم ... خسته و کوفته رسیدم خونه ... مامان ناهارو اماده کرده بود رفتم لباسامو عوض کردم یه ابی به سرو صورتم زدم ... اومدم و نشستم سره سفره ... مامان غذا زرشک پلو با مرغ گذاشته بود تا بوی غذا به دماغم خورد یه حالت تهوع شدید گرفتم دوییدم تو دست شویی .... بنده خدا مامانمم بدتر از دیشب دوباره ترسید پشت سرم اومد .... حسابی بالا اوردم ...دیگه نایی برام نمونده بود مامان ـ فرزانه تو یه چیزیت شده پاشو اماده شو بریم دکتر ... نه مامان اوردم بالا خوب شدم لابد مسموم شدم ... نه ربطی به مسمومیت نداره تو دیشبم سر گیجه داشتی ... پاشو پاشو الکیم بهونه نیار اخه مامان !!‌ اخه نداره هر جوره باید بریم ... مامان به زورم که شده منو برد دکتر... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
سنگین‌ تر از آسمان چیست؟ فرمود : تهمت به انسان بی گناه از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود : قلب انسان قانع از زهر تلخ‌تر چیست؟ فرمود : صبر در برابر نادان‌ها ‎ ‎ ❄️🌨☃🌨❄️
⚜ ذکر صالحین ⚜ 💫🌟🌙داستــــــــــان قشنگ🌙🌟💫 "همه چى را از خداوند بخواهيد" روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .🌿 حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند 🏯. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.😰 به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 👨‍💼 حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید...☺️ حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. 🌱 ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!😟 همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند...😵 حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟🤔 کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.😇 حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ 😠 سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت،🌧 مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!😏 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد...😳 حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد...😒 فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه... خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست، ولی به خواسته ات ایمان داشته باش...🌸
گفت🍃 میدونۍچࢪامیگیم‌ࢪفیق‌ خیلےکمڪت‌میکنہ؟! -بࢪا؎اینڪھ‌ࢪفیق‌ࢪوی‌ࢪفیق‌ اثࢪمیزاࢪھツ♥️ معࢪفت‌بھ‌خࢪج‌میدھ‌و یھ‌ࢪوزبھ‌ࢪسم‌ࢪفاقت‌میبࢪتت پیش‌خودش... 🦋 ❄️🌨☃🌨❄️
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۱) تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ... داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ... از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ... سلام دادیمو نشستیم ... دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟ تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت : خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده .... نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ... عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ... خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین همین الانشم به زور اوردمش دکتر مگه می یومد... خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ... خوبه ... مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟ حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ... مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ... اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه.. خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه... راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ... چشم ...ممنون خانم دکتر رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان حالمو بدتر میکرد .... رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ... بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ... نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ... دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ... دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ... من بلند شدمو اتاق و ترک کردم مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟ بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ... اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه... ممنون دستتون درد نکنه ... مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۲) تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکردم ... اصلا انتظار همچین خبری رو نداشتم ... خدایا کمکم کن یه راهی بهم نشون بده ...من امادگیشو ندارم .... مامان داشت دنبالم میگشت که پیدام کرد ... نشست کنارم...دید که دارم گریه میکنم منو بغل کرد و گفت دختر گلم چرا ناراحت شدی این که گریه نداره خوشگلم ... داری به سلامتی مامان میشی با صدای لرزون گفتم مامان من نمیخوام .... من تنهایی نمیتونم ... اخه چجوری بدونه پدر بزرگش کنم خیلی سخته مامااان😭😭😭 گریه نکن عزیزم شاید قسمت این بوده شاید سرنوشتت اینجوری نوشته شده که تو از کسی که دوستش داشتی از عشقت از عباست یه یادگاری برات بمونه که همیشه یاد اون مرحومو تو زندگی و قلبت زنده نگه داره ... حرفت درسته مامان من از این بابت خوشحالم اما ناراحتیه من یه چیز دیگست .😭😭😭 خب بگووو فرزانه تا بدونم از چی میترسی .. مامان یادته بهت گفتم عباس از زینب خواسته بود که من و با خانواده شهدا اشنا کنه... اره خوب یادمه...خب!!! من و زینب برای بچه ها ی شهدا کادو خریدیم تا خوشحالشون کنیم بین اونا یه پسره ۴ـ۵ساله بود که هنوز خبر نداشت باباش شهید شده 😭 مادرشم نمیدونست چه جوری به پسرش بگه که قلبش نشکنه مامااان ، اون پسر بچه هنوزم چشم انتظار باباش نشسته تا بلکه یه روزی برگرده....😭😭😭😭 حالا من فردا روز وقتی بچم به دنیا اومدو سراغ باباشو گرفت چی بگم اونجوری تو حسرت مهر پدریش میمونه ... مامان دستی رو سرم کشید و گفت دخترم اصلا غصه نخور من همیشه کنارتم بهت قول میدم که باهم بزرگش کنیم حالا دیگه اشکاتو پاک کن بریم یه ابی به صورتت بزن تا بریم خونه اون روز اونجوری برام گذشت ... از محل کارم چند روزی مرخصی گرفتم تا یه خرده اوضاع روحیم بهتر بشه یه وقتم برای سونوگرافی گرفتیم تا از وضعیت بچه بیشتر مطلع بشیم ... تو سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه بعده ۶ـ۷نفر منشی صدام زد بلند شدمو رفتم تو اتاق خودمو اماده کردم و دراز کشیدم دکتر شروع کرد به انجام سونو که یه دفعه صدای تپش قلب فضای اتاق و گرفت دکتر ـ خب خانمی اینم از صدای قلب کوچولوتون... ماشاالله سالمه سالمه هیچ مشکلیم نداره... خانم دکتر چند وقتشه ؟؟؟ اوووم الان بهتون میگم تقریبا ۲ماه و ۲۰ـ۲۵ روزشه .. ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📕📓📒📔📙📘📗📕 (۶۳) دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟ با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا. الهی مامان بزرگ فداش بشه ... ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉 خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم 😊😊😊 افرین دخترم اینجوری خوبه با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ... رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت فرزانه خانم شما بیرون بودین تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد جدی حاج خانم ؟؟ بله دخترم صداش واضح میومد باشه ممنون 😊 درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ... مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟ اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ... خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟ نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ... گوشی رو از کیفم در اوردم ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده .. باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ... باشه هرطور که خودت صلاح میدونی... شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ... زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی 😰😰😰😰 خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه 😅😅😅 زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟ هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟ به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟ اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم تمیز کاری میکنیم ... خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون ؟؟؟؟؟ اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست... اها باشه سلام برسون ... دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار... زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ... مامان محسن رفته سوریه .. جدی زینب بهت گفت ؟ اره .. خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ... فرزانه ـ الهی امین ... زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی کنم الان میام ... کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ... عه این چیه دیگههه ... نامه رو برداشتم روش و خوندم ... وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰 واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ... بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم .... مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ... پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟. ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭 مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود اخه من چطور یادم رفت ... 😭😭😭😭😭 الان ۲ماه گذشته ... خاک بر سر گیجم کنم ... خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه .... اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟ نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه... حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم .... پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه... شاید خواست خدا بوده ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘