قسمت پنجم
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچا
ر
ه..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت ششم
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی..
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش..
پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود..
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ…
پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه..
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..
هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که…
ادامه دارد.......
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هفتم:
هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم...و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزد..و چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود...یک وحشیِ بی زنجیر....
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟؟
کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده...چه تضاد عجیبی...روزی نوازش...روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند...سَبکش کاملا آشنا بود... و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند...
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور...فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده...نه، حتما اشتباه شده...این مرد اصلا برادر من نیست...نه صدا...نه ظااهر...این مرد که بود؟؟؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی...
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود...از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه...فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد...بی هیچ حسی و رنگی...و این یعنی نهایت بدبختی...حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید...و جایی،شبیه آخر دنیا….
مدتی گذشت.و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود...حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند...من گم شده بودم یا او؟؟؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه... خبری نبود...و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!! تعدادی تازه مسلمان...تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی...
مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد....
ادامه دارد.............
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هشتم:
بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی...و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد...حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد...و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم...بیصدا،بی حرف...بدون کلامی،حتی برای همدردی...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش.که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. .درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند......
اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشد...نه از دانیال،نه از هانیه...
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت...
فقط فنجانی چای بود با خدا...
دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم...
چه مبارزه ایی؟؟؟دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه...مبارزه...مبارزه...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد...
ادامه دارد.................
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#امام_حسن
قوّت بال و پرم، یا حسن بن علی
با تو شدم محترم، یا حسن بن علی
باز هم از جانِبت آمده یک یاکریم-
پَر زده دور و برم، یا حسن بن علی
خورده به کارم گره، ذکر لبانم شده
مثل پدر-مادرم، یا حسن بن علی
رزقِ سجودِ مرا بیشتر از پیش کن
از همه سائل ترم، یا حسن بن علی
کاش به روی سرم دست تو را حس کنم
در نفس ِ آخرم، یا حسن بن علی
زمزمۂ برزَخم یا علي موسی الرضا
زمزمۂ محشرم، یا حسن بن علی
تا بپذیرد مرا محض ِ غلامی؛ حسین...
نام تو را میبرم، یا حسن بن علی
این بدِ بی آبرو کنج خیالات خود
ساخت برایت حرم، یا حسن بن علی
حک شده روی نگین شرف الشّمس ِ من
حضرتِ صاحب کرم، یا حسن بن علی!
#م_عاطفی
#امام_حسن_مدح
کسی که باادب و باوقار می بخشد
فقط به خاطر پرودگار می بخشد
کریم فکر حساب و کتاب بخشش نیست
به رسم اهل کرم بی شمار می بخشد
به اسم و رسم توجه نمی کند هرگز
به آشنا و غریب دیار می بخشد
برای اینکه شود حفظ آبروی گدا
بدون منّت و بی ننگ و عار می بخشد
تمام زندگی من فدای مردی که
تمام زندگی اش را سه بار می بخشد
مقابل بدی و طعنه پاسخش خنده است
سکوت کرده و آیینه وار می بخشد
به این دلیل غلام حسن خودش آقاست
که گل همیشه به خار اعتبار می بخشد
ازآن که عادتش احسان، سجیه اش کرم است
عجیب نیست که بی اختیار می بخشد
چرا که او پسر ارشد همان مردی ست
که بین معرکه ی کارزار می بخشد
که بین معرکه ی کارزار از سر لطف
به دشمن سر خود ذوالفقار می بخشد
بجز علی که به هنگام جنگ بخشیده است
کدام شیر به وقت شکار می بخشد؟
همیشه موقع بخشش که می شود این مرد
به رسم فاطمه اول به "جار" می بخشد
برادرش هم از او ارث برده بخشش را
اگر به راه خدا شیرخوار می بخشد
نمی دهم به دو عالم غلامی او را
گرفتم اینکه به من اختیار می بخشد
#مجتبی_خرسندی
#امام_حسن_ولادت
#جمل
#تبری
همین که ماه به نیمه رسید و کامل شد
ستاره ای بدرخشید و ماه محفل شد
نزول مصحف حق در لیالی قدر است
ولی چه زودتر آیات نور نازل شد
حسن همیشه سراسر نماد تحسین است
به حُسن رحمت او پادشاه ، سائل شد
چگونه دست به دامان لطف او نشویم
کریم بیت کرم رافع المشاکل شد
کسی که قطره ای از بحر جود او را دید
ز هر چه هست به جز این نگار غافل شد
بدا به حال کسی که اسیر او نشود
خوشا به حال کسی که به یار مایل شد
چگونه در دلم از دشمنش نباشد کین ؟
بدون بغض عدو ، حبّ دوست باطل شد
تمام هستی خود را کنم فدای حسن
هزار شکر خدا را شدم گدای حسن
فدای نام نکویش که زینت غزل است
طواف ماه رخش کار زهره و زحل است
خدا برای خودش آفرید نور حسن
به عشق او گل ما را سرشت روز الست
حسن حسن تو بگو با شهید کرب و بلا
که نام این دوبرادر عسل تر از عسل است
هماره ذکر علی بهترین طاعت هاست
بگیر ذکر حسن را که افضل العمل است
شبیه حیدر کرار دل زند به نبرد
برای هیبت و جنگ آوری چه خوش مثل است
بنا به وحی الهیست صلح یا جنگش
ولی اگر که بجنگد دلیر و بی بدل است
ز حضرت اسدالله اذن میگیرد
حریف می طلبد ، یکه تاز و شیر و یل است
گرفت نیزه به دست و به قلب لشکر زد
ز هیبتش همه گفتند فاتح جمل است
طریق فاصله را مثل صاعقه طی کرد
رسید و ناقهٔ ملعونه را زد و پی کرد
محمد حنفیه خجل ز مولا شد
چگونه در دلش این بار ترس پیدا شد
علی صداش زد و گفت ای عزیز پدر
کنون که فتنه ملعونه خوار و رسوا شد
نکن قیاس خودت را به مجتبی پسرم
که تو ز نسل من و او ز نسل زهرا شد
به قلب سبط نبی هیچ ترس و واهمه نیست
به ضرب نیزهٔ این تکسوار غوغا شد
به روی ناقه زنی بود اهل مکر و دغل
زنی که قامت احمد ز فتنه اش تا شد
زنی که راضی از او نیست حضرت زهرا
زنی که باعث جنگ و نزاع و بلوا شد
زنی که اهل اطاعت نبود و بی دین بود
زنی که باعث سر در گمی دلها شد
مقابل ولی الله او صف آرایید
و این بزرگترین ظلم و ذنب و فحشا شد
چقدر غصه و غم ریخت او به جان علی
هزار لعنت حق بر مخالفان علی
#سید_احمد_هاشمی_شهیدی
مداحی آنلاین - ما و تشبیه طلعت تو به ماه - مطیعی.mp3
3.7M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐ما و تشبیه طلعت تو به ماه
💐چه قیاسی است این مع الفارق
🎤 #میثم_مطیعی
👏 #مدیحه_سرایی
مداحی آنلاین - امام مجتبی در ماه خدا خوش آمد - سماواتی.mp3
4.25M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐صل علی محمد صلوات بر محمد
💐امام مجتبی در ماه خدا خوش آمد
🎤حاج #مهدی_سماواتی
👏 #مدیحه_سرایی
مداحی آنلاین - روایتی زیبا از امام حسن - استاد انصاریان.mp3
968.9K
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
♨️روایتی زیبا و شنیدنی از امام حسن مجتبی(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
در نیمۀماه، ماهِ تمام آمده است
عطرِ نفسِ گل به مشام آمده است
در خانۀزهرا و امیر مومنان
اوّل پسر و دوّم امام آمده است
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨🌺
#مبارڪباد✨🌺
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐خادم این حرم بشم میزاری یا نه
💐شامل این کرم بشم میزاری یا نه
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
مداحی_آنلاین_خادم_این_حرم_بشم_میزاری_یا_نه_نریمانی.mp3
5.93M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐خادم این حرم بشم میزاری یا نه
💐شامل این کرم بشم میزاری یا نه
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
#یاڪریم_آل_طاها💚
با عشق حسن(ع) من به جهان ناز کنم
افطارمو با نام حسن باز کنم
صد شکر که درک شب قدر رمضان
با جشن ولادتش آغاز کنم
#میلاد_امام_حسن_مجتبی🌺
#مبارڪباد🎊❣️🌺
مداحی آنلاین - ستاره بارونه تو این کرمخونه - کریمی.mp3
1.64M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐ستاره بارونه تو این کرمخونه
💐زمین منو دور سرت میگردونه
🎤 #محمود_کریمی
👏 #سرود