فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیتزا_پاکتی
بچه ها مواد داخلی قابل تغییره و به دلخواه خودتون میتونید پر کنید🤗
.
👈میتونید از سوسیس یا مرغ ریش شده و ترکیب سبزیجاتی مثل جعفری، قارچ تفت داده شده، فلفل دلمه، ذرت و ... استفاده کنید .
و برای ادویه ترجیحا از آویشن، فلفل سیاه و فلفل قرمز به اندازه دلخواه استفاده کنید
. 👈 اگر دوست دارید؛
قبل سرخ کردن میتونید نون ها رو اول توی تخم مرغ و بعد پور سوخاری هم بغلتونید 😍
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزای من 😍😍
یه نون خوشمزه و فوری براتون آوردم کیف کنین😍
با موندگاری بالا و بدون فر
بافت این نون مثل لواش نیست دوستان خیلی لطیف تره و بیشتر شبیه کرپ هست
و میتونین با افزودن مواد مختلف طعمشو عوض کنین مثل سبزیجات و سیاهدونه و ...
"نان تابه ای"
تخم مرغ 2 عدد
ماست 8 قاشق غذاخوری
آب نصف پیمانه
نمک 2 قاشق چایخوری
بیکینگ پودر 2 قاشق چایخوری
آرد 2 پیمانه
روغن مایع 6 قاشق غذاخوری
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦.
⚠️ دوربین خدا روشنه!
دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛ نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم! 💢 اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم! شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!
🔹 مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود:
«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/۱۴)
آیا نمی دانند خدا می بیند...
💕💛💕💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدار در برزخ
دیدار تجربه گر و دوست شهیدش در برزخ
قسمت بیستم؛ دختر بابا
تجربهگر: آقای محمد زینلی
به خودت حالی کن که نباید هیچ تصوری از آدمها داشته باشی، آدمها پیشبینیناپذیرتر و تغییر پذیرتر از آنیاند که قابل تصور باشند.
به خودت حالی کن حضور هر آدمی در زندگیات موقتیست تا زمان رفتنشان که رسید، احساس پوچی و طردشدگی نداشتهباشی.
به خودت حالی کن که باید با نظرات مخالف خودت کنار بیایی، که جهان و اتفاقات، بزرگتر و بیشمارتر از آنیاند که تمام آدمها، به یک چیز واحد فکر کنند و نظرات مشابهی داشته باشند.
به خودت حالی کن که افسوس خوردن، چیزی را درست نمیکند، باید برای بهبود حالت، دست به کار شوی.
به خودت حالی کن ما قوی میشویم از همانجا که ضعیف شدیم، و رشد میکنیم، از همانجایی که زخم خوردیم.
به خودت حالی کن که هر چیزی در جهان ممکن است مشابهی داشتهباشد، اما از تو فقط یکی در جهان هست، خودت را دوست داشتهباش، با سادهترین اتفاقات و رفتارها نرنج، و برای رشد و تعالی اخلاق و باور و هویتت، بجنگ...
به خودت حالی کن که آینهها دوستداشتنیاند،
باید برای خوشحالی آدمِ ایستاده در آینه، تلاش کنی...
#نرگس_صرافیان_طوفان
💕💚💕💚
چهکنیمشبقدررادرککنیم.mp3
1.63M
🔘 چه کنیم شب قدر را درک کنیم؟
🎙 #استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنکیک_کدوحلوایی
1/5 پیمانه شیر
1 پیمانه پوره کدوحلوایی
3 قاشق غذاخوری شکر
2 قاشق غذاخوری روغن مایع
2 پیمانه آردگندم
2 قاشق چایی خوری بیکینگ پودر
1 قاشق چایی خوری دارچین
1 قاشق چایی خوری زعفران دم کرده
1 عدد تخم مرغ
یک پنس نمک
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
.
💠 علامه حسن زاده:
اگر واقعا تشنه شدی ، برایت آب می فرستند. صابر باش که اگر دیر شود، دروغ نخواهد شد. آن هایی که دیرتر گرفتند، پخته تر شده اند.
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شام
5 بادمجان را در مکعب های کوچک خرد کرده و آنها را سرخ کنیم 1 قاشق غذاخوری روغن و 1 پیاز خرد شده خرد شده را در قابلمه ریخته. 300 400 گرم گوشت چرخ کرده را اضافه می کنیم و خوب تفت می دهیم. به بادمجان سرخ شده اضافه کرده و پخت و پز را روی حرارت کم ادامه دهیم ، در آخر نمک ، فلفل سیاه ، فلفل قرمز ، را اضافه کرده و بپزید
.4 خمیر یوفکا
برای خیس کردن خمیر:
1 فنجان آب
نصف لیوان روغن
1-2 قاشق غذاخوری سرکه خمیر را روی یک سطح صاف پهن کنیم و آن را با آب روغنی مرطوب کنیم ... خمیر دیگر را روی آن بگذارید و همه جا را با آب روغنی خیس کنید. .
سس بشامل:
1 قاشق غذاخوری کره را ذوب کنید ، 1.5 قاشق غذاخوری آرد اضافه کنید و به مدت 1 الی2 دقیقه در حرارت کم سرخ کنید.
در صورت وجود می توانید جوز هندی بسیار کمی رندهو اضافه کنید.
در آخر ،1.5 فنجان شیر اضافه کرده و هم بزنید.در فر با حرارت 180 درجه به مدت نیم ساعت بپزید ، آن را از فر خارج کنید ، پنیر رنده شده را اضافه کنید و مجدداً به مدت 2 یا 3 دقیقه در فر بپزید.
از غذای خود لذت ببرید
نوش جان😘
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
.
سه چیزاز همدیگر جدا نیستند
❤️کسےکه زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمےشود
☘کسےکه زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش محروم نمےشود
❤️کسےکه زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمت هامحروم نمےشود
💕💜💕💜
✨﷽✨
🏴پنج سفارش فوق العاده زیبا
✍از حضرت امیر المومنین علی (علیه السلام) : شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر در طلب آنها متحمل رنج زیاد شوید سزاوار است:
1⃣ جز به خدا امیدوار نباشید .
2⃣ غیر گناه خود از چیزی نترسید.
3⃣ اگر چیزی بلد نیستید از گفتن
نمیدانم خجالت نکشید.
4⃣ اگر چیزی را نمیدانید در یادگیری آن
خجالت به خود راه ندهید .
5⃣ همواره صبر پیشه کنید که صبر در
ایمان مانند سر در بدن است. بدنی که
سر نداشته باشد خیری در آن نیست و
ایمانی که صبر نداشته باشد نیز خیر ندارد.
📚 نهج البلاغه (صبحی صالح) ،ص482
💕💝💕💝
از قورباغه ای که ته چاهی زندگی می کرد، پرسیدند:
آسمان چیست؟
گفت:
دایرۀ کوچکی به رنگ آبی
جایگاهتان را تغییر دهید تا دیدگاهتان تغییر کند
💕💙💕💙
🔘داستان کوتاه
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در
آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا
نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت
با دستهای بسیار بلند، بلندتر از
دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ
کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در
دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا
بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو
وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق
اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای
به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛
اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن
است در این اتاق همه خوشحال باشند
و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در
حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است،
این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند
به یکدیگر غذا بدهند ...
─┅─═इई 🖤🖤🖤ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
⚠️ شهادت امیرالمؤمنین علیهالسلام، بدست ابنملجم اتفاق نیفتاد‼️
▪️ ویژهی شهادت امیرالمومنین علیهالسلام
💕❤️💕❤️
🔰 سخنان ابن ملجم مرادی هنگام بیعت با امیرالمومنین علی علیه السلام:
سلام بر تو اى امام عادل و بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سوار بخشنده ، و كسى كه خداوند او را بر بقيه مردم فضيلت داد صلوات و درود خدا بر تو و خاندانت ، شهادت مى دهم كه تو به حق و حقيقت اميرالمؤمنين هستى و تو وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خليفه او وارث علم او مى باشى ، خداوند لعنت كند، كسى را كه حق و مقام تو را منكر شود!...
📌 نکته:
✓ بیعت خیالی ما هر آن امکان گسستن دارد!
✓ بیعت باید با جان و دل باشد. لذا تا بیعت به علقه قلبی، تبدیل نگردد، استحکام ندارد.
✓ اظهار ارادتها و ظاهرسازی های افراد، ملاک نیست. فقط باید آزمون الهی گرفته شود تا میزان ارادت به راستی سنجیده شود.
🔍 بگردیم ببینیم در ما چه موانعی هست که مانع بیعت قلبی با امام عصر مان ارواحنا لمقدمه الفداه می شود؟!
#انگیزشی_انسانی
#انسان_موفق
#گامی_به_سوی_موفقیت
💕💙💕💙
Adle Movasagh - Mohsen Chavoshi.mp3
11.03M
شعر جدید بسیار زیبای محسن چاوشی به نام عدل موثق در رسای مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
#به_عشق_مولی
پنج صلوات.
ابزار قدرتمند شبهای قدر.mp3
9.29M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
📌انسان به ابزاری مجهز است که میلیون ها سال بُردِ آخرتی دارد؛
ابزاری که استفاده از آن آسان است ،
اما... گاهی ما را به جای صعود به بلندای بهشت، به قعر جهنم نزول میدهد💥
آن ابزار چیست ؟
🌠 ویژه #ليلة_القدر
#راهکار_خشکی_دهان
پرهیز 👆👆👆
❓برای رفع خشکی دهان در ماه مبارک رمضان چیکار کنیم؟
.
چهار آیه از چهار سوره قرآن سجده واجب دارند که عبارتند از: سوره نجم آیه 62، سوره علق: آیه 19، سوره سجده (الم تنزیل) آیه 15 و سوره فصلت آیه 37.
اگر انسان به آیات مذکور گوش فرا دهد واجب است که سجده کند و اگر تنها آنها را بشنود (به گوش او برسد بدون این که قصد شنیدن داشته باشد) اگر چه سجده واجب نیست ولی احتیاط آن است باز سجده کند.
آنچه موجب وجوب سجده می شود شنیدن تمام آیه است ولی اگر بخشی از آیه را هم شنید، احتیاطا سجده کند.
سجده در هنگام شنیدن این آیات واجب فوری است و نباید تأخیر بیفتد و اگر احیانا تأخیر افتاد در اولین فرصت باید آن را بجا آورد.
شنیدن از بچه یا کسی که قصد تلاوت ندارد یا ضبط صوت، سجده کردن را واجب نمی کند، اگر چه احتیاط در آن است که سجده بجا آورد.
در سجده واجب قرآن نمی شود بر چیزهای خوراکی و پوشاکی سجده کرد، ولی سایر شرایط سجده را که در نماز است، لازم نیست مراعات کنند.[1]
هر گاه در سجده واجب قرآن، پیشانی را به قصد سجده به زمین بگذارد، اگر چه ذکر نگوید کافی است و گفتن ذکر، مستحب است و بهتر است بگوید: «لٰا إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ حَقّا حَقّا لَا إِلٰهَ الّا اللّٰهُ ایماناً وَ تَصْدِیقاً لَا إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ عُبُودِیةً وَ رِقًّا سَجَدْتُ لَک یٰا رَبِّ تَعَبُّداً وَ رِقًّا لَا مُسْتَنْکفاً وَ لَا مُسْتَکبِراً بَلْ أَنَا عَبْدٌ ذَلِیلٌ ضَعِیفٌ خَائِفٌ مُسْتَجِیرٌ».[2]
سوره های سجده دار را نباید در نماز خواند و موجب بطلان نماز می شود.[3]
بر فرد جنب و حائض حرام است خواندن کلمه یا آیه ای از این سوره ها؛ چه آیه سجده باشد یا آیات دیگر این چهار سوره.[4]
[1] توضیح المسائل محشی، إمام الخمینی، ج1، ص 595، مسأله 1097.
[2] توضیح المسائل محشی، إمام الخمینی، ج1، ص 596، مسأله 1099.
[3] تحریر الوسیله، امام خمینی، ج 1، ص169.
[4] تحریر الوسیله، امام خمینی، ج 1، ص40
💕💜💕💜
*وصیتنامه* امام *علی* علیه السلام *در بستر شهادت*
💚 *فرزندم حسن! تو و*
*همه فرزندان و اهل بیتم و*
*هر کس که این «نوشته من»*
*به او رسد را به امور ذیل توصیه و «سفارش میکنم»:*
✅1- *تقوای الهی* را هرگز از یاد نبرید، کوشش کنید تا دم مرگ بر دین خدا باقی بمانید.
✅2- *اتحاد خودرا حفظ کنیدو از تفرقه بپرهیزید*، پیغمبر فرمود: آشتی دادن مردم واصلاح آنهااز نماز و روزه ی هرروزه بالاتر است و چیزی که دین را ازبین میبرد، فسادکردن و اختلاف باهم است.
✅3- *اقوام و خویشاوندان را از یاد نبرید*، صله رحم کنید که صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان میکند.
✅4- خدا را! خدا را! درباره *یتیمان، مبادا گرسنه و بی سرپرست بمانند*.
✅5- *درباره همسایگان*،مواظب باشید پیغمبر آن قدر سفارش همسایگان را فرمود که ما گمان کردیم میخواهند آنها را در ارث شریک کند.
✅6- *درباره قرآن؛* مبادا دیگران در عمل به قرآن، بر شما پیشی گیرند.
هفتم ✅ *درباره نماز؛ مواظبت نمائید که نماز پایه ی دین* شماست.
✅8- درباره کعبه، خانه خدا، *مبادا حج تعطیل شود* که اگر حج خانه خدا ترک شود، مهلت داده نخواهد شد و دیگران شما را طعمه خود خواهند کرد.
✅9- *درباره جهاد در راه خدا،* از مال و جان خود در این راه مضایقه نکنید.
✅10- *درباره زکات*؛ زکات وصدقات واجب بدهید که آتش خشم الهی را خاموش میکند.
✅11- *درباره ذریه پیغمبرتان* مبادا فرزندان آنحضرت مورد ستم قرار گیرند.
✅12- *درباره واصحاب و یاران پیغمبر*،مواظبت نمائید که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درباره آنها سفارش فرموده است.
✅13- *درباره فقرا و تهیدستان*، آنها را در زندگی شریک خود سازید.
✅14- *درباه بردگان*، مواظب باشیدکه آخرین سفارش پیغمبر درباره ایشان بود.
✅15- *بکوشید کارهایی را که رضای خدا درآن است انجام دهید*
✅16- *با مردم خوشرفتاری کنید* چنانکه قرآن دستور داده است.
✅17- *امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید*؛ نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد، آنگاه هر چه نیکان شما دعا کنند، *دعای آنها مستجاب نخواهد شد*.
✅18- *بر رابطه های دوستانه بین خود بیفزایید، وبه یکدیگر نیکی کنید،* از تفرقه وقطع رابطه بپرهیزید.
✅19- *درکارهای خیر باهم همکاری کنید*، ویارومددکارهم باشید
*ودرکارگناه با هم همکاری نکنید*.
✅20- *از خدا بترسید که جزا و کیفر خدا شدید است*.
*
💕💚💕💚
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت بیست و شش:
آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم ( چی گفتی؟)
و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد (بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره.. دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست. از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن.. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟! دیگه کم کم باید ازت بترسمااا )
وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد..
عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد ( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..)
چرا جواب سوال و نگاهم را نداد.
ایستادم. درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی.. چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده.. گفت که خودش دانیال و کشته.. ) و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید (صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..).
ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم ( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.. توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.. چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد...
این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان.. قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش.. چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم..
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.
عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید. و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی!
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم!
ادامه دارد.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت بیست و هفت:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد...معده ام بهم خورد.
چند بار..و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی..بدبختی..بی کسی...
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست:( همه اشونو میخوری...فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش!)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.ظرف کیک را به سمتم هل داد:(بخور..همه اشو برات تعریف میکنم..قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود..اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم:( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت:( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..)
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد:(باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی...
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست:(حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..)
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست... فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..)
مکث کرد:)همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..)چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد:(بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!!
ادامه دارد.............
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت بیست و هشت:
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم...هستی اش را به چهار میخ میکشم...
مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:(چقدر دیر کردی.چرا انقدر رنگ و روت پریده؟؟) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش...فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:(دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟! صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید:(سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟)
باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم:(پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت:( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من... انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد:( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام..
فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد:( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم...
عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد...
ادامه دارد.........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹