👼 تقدیم به همه دخترداران 👼
پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
می فرماید:
🌸🍃 چه خوب فرزندانی هستند دختران
هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد 🍃🌸
🌸🍃 هر خانهاي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزانياش مي شود؛ و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نميگردد، در حالي كه در هر شبانه روز براي پدر آن دختران عبادت يكسال نوشته ميشود 🍃🌸
🌸🍃 دخترداران شاکر باشید و قدرخودتان را بدانید .
ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند 🍃🌸
🌸🍃 پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است 🍃🌸
🌸🍃 امام صادق ع فرمود:پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد 🍃🌸
🌸🍃 ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن نکرد
ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد
که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست 🍃🌸
✨ انا اعطيناک الکوثر ✨
و اين هديه ي الهي، يک دختر بود
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
#قسمت_چهل_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: اولین 40 نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...
اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_چهل_و_ششم_رمان_نسل_ سوخته: آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
.
#قسمت_چهل_و_هفتم_رمان_نسل_
سوخته: فامیل خدا
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_چهل_و_هشتم_رمان_نسل_
سوخته: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دخترهای قدیم ، دخترهای مهربون، باسلیقه و مسئولیت پذیر و زیبای قدیم روزتون مبارک
شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق وشور و نشاط شما
شما که وقت بازی، کار خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین
و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه
و شما...
و شما که هنوز هم زندگی بی نوش عشق شما نیشه
و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست
و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره
روزتون مبارک دخترا خدا حفظتون کنه واسه خودتون و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما
روزتون مبارک دخترهای گل دیروز مامانای نازنین و قشنگ امروز
شب و روزگار خوش عزیزان همراه،،،،،
❤️💕❤️💕
👼 تقدیم به همه دخترداران 👼
پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
می فرماید:
🌸🍃 چه خوب فرزندانی هستند دختران
هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد 🍃🌸
🌸🍃 هر خانهاي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزانياش مي شود؛ و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نميگردد، در حالي كه در هر شبانه روز براي پدر آن دختران عبادت يكسال نوشته ميشود 🍃🌸
🌸🍃 دخترداران شاکر باشید و قدرخودتان را بدانید .
ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند 🍃🌸
🌸🍃 پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است 🍃🌸
🌸🍃 امام صادق ع فرمود:پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد 🍃🌸
🌸🍃 ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن نکرد
ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد
که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست 🍃🌸
✨ انا اعطيناک الکوثر ✨
و اين هديه ي الهي، يک دختر بود
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 دخترت رو خوشحال کن!
💐 ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارک
#روز_دختر
✨┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄✨
💞معراج پیامبر
آسمان دوم💕
🟢قسمت چهارم
💐۱_ پیامبر ص به آسمان دوم صعود کردند در آنجا حضرت یحیی ع و حضرت عیسی ع را دیدند که شکل هم بودند جبرئیل گفت : اینان دو پسر خاله اند.در آنجا به یکدیگر سلام کردند.
💐 ۲_ هم چنین پیامبر در آسمان دوم ملک هزار دست را که مسئول شمارش قطره های باران بود را مشاهده کردند.
💐۳_ پیامبر فرمود : در آسمان دوم هیچ فرشته ای ندیدم مگر اینکه خندان یافتمش تا اینکه فرشته ای دیدم که از او مخلوقی بزرگتر ندیده بودم ، فرشته ای غضبناک ، او نیز مثل دیگر ملائک به من سلام کرد و برایم دعا نمود ،اما در عین حال هیچ خنده نکرد ، آنچنان که دیگر ملائیک میخندیدند.
پرسیدم :ای جبرئیل این کیست که این چنین مرا به فزع انداخت ؟
گفت :جادارد که ترسیده شود ، خود ماهم همگی از او میترسیم ، او خازن مالک جهنم است ، تاکنون خنده نکرده و از روزی که خدا اورا متصدی جهنم نموده تابه امروز روز به روز بر غضب خود نسبت به دشمنان خدا و گنهکاران می افزاید.
پیامبر اکرم ص فرمود : جبرئیل مرا به نزدیک جهنم برد و دیدم که جهنم هفت باب دارد که به هر بابی سه کلمه نوشته شده و برای هرکسی که بداند و بدان عمل کند بهتر است.
🔥 بر درب اول جهنم نوشته شده بود :
هرکس امید به خدا داشته باشد رستگار میگردد، هرکس از خدا بترسد ایمن میشود ، هرکس به غیر خدا فریفته شده نابود میگردد واز غیرخدا هم در ترس ولرز است.
بر درب دوم نوشته شده بود:
🔥هرکس که میخواهد روز قیامت عریان نباشد پس بدن های برهنه را در دنیا بپوشاند، هرکس که میخواهد در روز قیامت تشنه نباشد تشنگان را در دنیا سیراب کند، هرکس که میخواهد روز قیامت گرسنه نماند شکم های گرسنه را اطعام کند.
بردرب سوم نوشته بود:
🔥خداوند لعنت فرموده دروغ گویان وانکارکنندگان حقایق را، خداوند لعنت فرموده کسانی که بخل میورزند ، خداوند لعنت فرموده ظالمین را.
بردرب چهارم نوشته شده بود:
🔥خداوند به ذلت میکشاند کسانی را که به اسلام اهانت میکنند ،خداوند حقیر میکند کسانی را که به اهل بیت اهانت میکنند،خداوند ذلیل میکند کسانی را که ستمکاران را بر ستمشان بر بندگان خدا کمک میکنند.
بردرب پنجم جهنم نوشته شده بود:
🔥تمایلات نفسانی را متابعت نکنید چون مخالفت باایمان شما دارد وایمان را ضعیف میکند، در چیزهایی که فایده ای در آن نیست زیاد صحبت نکنید چون از رحمت خدا محروم میشوید ویاورستمکاران هم نباش.
بر درب ششم نوشته شده بود:
🔥من جهنم برکسی که تلاش در عبادت خدا دارد و برای خدا صدقه میدهد و روزه دار است حرام شده ام.
بر درب هفتم جهنم نوشته شده بود:
🔥از نفس خود حساب بکشید قبل از اینکه حسابگران حساب بکشند نفس خود را ملامت کنید قبل از اینکه آن را ملامت کنند، خداوند را بخوانید ودر خانه ی او طلب عفو کنید قبل از اینکه به سوی او برگردید و حساب اعمال گشوده شود که آنجا قدرت بر آن ندارید.
💞منابع💕
💐۱_ تفسیر قمی ۶:۲_ بحار ۳۲۶:۱۸ _ترجمه المیزان ۱۷:۱۳_
💐۲_تفسیر روض الجنان و روح الجنان ۴۴۳:۳_ مستدرک الوسائل ۳۵۵:۵_ منازل آلاخره ۸۸
اصول کافی ۴۸۳:۳ _علل الشرایع ۳۱۲:۲ _ بحار ۲۳۷:۷۹
💐🔥۳_ الفضائل ۱۵۲_بحار ۱۴۴:۸ ح ۶۷_ مدینه المعاجز ۳۶۰:۲_ مستدرک الوسائل ۱۲۶:۱۳_الاربعین ۳۶۲_ شجره طوبی ۳۸۳:۲
برگرفته از کتاب معراج پیامبر
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏
💕💛💕💛
آیت الله جوادی آملی.mp3
2.07M
🌸 «آثار و برکات نماز شب» 🌸
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏
✅ده فرمان زندگی
ﯾﮏ: ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﺒﺎﺵ،
ﺩﻭ: ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ معطل ﻧﺒﺎﺵ،
ﺳﻪ: ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻟﺞ ﺑﺎﺯ ﻧﺒﺎﺵ،
ﭼﻬﺎﺭ: ﺻﺮﯾﺢ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﮔﺴﺘﺎﺥ ﻧﺒﺎﺵ،
ﭘﻨﺞ: ﺑﮕﻮ ﺁﺭﻩ ﻧﮕﻮ ﺣﺘﻤﺎ،
ﺷﺶ: ﺑﮕﻮ ﻧﻪ ﻧﮕﻮ ﻫﺮﮔﺰ،
ﻫﻔﺖ: ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ،
ﻫﺸﺖ: ﺷﺘﺎﺏ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﻦ،
ﻧﻪ: ﺑﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ می مونم ﻧﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ،
ﺩﻩ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
پروردگارا...
یک صبح زیبای دیگر را با ترنم
دلنشین پرندگانت آغاز نمودم
شکر، برای یک روز زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر،
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بی نیازی...
بارالها...
چتر رحمتت را بر سرخانواده و دوستانم
همیشه باز نگه دار و بهترین تقدیرها را
برایشان رقم بزن...
آمین
💕❤️💕❤️
♡خدا♡ در جاده هاے
"تنہاے" بےانتہا نیست..
آنجا بہ دنبالش نگرد!
خدا در "قلبے" است
کہ براے او مےتپد..
خدا در "دستے" است
کہ بہ "یارے" مےگیرے
در قلبے است کہ "شاد مےکنے"...
و در "لبخندے" است کہ
براے شاد کردنِ
"دلے" بہ لب مےنشانے...
خدا را در کوچہ
پس "کوچہ هاے درویشے"
و دور از "انسان ها"
جست و جو مکن
خدا در ♡قلب♡ توست...
#شهـــیـدانــه
•|شهدا رفتند تا بمانیم💔|•
|خون شهید
|حق الناس است
|با این حق الناس بزرگ که
|به گردنمان است چه خواهیم کرد⁉️
شهیـ🌹ــد #پیـرو خطـش را میخواهد
نه شـرمنده ی نگاهش را ⁉️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِحَقِزینب✅
💕💜💕💜
🌸🍃
🍃
°| #علما |°
بیایـ🚶ـید با خدا زندگے کنیم
نه اینکه گاهے به او سر بزنیم؛❗️
تا با کسے زندگـے نکنے
نمیتونے بشناسیـش و باهـاش انس بگیرے.
اگـر مــدتے
•• شـب
•• و روز
با کســے زندگـے کنـے
به او انـ💞ـس خواهے گرفــت.
اگر با خـ✨ـدا انس پیدا کنے
شدیــدا به او علاقمنــد میشوے.
← خدا تنهــا انیسی است
که مأنـوس خود را هرگز تنـها نمیـگذارد.❕
•| #استادپنــاهیــان
•| #یهجورےزندگےکنیمکهخداعاشقمونبشه
💕❤️💕❤️
❤️ #حضرت_معصومه
▫️ سیره بزرگان در زیارت کریمه اهلبیت
💠 ميرزا جوادآقا ملکی تبريزی(ره)
🔅 بسيار جدیت داشتند به رفتن زيارت حضرت معصومه(س) با داشتن بيماری قلب، همه روز مشرّف میشدند به حرم... در اواخر عمر، از خانه بيرون نمیآمدند مگر قبل از اذان صبح تا در بالای سر حضرت معصومه(س) نماز صبح را به جماعت بهجای بیاورند.
📖 طبيب دلها، ص 10.
💕💜💕💜