فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#شیک_توت_فرنگی👩🍳
🧋مواد شیک موز شکلات 🧋
🍌🍌موز یک عدد
🍫بیسکویت کاکائویی ۴عدد
شیر یک لیوان
بستنی شکلاتی
🥤مواد لازم
🍓توت فرنگی ۱ لیوان
🥛شیر ۱ لیوان
🍨بستنی وانیلی ۳ اسکوپ
🍚شکر ۱ تا ۲ ق غ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اخرسر برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخونید.
#ترشي_لوبيا_سبز
لوبيا سبز 1 كيلو
سير 2 بوته
فلفل سبز 5 عدد
ترخون تازه بميزان لازم
زردچوبه،نمك بميزان لازم
سركه بميزان لازم
ابتدا لوبيا سبز رو پاك كرده بشكل دلخواه برش داده و شسته با يك ليوان اب و نصف ليوان سركه ميزاريم روي حرارت تا رنگ عوض كردن لوبياها ميزاريم بپزه
بعد سير و فلفل رو خرد كرده همراه نمك و زردچوبه خوب قاطي ميكنيم لوبياهارو هم از صافي رد كرده ب مواد اضافه ميكنيم ترخون را خرد كرده اضافه ميكنيم همه اين مواد رو خو قاطي كرده حالا مواد را داخل ظرفاي مورد نظر ريخته و روش سركه ميريزيم درشو محكم بسته جاي خنك نگهداري ميكنيم
✅اگر خدا مُعین و یاور ما نباشد، هیچکارهایم!
✍آیتالله بهجت(ره):واقعاً آسیه زن فرعون چه ایمانی داشته که درحالیکه به چهار میخ بسته شده بود، میگفت: «رَبِّ ابْنِ لِی عِندَک بَیتًا فِی الْجَنةِ؛ پروردگارا! خانهای در بهشت در نزد خود برای من مقرر بفرما»[مریم: ۱۱].خداوند سبحان دربارهی اصحاب کهف میفرماید: «وَ رَبَطْنَا عَلَی قُلُوبِهِمْ؛ دلهایشان را استوار داشتیم»[ کهف: ۱۴].
خداوند ایمان کسانی را که در گرفتاریها ثابت قدم بمانند، تقویت میکند تا هیچ ابتلایی آنها را از پا در نیاورد، و با ایمان و ذکر و اُنس با خدا از دنیا بروند. اگر خدا مُعین و یاور ما نباشد، هیچکارهایم.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٢٢۶
💕💖💕💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود😔
جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود...💔
🥀پنجشنبه است...
گذشتگانمون رو چشم انتظار نذاریم😔
به یاد عزیزان حادثه ریزش متروپل
برای شادی روحشون بخوانیم فاتحه و صلوات
ان شاءالله خداوند به بازماندگان
این مصیبت بزرگ صبر و شکیبایی
عنایت فرماید🥀🙏
روحشون شاد و قرین رحمت الهی🖤🥀
🥀🍃
زندگی دخترها:
2 سالگی نفس بابا,که با کفشای قیژ قیژیش راه میره.
3 سالگی بَلای بابا,که ماتیک زده و خوشگل شده!!!
4 سالگی جیگر بابا,وقتی بابا از در خسته میاد میگه بابا خشته نباشی شی شی خریدی؟
9 سالگی مونس بابا,وقتی بابا خستس برای بابا اولین چایو میریزه.
12 سالگی شیطون بابا!که وقتی بابارو بوس میکنه همه خستگی های بابا یه جا از تنش در میاد!
15 سالگی عسل بابا!که موفقیتهاش و کارنامه رنگارنگش رو برا بابا میاره
18 سالگی خانوم بابا!که دانشگاه قبول شده و بابا بهش افتخار میکنه!
23 سالگی خانوم دکتر ، مهندس، وکیل .... بابا که فارغ تحصیل شده!
25 سالگی عشق همسر که خستگیش با نگاهش در میره!
27 سالگی همه چیز یه مرد که بهش میگه عشقم.!
30 سالگی مادر,مونس قلب فرزند و همراه همسر!
40 سالگی سلطان قلب فرزندان و یار همسر!
50 سالگی عشقه نوه ها,تاج سر فرزندان و همدم همسر!
60 سالگی بزرگ خانواده ,همراه شاه خانواده!
قانون پایستگی همراه دخترا هست.از دلی به دل دیگه جابه جا میشن اما چیزی از ارزششون کم نمیشه...
🌸🌹 روز دختر مبارک 🌹🌸
°•🌱
↯وظیفهای بر دوش زنان و دختران
🔺رهبر انقلاب اسلامی: زن ایرانی در ایران اسلامی، باید کوششش این باشد که هویّت والای زن اسلامی را آنچنان زنده کند که چشم دنیا را به خود جلب کند. این امروز وظیفهای است بر دوش زنان مسلمان؛ بخصوص زنان جوان و دختران دانشآموز و دانشجو.
#میلاد_حضرت_معصومه سلامالله علیها
#روز_دختر #روز_دختران
🌷 ۱۳۷۹/۰۶/۳۰
💕❤️💕❤️
اگر به بلوغ روانی رسیده باشی:
میپذیری بعضی از چیزها یا افراد رو نمیتونی تو زندگیت داشته باشی و تلاش برای داشتنشون بی فایده است!
میپذیری تنهایی قسمتی از زندگیه و هیچکس نمیتونه و نباید اونو کاملاً پر کنه!
میپذیری همیشه درک و تفسیرت از اتفاق ها و رفتار دیگران درست نیست!
میپذیری که افکار و احساساتت قابل تغییره و خودت رو محکوم به درد کشیدن نمیکنی!
میپذیری ضعفها و حساسیتهایی داری که باید ازشون مراقبت کنی!
و میپذیری برای رسیدن به آرامش اول باید روی خودت کار کنی، بعد روی دیگران!
💕💖💕💖
#اسنک_پیتزایی
یه ناهار سریع و راحت و خوشمزه،برای میان وعده بچه ها هم خیلی عالیه
گوشت چرخ کرده: 100 گرم
سوسیس: 1 عدد
قارچ: 100 گرم
فلفل دلمه: مقداری
پیاز 1: عدد
رب گوجه فرنگی: 1 قاشق
نان تست: 12 عدد
پنیر پیتزا ورقه ای: 6 عدد
کره: مقداری
نمک و فلفل و ادویه: به مقدار لازم
پیاز رو ریز خرد می کنیم و داخل ماهی تابه تفت می دهیم قارچ رو هم تفت داده به پیاز اضافه می کنیم و سوسیس خرد شده را هم اضافه می کنیم . بعد گوشت چرخ کرده و فلفل دلمه را اضافه ودر آخر رب و نمک و فلفل و ادویه رو اضافه می کنیم.
ساندویچ ساز رو روشن می کنیم روی نان تست کمی کره می مالیم و روی دستگاه میزاریم بعد روی نان کمی سس گوجه ریخته و ازموادمون روش می ریزیم و روی اون پنیر پیتزا ورقه ای رو میزاریم و بهد نان تست رو دوباره میزاریم روش روی نان تست رو هم کره می مالیم بعد درب دستگاه رو می بندیم و حدود 7 دقیقه بعد درب رو باز می کنیم . اسنک ها آماده اند. نوش جان
💠 حدیث روز 💠
💎 جایگاه گرانبهای دختران
🔻پيامبر خدا صلياللهعليهوآله:
نِعمَ الوَلَدُ البَناتُ المُخَدَّراتُ، مَن كانَت عِندَهُ واحِدَةٌ جَعَلَهَا اللّه ُ سِترا لَهُ مِنَ النّارِ، وَ مَن كانَت عِندَهُ اثنَتانِ أَدخَلَهُ اللّه ُ بِهِمَا الجَنَّةَ ، وَ إِن كُنَّ ثَلاثا أو مِثلَهُنَّ مِنَ الأخَواتِ ، وَضَعَ عَنهُ الجِهادَ وَ الصَّدَقَةَ
◻️ دخترانِ پوشيده، خوبْ فرزندانى هستند. هر كس يكى داشته باشد، خداوند آن را براى وى پوششى از آتش [دوزخ] قرار میدهد و هر كس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان او را وارد بهشت سازد و اگر سه دختر يا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه [ى استحبابى] را از او برمى دارد.
📚 مكارم الأخلاق، ج 1 ص 472 ح 1613
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏
💕❤️💕❤️
🌷۱۰نصیحت لقمان حکیم به فرزندش درقرآن:
🌷۱. به خداشرک نورز
🌷۲. به والدین نیکی کن
🌷۳.درمعصیت خداازآنهاپیروی نکن
🌷۴.هرکاری بکنی،نزدخدامحفوظ است
🌷۵.نمازبجابیاور،امربه معروف،نهی ازمنکرکن.
🌷۶. درانجام وظائف مشکلات راتحمل کن
🌷۷. به مردم احترام کن
🌷۸.فروتن باش
🌷۹.معتدل راه برو
🌷۱۰.فریادنزن.۱۳تا۱۹ سوره لقمان
اللهم صل علی محمدو آل محمدوعجل فرجهم
💕💜💕💜
🌷یَعِظُکُم......۴ نصیحت مهم قرآن:
🌷۱.به زنان آزارنرسانید وحقشان رابدهید
آیات الهی رامسخره نکنید
یادنعمت های خداباشید
به نصایح قرآن توجه کنید:
وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَآءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَلَا تُمْسِكُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا وَمَنْ يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَلَا تَتَّخِذُوٓا آيَاتِ اللَّهِ هُزُوًا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمَآ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتَابِ وَالْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوٓا أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (٢٣١)بقره
🌷۲.امانت رابه اهلش برگردانیدبه عدالت حکمکنید:
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰٓ أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِٓ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا (٥٨)نساء
🌷۳.خداوندشماراامرمیکندبه رعایت عدل ونیکی
و دادن حق نزدیکان،
ونهی میکندازکارهای زشت وگناه وظلم:
انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَآءِ ذِي الْقُرْبَىٰ وَيَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُون
۹۰نحل
🌷۴.هرگز به زنان پاک دامن، نسبت بی عفتی ندهید،
که گناهی بسیاربزرگ است:۷نور
یعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِٓ أَبَدًا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ۷نور
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲ تا داره دوتا هم نیاورده با خودش یکی هم شوهر کرده
جدیدترین جمعا۱۵تا
خدابده برکت😅😅
#فرزندآوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ صحبت های فوق العاده استاد حسن عباسی درباره جشنواره عنکبوت کن!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘༻🌸﷽🌸༺☘
🎤حجت الاسلام هاشمی نژاد
🔸علاقه امام زمان عجل الله به شیعیانشان!
🤲اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَجـْــ
📌 زمینه سازی ظهور= قدمی برداریم
#ماهی_سرخ_شده با پلو
ماهی های پاک شده رو از وسط نصف میکنم تا هم خوب مرینت بشن هم خوب همه قسمتاش سرخ بشن برای مزه دار کردنشون از (زردچوبه،فلفل قرمز،ادویه کاری،روغن زیتون،نمک،زعفران دمکرده،سماق و(در صورت تمایل آب لیمو ترش تازه)که به نظر من با وجود سماق لیمو ترش لازم نیست)
ظرف ماهی رو داخل یخچال میزارین،نیم ساعت قبل سرخکردن از یخچال بیرون میارم تا هم دمای محیط بشه،بعد توی تابه ی نچسپ با روغن سرخ کردنی و مقداری زعفران سرخشون میکنم...
کشمش و خرماهای بدون هسته رو با مقدار خیلی کمی روغن تفت میدم،چون با ماهی خیلی لذیذ میشه
103.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت هشتم مجموعه #زندگی_پس_از_زندگی، فصل اول
بخش اول
آقای #رضا_ایرانشاهی
✍️ حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) :
✅ بدانید هیچ چیزی مؤمن را به خدا نزدیک نمی کند، مگر آنکه :
⇦ نماز شب
⇦ تسبیح و تهلیل گفتن
⇦ استغفار و گریه های نیمه شب
⇦ خواندن قرآن تا طلوع فجر
⇦ متصل نمودن نماز شب به نماز صبح
پس هر که چنین باشد ، او را بشارت می دهم به فراوانی روزی که بدون رنج و زحمت و زور بازو به دستش آید .
📚 ارشاد القلوب ، ج ۲ ، ص ۱۷
💕💙💕💙
میان اینهمه اندوه و عزای آوار شده، بگذار برایت از عشق بگویم. بگذار برایت بگویم کسی در جهان من هست، کسی شانه به شانهی احساسات و آرزوهای من ایستاده که حضور او، رنج دویدن و احتمال نرسیدن را کمتر میکند. من میدوم، چون ذوق دارم برای نگاههای جستجوگر و عزیزی که دورتر ایستاده و جسارت مرا در محاصرهی ناملایمتی و اندوه، تحسین میکند.
بگذار برایت بگویم آدمها گاهی میدوند تا برق شادیِ چشمهای مهربان و عزیز کسی را ببینند. آدمها در دل ماجراهای بسیاری امید دارند و این امید را مدیون حمایتهای معنوی کسی هستند.
بگذار برایت بگویم... بگذار برایت از عشق بگویم، که تنها عشق، مرهم موقتی برای زخمهای عمیق اینروزهاست...
#نرگس_صرافیان_طوفان
💕💙💕💙
مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد..✏️
( #قسمت_اول ) 🌷
✨اینجا جمله ای از علی علیه السلام هست، ببینید چطور توبه را تفسیر فرموده است. در نهج البلاغه است.
🧔مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد: «استغفر الله ربی و أتوب إلیه»
📿به خیال این که با گفتن «استغفر الله ربی و أتوب إلیه» انسان تائب میشود.
💟امیرالمؤمنین با تندی و شدت خیلی زیاد به او فرمود: تو آیا میدانی استغفار چیست؟ تو لفظ استغفار را با خود استغفار اشتباه کرده ای.
🖐خیلی انسان باید متعالی و انسان باشد تا توفیق توبه پیدا کند. بعد برایش تشریح کرد که در توبه چند رکن و شرط حال یا شرط تحقق یا شرط کمال هست.
☝️فرمود: شرط اول توبه پشیمانی کامل از کارهایی است که در گذشته انجام داده ای؛ یعنی به آن سو که میرفته ای، رویت را برگردانی.
2⃣شرط دوم تصمیم جدی بر این که برنگردی به حالت اول.
( استاد مطهری ادامه دارد✨ )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحسین غریب مادر
به یاد سیدجواد ذاکر ره
#کربلایی_متین_نصرتی .
#قسمت_چهل_و_نهم_رمان_نسل_
سوخته: با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_پنجاه_ام_نسل_سوخته:
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_پنجاه_و_یکم_رمان_نسل _سوخته: برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_پنجاه_و_دوم_رمان_نسل_
سوخته: من، مرد این خانه ام ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_پنجاه_و_سوم_رمان_نسل_ سوخته: تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹