4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪اَلسَّلامُ عَلَیْکِ
▪️یا سَیِّـدَتَنـا رُقَیَّـةَ
🥀بیت الغزل هر
🖤غزل ناب رقیه(س)است
🥀خورشید ،علی اصغر(ع)
🖤و مهتاب رقیه(س)است
🥀نزدیک ترین راه
🖤به الله حسین(ع)است
🥀نزدیک ترین راه
🖤به ارباب رقیه (س)است
▪اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا
▪بِنْتَ الْحُسَیْـنِ الشَّهیدِ
.🥀🍃
100.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی پس از زندگی - فصل دوم
فیلم کامل قسمت چهارم ؛
باز آ !
تجربهگر: آقای امیر گمرکی
بخش اول
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیرخاکی دیده نشده از زهرا رهنورد، همسر میرحسین موسوی علیه مخالفان #حجاب
#گشت_ارشاد
تندروهای جوگیر که پونز میکردن تو پیشونی دختران، حالا برای ما فاز روشنفکری و دفاع از بیحجابی برداشتن
امام علی علیهالسلام: جاهل ديده نشود مگر در افراط يا تفريط!
2.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 حجاب در زمان پیامبر چگونه بود؟
یکی از توجیهات جدید افرادی که مایل به بی حجابی هستند، درباره پوششان، این است که در زمان مثلا حکومت امام علی (ع) حجاب اجباری نبوده است. برخی سوال میکنند که آیا در زمان پیامبر اکرم (ص) حجاب اجباری بوده است یا نه. آیا آن زمان برخوردی با بی حجابان صورت میگرفته است؟
در پاسخ به این شبهه باید گفت: شما یک مورد بی حجابی در آن زمان بیاورید که ما بگوییم با بی حجابی برخورد شده است یا نشده است. وقتی در جامعهای مردهای غیور باشند و گاهی یک نگاه از مرد کافی بوده که اختلافات عمیق شکل بگیرد، آیا زمینه بی حجابی وجود داشته است؟
آنگونه که پیامبر اکرم (ص) برنامه ریزی کرده بودند، زمانی که خانمها به سن ازدواج میرسیدند، همه شوهردار میشدند. هر زنی که بیوه میشد، بیوه نمیماند و بلافاصله همسردار میشد. در جامعهای که مردها غیور هستند و خانمهای بی سرپرست و بی همسر وجود ندارند، وقتی این دو موضوع رعایت شود، آیا در این جامعه بی حجابی وجود خارجی دارد؟ آن زمان این موضوعات نبوده که برخوردی با بی حجابی صورت گیرد.
207.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا رقیه خاتون(س)....🕊
السلام اِی دست گیر عالمِین
ای به اربابِ دو عالم نور عین
روز محشر
چشم ما بر دست توست
اشفعی لی فاطمه بنت الحسین...
🥀🍃
🍗مرغ پرتقالی فوق العاده خوشمزه
مرغ هارو با یک قالب کره پنجاه گرمی سرخ کردم. فلفل سیاه و زعفران ساییده شده هم زدم و کنار گذاشتم. بعد یه دونه پیاز هم ریز خرد کردم(یا رنده) و داخل همون کره سرخ کردم . برای خوشرنگ شدن خورش به اندازه یک قاشق مرباخوری رب گوجه هم ریختم و تفت دادم بعد مرغ هارو ریختم و دو یا سه لیوان آب پرتقال رو روی مرغ ها ریختم و زیرش رو زیاد کردم تا جوش بیاد. دوباره کمی زعفران و نمک هم زدم. و حرارت رو ملایم کردم تا زمانیکه سس اش غلیظ شد.
نکته: آب پرتقال از له شدن مرغ جلوگیری میکنه. هر چقدر هم بپزه از هم باز نمیشه.
ریختن آلو و رب گوجه هم اختیاریه.
اگه بدون رب و فقط بازعفران درستش کنید رنگش زرد و نارنجی میشه قبلا هم درست کردم.
دوستان موقع آبگیری پرتقال مواظب باشید پوست و هسته پرتقال داخل آبش نشه.
647896834_-211309.mp3
زمان:
حجم:
8.54M
🇮🇷 سرود من افتخارمی کنم به حجابم که توسط دختران دهه نودی اجرا شده.ترویج کنید تا زمزمه لبشان باشد.
#حجاب #گشت_ارشاد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_ مرض!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ امادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹