✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_سوم
❀✿
_ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یخورده معرفت داشته باشھ.
ایسان_ چتھ چرا مزخرف میگے؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا ڪھ! ڪے بود بهت راه ڪارمیداد خنگ!
_ راه ڪار برا چے
ایسان_ برااینڪھ اززیر امر و فرمایشات حاجے جیم شے. ڪے بود میومد هرروز پیش ما نق مے زد ازچادر بدم میاد؟ڪے بود ڪمڪ میخواس؟
عصبے بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونے چیھ؟ غلط ڪردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط ڪردم از شماها ڪمڪ خواسم!
ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجے ابجے میڪردی!
_ غلط مےڪردم!بیخیالم شو!
و تلفن را قطع مےڪنم.بعداز چندثانیھ دوباره شماره اش روی صفحھ میفتد. چندبار پشت هم زنگ مے زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم ڪھ زنگ مے زند ، تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنڪھ بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد مے زنم: گوش ڪن ایسان! قبل اینڪھ دهنتو وا ڪنے. گوشتو وا ڪن ببین چی میگم. درستھ ازت ڪوچیڪ ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونے هرچے باشم، خرنیستم! اون شب ڪدومتون فهمیدید سپهربامن چیڪارڪرد؟ شماڪھ میدونستید من دنبال هرچے باشم، سمت این ڪسافت ڪاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونے بساط مشروب و سیگار و پسربازی بھ راهھ؟من احمق بھ شما اعتماد ڪردم.قراربود فقط چادرم رو ڪنار بزارم،نھ آبرومو!اگر رفاقت اینھ،من درشو گل میگیرم.
آیسان بین حرفم مے پرد: آے آے... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیہ واسہ خودت میبرے میدوزے...خودت اڪیپ مارو انتخاب ڪردی! وقتے مارو انتخاب ڪنے ینے آمادگے این چیزارم دارے.. دوما توخر ڪیف شده بودے با ما میومدے دور دور.. عشق میڪردے. بحث ڪلاس و این چیزارم خودت انداختے وسط! سوما همچین میگے سپهر یڪارے ڪرد..آدم فڪر میڪنہ چے شده حالا! یہ دستتو گرفتہ دیگہ! اوف شدے حالا میسوزے؟؟؟
ڪفرم مے گیرد و دندانهایم را روے هم فشار مے دهم.
_ آیسان خیلے پستے!
آیسان_ گوش ڪن دخترحاجے! تو راست میگے من پستم.... پستم چون داشتم ڪمڪ میڪردم بہ جایے ڪہ دوست دارے برسے!
_ هہ! نہ... تو داشتے ڪمڪ میڪردے بہ جایے برسم ڪہ خودتون دوست دارید! بہ بچہ ها بگو بهم دیگہ زنگ نزنن
آیسان_ اے بابا! دخترخوب! ڪے دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟
توخودت آویزون ماشدے وگرنہ نہ سنت بہ ما مے خورد، نہ خانواده ات! نہ تربیت... باحالت مسخره اے ادامہ مے دهد: بدون همیشہ دخترحاجے میمونے.... برو گونے سرت ڪن! باے!
تماس قطع مے شود و صداے بوق اشغال درگوشم مے پیچد. باورم نمے شود این حرفها!... فڪر میڪردم درست انتخابشان ڪرده ام. مادرم همیشہ میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون ڪن تا ولت نڪردن...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_چهارم
❀✿
پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن.
چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم.
موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم.
❀✿
بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟
_ چطور؟
_ ڪارش دارم.
ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟
_ حالا یڪاری دارم دیگھ!
انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.
همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟
ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم.
_ یھ حرف خصوصے و جدی.
ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم!
و روی مبل مےشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده.
یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند.
با آرامش ادامھ مےدهم: راجب ... چادرم!
ابروهایش درهم مےرود .
_ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر.
دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود
ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ ابروی شما بره!
بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟
_ ازش متنفر مےشم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_پنجم
❀✿
چشمهای جذابش گرد مے شوند.ازجا بلند مےشود و بھ طرفم مےاید. سعے میڪنم ترسم را پشت لبخندڪجم پنهان ڪنم. خم مے شود و شانھ هایم را میگیرد و ازجا بلندم مےڪند.
_ ببین دختر! اگر چادرت رو ڪنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگھ رو ڪنار میزاری! اول چادرنمے پوشے،بعدش میگے اگر یقم بسته نباشھ چے میشھ؟ بعداگر یڪم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایے ڪھ نمیخوام بگم.
مستقیم بھ چشمانم زل مےزند.
_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشے.دخترمن!... دستے به موهایم مےڪشد
_ دخترمن باید گل بمونھ.
سرم را اززیر دستش عقب مےڪشم و مے پرانم: ینے بدون چادر نمے شھ گل بود؟
نفسش را بیرون مےدهد و شانھ ام را رها مےڪند
_ چرااز چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشڪیھ؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر ڪنم! اصن نمیفهمم علتش چیھ! اگر پوشش ڪاملھ..خب...خب میشھ بامانتوی خوب خودت رو بپوشونے.
پشتش رابمن میڪند و دورم قدم مےزند. سرمیگردانم و بھ مادرم نگاه میڪنم ڪھ بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرڪس سخت است کھ من بلاخره توانستم با جسارت بھ حاج رضا بگویم ڪھ چادر را ڪنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را بھ زمین مے دوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!
و بھ سمت اتاق مے رود. عصبے مے شوم ، تمام جراتم راجمع میڪنم و بلند جواب مے دهم: مگھ زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیھ.الان عرف جامعھ رو ببین!خیلے وضع خرابھ.چادری هارو مسخره میڪنن.
پشت هم حرفهای احمقانھ میبافم و دستهایم را درهوا تڪان مےدهم. سرجایش مے ایستد و میگوید: بدون همیشھ ڪسایی مسخره میشن ڪھ ازهمھ #جلوترن...
حرصم مے گیرد و بھ طرف پلھ ها مے دوم. درڪے ندارم. بنظر من چادر یھ پوشش #عقب_مونده_اس!
❀✿
داستان هنوزتو خط اصلی نیفتاده،منتظرقسمتهای جذاب باشید
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمینه|سرم ماله ابوالفضله|
#حضرت_ابوالفضل
#حاج_محمود_کریمی
شب حضرت ابوالفضل 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🏴انتقال گریه به نسل آینده🏴
👈 اولین کسی که برای ابی عبدالله(ع) گریه کرد کی بود؟
👈 اولین روضه خوان اباعبدالله(ع) چه کسی بود؟!
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
✨ #فضائل_نماز_شب✅
♦️نمازشب، حتی برای بیماری و جسم انسان هم مؤثر است. امام صادق (علیه السلام) صریحاً میفرمایند که نماز شب، باعث صحت بدن میشود.
♦️ شما تجربه کنید و ببینید نماز شب چقدر از افسردگیها و اضطرابها را کم میکند. اضطرابها و نگرانیهایی که خود، منشأ بیماریهای دیگر هستند.
♦️ گاهی انسان میبیند افرادی با
" صدق" ، در سن نود سالگی و هشتاد سالگی، چون ملتزم به سحرخیزی بودهاند و یک گام از بیداری سحرشان عقبنشینی نمیکردند، با صحت و عافیت، تمام روزههایشان را میگیرند.
♦️ انسان شروع کند تا ببیند چقدر برکات نصیبش میشود؛ عمر طولانی، صحت جسم، فراوانی رزق، از #آثارنمازشب است.
#🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفلی با شهدا(۱۴)
🎥ماجرای مادر شهید معماریان که چطور شفای پایش رو پسر شهیدش از #امام_حسین علیه السلام می گیره...
📙برگرفته از کتاب تا کربلا. اثر گروه شهید هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای اونایی که فقط برا نذری میومدن هیات!
🎙استاد قرائتی
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ببینید | سخنرانی حجتالاسلام والمسلمین مسعود عالی در دومین شب مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) در حسینیه امام خمینی(ره).
۱۴٠۱محرم
🏴 #از_تبیین_تا_قیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه آیتالله بهجت رحمت الله علیه به یکی زائرین کربلا برای خواندن روضه حضرت علی اصغر در حرم امام حسین علیهالسلام
حاجمحمود_کریمی_مشکت_صد_پاره_شده_.mp3
16.62M
مشکت صد پاره شده...💔
قلبم آواره شده
رفتی و برادر تو بیچاره شده
#حاج_محمود_کریمی
🌙خدايا
✨در این شبهای نورانی
✨ به حرمت آقامون
✨امـام حسيـن (ع)
✨بـرای همـه ی مـا
✨خیـر و برکت
✨سـلامتی
✨آرامش و پیشرفت
✨زنـدگی پراز خوشبختی
✨ عبـادت مورد قبول و
✨پراز استجابت دعا قرار بده
🌙#آمیـن
شبتون در پناه خدا 🌸
🌸🍃