امام خامنهای: این حدیث تنم را لرزاند! امام صادق علیه السلام فرمود: اگر یک نماز صبحت قضا شود، کل دنیا طلا شود و در راه خدا بدهی جبران نمیشود!
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استاد ماندگاری:
ناراحتی دشمن از پیشرفتهای خیره کننده این دولت در یک سال اول است.
با بعضی نقدهایی که بعضی دوستان به دولت فعلی دارند ان شاءالله که نتیجه کار دولت همینطور باشه و مردم بتوانند یک نفسی بکشند ❤️❤️
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نماهنگ زیبای "آرمان"
👥 کاری از گروه سرود آل یاسین(ع)
🔹 نوجوانان پایگاه بسیج شهید سهیلی - تهرانسر
🔸 شاعر : قاسم صرافان
#فاطمیه 💔
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
❤️تقدیم به همهی شهدای مدافعان امنیت و همهی مادران شهدا...❤️
⬅️ انتشار با شما...
⬅️ انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا میکنند حتی از فاصله های دور… از انتهای افقهای دور و نزدیک... انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند...
⬅️ یک روزی ... یک جایی است که باید، با هم برخورد کنند… آنوقت میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق...
⬅️ اصلا میشوند هم شکل… مهرشان آکنده از همه، حرفهایشان میشود آرامش… خنده هایشان، کلامشان مینشیند روی طاقچه دلتان...
⬅️ نباشند دلتنگشان میشوی.. .هی همدیگر را مرور میکنند، ازهم خاطره می سازند… مدام گوش بزنگ کلمات و ایده ها هستند...و یادمان باشد حضور هیچکس اتفاقی نیست در لحظه هایمان…
🍁🍂🍁🍂
🌷به اخباری که افرادبی تقوا میدهنداعتمادنکنید
اگراعتمادکنید،رفتاراشتباه میکنیدوپشیمان میشوید
🌷يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوٓا إِنْ جَآءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوٓا أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ.۶حجرات
🌷آنچه را که بایقین نمیدانید نگوییدوپیروی نکنید.
که گوش وچشم ودل مورد سوال قرارمیگیرند:
🌷وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰٓئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا (٣٦)اسراء
🍁🍂🍁🍁
🌠☫﷽☫🌠
هرگز
شورشِ غنی علیه فقیر،
شورشِ عقده علیه عقیده،
شورشِ بیوطن علیه وطن،
شورشِ بیریشه علیه ریشه،
شورشِ دروغ علیه حقیقت،
و شورشِ مجازی علیه واقعیت،
پیروز نخواهد شد!!
#لبیک_یا_خامنه_ای نائب بر حق #امام_زمان ادرکنا🥀 #برای_ایران🇮🇷
🍁🍂🍁🍂
دیروز به مادرم زنگ زدم. بعد از مرگش، تلفن ثابت خانه اش را جمع نکردیم... نمی خواهم ارتباطمان قطع شود. هر وقت دلم هوایش را میکند بهش زنگ میزنم ...
تلفنش بوق میزند ....
بوق میزند ...
بوق میزند ...
وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است.
الان چند سال میشود هر وقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم.
شماره "بیرون" را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:
"به مادرم بگید بیاد خونه اش دلم براش تنگ شده"
دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته "بیرون" ، امروز بهش زنگ بزن ...
برو پیشش ...
باهاش حرف بزن ...
یک عالمه بوسش کن ...
صورتتو بچسبون به صورتش ...
محکم بغلش کن ...
بگو که دوستش داری ...
و گرنه وقتی بره "بیرون" خیلی باید دنبالش بگردی ...
باور کنید " بیرون " شماره ندارد!
🍁🍂🍁🍂
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 40
🚫 توی این آزمایش بیشتر بچه ها گوش نمیدن و شیرینی ها رو میخورن!
🔺بعضیا یه کمی صبر میکنن، بعد شیرینی ها رو میخورن!
🔰اما یه عده هم هستن که دست به شیرینی ها نمیزنن و تا آخرش صبر میکنن
🌺💢🔸🌺
🖲 بعد از آزمایش های متعددی که میشه و زندگی اون بچه ها رو طی سال های طولانی رصد میکنن
👈به این نتیجه میرسن که؛↓
اون بچه هایی که دست به شیرینی نزدن
و در واقع #خود_کنترلی بیشتری داشتن
توی زندگیشون موفق تر بودن💖🏅
🌱 هرچند "آی کی یو" اونا پایین تر بوده باشه
✅🔷🎗➖🎨🌷
رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله خامنهای:
در یک وصیت نامهای خواندم که #شهید می گوید:
((من بی قرارم ،بی قرارم! آتشی در دل من است که مرا بی تاب کرده است،به هیچ چیز دیگر آرامشی پیدا نمی کنم مگر به لقاء تو ای خدای محبوب وعزیز.))
این سخن یک جوان است! این همان چیزی است که یک سالک ویک عارف بعد از سالها مجاهدت وسالها ریاضت ممکن است به آن برسد،اما یک جوان نوخاسته،در میدان نبرد ودر میدان جهاد آنچنان مشمول فضل الهی قرار می گیرد که این ره صد ساله را یک شبه می رود. واین احساس بی قراری وشوق، از سوی پروردگار پاسخ مناسب میابد،البته خود این شوق هم لطف خداوند وجاذبه حضرت حق است.
پیرمردهای ما،اساتید #سلوک و #عرفان چهل،پنجاه سال زحمت کشیدند،عبادت کردند،تا در آخر عمرشان آن حالت فناء در آنها بوجود آمد و توانستند وجه الله را رویت کنندوبه لقاءالله برسند.
🌷منبع: عرفان عملی ،ص62
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌹#مریم_سرخه_ای🌹
قسمٺـــــ هفدهــــــــــم:
#بخش اول:
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹