eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.7هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺒﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ !!! ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ،ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺩﻟﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺨﺺ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ﻋﺪﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ! ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯿﮑﻨﺪ ! ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ ! ﭘﺲ ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﺽ ﭘﻮﺯﺵ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻌﺬﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ . ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﯿﻢ . ﻭﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎﻫﻤﻪ ﻋﯿﺒﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺭﻧﺪ . ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ ! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
زمان⏳؛ ارزشمندترین سرمایه ی💰 انسانهاست. پس "وقت دیگران را ندزدیم!"⛔️ وقت دزدی فقط با جلو زدن توی صف نیست😎 🔸دیر رسیدن سر قرار⌚️ 🔹حرف زدن زیاد و بیهوده🗣 🔸صحبت کردن با تلفن📱 در حالی که ارباب رجوع، منتظر است 🔹پاس دادن های بیهوده ی اداری!👈 🔸حرکت آهسته در لاین تندرو خیابان🚗 و... از مصادیق هستند. 👇 دقت👇 گاهی ریشه مشکلات بزرگ را باید تو امور کوچک جستجو کرد و به این امور میتوان گفت 🍁🍂🍁🍂
🌷رسول خدا ص می فرمایند: 🌷«ولو کان الحلم رجلا لکان علیا (ع)، 🌷ولو کان الفضل شخصا لکان الحسن (ع) 🌷و لوکان الحیاء صوره لکان الحسین(ع) 🌷و لوکان الحُسن هیئه لکانت فاطمه(س) 🌷بل هی اعظم ان فاطمه(س) 🌷 ابنتی خیر اهل الارض عنصرا و شرفا و کرما.» 🌷«و اگر قرار بود حلم به صورت مردی جلوه کند، همانا علی(ع) میشد 🌷 و اگر قرار بود سخاوت به صورت شخصی تجلی نماید، همانا حسن(ع) میشد 🌷 و اگر قرار بود حیا را صورتی باشد، حسین(ع) بود 🌷و اگر قرار بود حُسن و نیکویی، شکلی داشته باشد، همانا فاطمه(س) بود 🌷 بلکه فاطمه(س) از کل کمالات بالاتر است. 🌷 به درستی که دخترم فاطمه(س) بهترین اهل زمین است از باب وجودی و شرف و کرم.» کتاب ماة منقبة ۱۰۰ فضیلت ازفضائل اهل بیت. منقبت ۶۷ اللهم صل علی فاطمه وابیهاوبعلهاوبنیها بعددمااحاط به علمک 🍁🍂🍁🍂
♥️﷽ ✨ ✨ ❣پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد... او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست... پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... 💔آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت... 💢یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند ڪه: "زمین گرد است..."••• 🍁🍂🍁🍂
44 💢توی آزمایش هایی که اخیراً انجام شده با استفاده از سنسورهایی نشون میدن که وقتی آدم دروغ میگه دچار میشه ⚠️❗️⚠️ 📜 کافیه تمامِ احکامِ اسلامی رو شما لیست بکنید ☘توی همشون بدون استثناء خداوند متعال میخواد که "به آرامش برسی"💓 و توی این آرامش، اتفاقاتِ خوبِ بعدی صورت میگیره😌
☘آیت‌الله : ❤️وجود مبارک پیامبر فرمودند:" انا و علی ابوا هذه الامه" یعنی اگر کسی بخواهد فرزند معنوی و روحانی ما باشد ما او را به عنوان فرزندی قبول داریم. اگر کسی واقعا فرزند علی بن ابی طالب شد، او مجـــاز است از نظــــر مـلکـوتی نه ملـکـــی، (سلام الله علیها) را خود بداند. ما در عین حال به حسب ظاهر سید نیستیم اما می توانیم فرزند صدیقه کبری باشیم. آن ها ما را به عنوان فرزندی قبول کردند. منتهی ما باید آن ها را به عنوان پدری و مادری بپذیریم. ۱۳۸۹/۹/۲۰
🌷 آیت الله (ره) : (سلام الله علیها) از آنجا که دوستانش را یاری خواهد کرد در آسمان منصوره نام گرفت. 🏴شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد🏴
🌹میرزاجوادآقا : 🍃خداوند شب‌های جمعه تا سحر ندا می‌دهد: آیا حاجتمندی هست که حاجتش را بر آورم؟ عذرخواهی هست که خطایش را ببخشایم؟ خدا وعده داده اگر بنده "یا رب یا رب" بگوید، پاسخش را "لبیک بنده من" بدهد. چگونه ممکن است انسان معتقد به خدا، شب‌های جمعه تا صبح بخوابد و از فیض این شب چیزی نطلبد؟ 📚
🌹آیت الله : 👌«هرگز خيال نکنيد که از راه کسی ميتواند به مقصد برسد.حرام راه نيست، اصلاً حرام را حرام گفتند، برای اينکه انسان را از محروم می کند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هیچ‌ وقت برای شروع دیر نیست... 🌹 ماجرای جالب زیبای آیت‌الله 🌺 شخصی که تا چهل سالگی اهل دیانت نبوده... اما از تصمیم میگیره بندگی خدا کنه و تبدیل میشه به یک عارف و کلی از بزرگان شاگردش میشن... 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍‎داخل لیوان🤗 موادلازم: 500 گرم فیل مرغ + یک عددتخم مرغ + 2 قاشق غذاخوری نشاسته + 350 میلی لیتر شیر + نمک و ادویه جات(جوز هندی-هل-اویشن_پودر سیر-فلفل سیاه-تخم گشنیز) °〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
رول تخم مرغ و فلفل دلمه ای چگونه تهیه میشود؟😋😍 🥚2 /1 فلفل‌دلمه‌ای قرمز 🥚2 /1 فلفل‌دلمه‌ای سبز 🥚3 عدد تخم‌مرغ 🥚1 قاشق سوپخوری آب 🥚2 عدد نان ترتیلا 🥚به میزان لازم نمک و فلفل 🥚به میزان لازم روغن مایع 🌯طرز تهیه ابتدا فلفل‌دلمه‌ای‌ها را بشویید، سپس آنها را نگینی خرد کنید. در یک تابه مقداری روغن بریزید و آن را روی حرارت قرار دهید تا داغ شود. حالا تکه‌های فلفل را داخل تابه سرخ کنید تا نرم شوند. فلفل‌های سرخ‌شده را داخل یک ظرف بریزید و کنار بگذارید. در یک کاسه دیگر تخم‌مرغ‌ها را با آب خوب هم بزنید تا با هم مخلوط شوند. مقداری نمک و فلفل هم بریزید. یک تابه نچسب را روی حرارت قرار دهید تا داغ شود. سپس مخلوط تخم‌مرغ را داخل تابه بریزید. مخلوط را داخل تابه هم نزنید. صبر کنید تا تخم‌مرغ بپزد. سپس آن را از داخل تابه درآورید، داخل یک بشقاب قرار دهید و سپس آن را از وسط نصف کنید. تکه‌های تخم‌مرغ را روی نان‌های ترتیلا قرار دهید، سپس تکه‌های فلفل سرخ‌شده را روی آنها بچینید. حالا نان‌ها را به‌آرامی لوله کنید. رول تخم مرغ و فلفل دلمه ای را با خلال‌دندان سفت کنید. به کمک یک چاقوی تیز به تکه‌های کوچک برش دهید. °〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
ته انداز بال داریم اوووفی نااا بال رو 6ساعت داخل مواد خوابوندم و بعد کف قابلمه روغن ریختم و بال هارو مرتب و قشنگ چیدم بعد 3پیمانه برنج ابکش شده رو روی بالها ریختم و با پشت قاشق روی برنجو صاف کردم و اجازه دادم تا خوب سرخ بشه و برنج دم بکشه؛بال هارو خوش نمک و فلفلی کنیدتا حسابییییی بهتون بچسببببه.... °〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
💠 بعضی روزها هیچ چیز درست از آب در نمی آید! بگو میگذره و آن روزها را هم زندگی کن... 💠 همه انسانها از این "بعضی روزها" دارند و هیچ دلیلی بر بدشانسی نیست 💠 اینو برای خودت قانون کن: تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی ولی نقطه پایان هرگز! تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی کرد. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زاکانی: به‌خاطر یک شکلات دادن به رئیس‌جمهور به او حمله می‌کنند! این یعنی دیکتاتوری اقلیت و تسلیت باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ استاد رحیم پور ازغدی به شبهه معروف دلم میخواد اینطوری باشم مقتدر نشانه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس نگفت تو‌مدینه تو چه غمی داری🥀 دنبال حیدر میدویدی و خون از زخم سینت می‌ریخت🥀 اجرک الله یا بقیةالله الاعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم پاپ کیک یلدایی🍉💚❤ کیک پودر شده ۲ پیمانه🍰 شکلات تخته ای ۱۰۰ گرم🍫 خامه صبحانه نصف بسته🍚 پنیر خامه ای یک بسته🧀 سیخ یا نی به تعداد لازم📍 شکلات چیبسی به مقدار لازم🍫 رنگ خوراکی ┄ °〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
💝 سَر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمی شود که از این در برانیَم یابن الحسن برای تو بیدار می شوم روزت بخیر ای همه ی زندگانیم 🌹🌹 .
رمان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمت بیست و هفتم: اول: ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم... یانه...باید به راه خودم ادامه بدم... دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال... نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم: -باشه... پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت: -ممنونم... راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک... روی یکی از نیمکت ها نشستیم... تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم... وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد... وقتی اومدم پارک و فال گرفتم... یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم... حافظ گفته بود صبر کن... گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی... نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته... توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست: -زهرا خانم... اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -بفرمایین... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم... حرفشو قطع کردم و گفتم: -این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه... -زهرا خانم... -من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم... بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت: -زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم... -من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم... -زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم... -قبول میکنم ولی... -ولی چی... -چه دردیو دوا میکنه... چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید... سکوتو شکستم و گفتم: -شما گفتین ازدواج نکردین؟؟ علی یه دونه زد توی صورتش و گفت: -استغفرالله... -چیه؟ -هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟ -بله... -ایشون با من و شما مشکل دارن... -چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟ ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمـــــــان به قلم⇦⇦ ❣❣ قسمت بیستـ و ششم: اول: راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت بیست و ششم: دوم: نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و گفت: -خودتی... یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم: -ازتــــــ متنفرم... سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم... پشت سرم اومد اونم می دووید... با بغض صدا می زد: -زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم... وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت: -زهرا... موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم... ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم: -بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟ علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران... خندیدم و گفتم: -زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره... -فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون... -من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین... -بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین... -چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن... -چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟ -خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید... راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت: -کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم... ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم: -ازدواج نکردین...؟؟؟ -نه من اصلا نمیفهمم چی میگین... -ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش... چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت: -بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد... اخم کردم و گفتم: -لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین... بعد هم راهمو کج کردم... دوباره اومد سمتم...وگفت: -زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده... ایستادم... علی بغض کردو گفت: -زهرا خانم...خواهش میکنم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ دوستان نظراتتونوبگین😊🌸 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت بیست و هفتم: دوم: گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!! رد تماس دادم و گفتم: -چه مشکلی؟؟؟ علی نفس عمیقی کشیدو گفت: -بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت... اخمام رفت تو هم... علی ادامه داد... -بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم... بغضمو قورت دادم و گفتم: -چرا اینارو زودتر بهم نگفتین... -نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین... گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم: هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟ من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن... بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم... رو به علی گفتم: -بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه... ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها... بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم... نفس نفس میزد و گفت: -زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام... چشمامو ریز کردم و گفتم: -پس برای چی اومدین؟ علی بغضشو قورت داد و گفت: -اومدم زندگی کنم... -خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه... قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت... نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت: -با من ازدواج میکنین؟؟؟ سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم... رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم: -من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین... علی لبخندی زدو گفت: -چشم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹