#قسمت_دویست_و_یک
+خب،شما که عزیز دل ماییُ...
_عو بله بله ادامه بفرمایین
+خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی
"یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ"
کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری
خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن
+خب بزار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه
ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد
_اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود
+والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین
_به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟
+اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما
اصن نمیخوام شوهرش بدم
_نمیشه که تا ابد مجرد بمونه
+چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن .
_خیلی خودشیفته شدیاااا
+به شهید زنده توهین نکن
_بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟
+اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند!
با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام.
با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم.
یکم که اروم شدم رفتم تو حال
هنوز رو همون مبل نشسته بود .
تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و دستامو به عادت همیشگی بردم لای موهاش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم .
_اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟
برگشت سمت منو گفت :
+دوس داری کی خبرشو بده؟
_نمیدونم
+دلم واست تنگ میشه
_منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده.
کاش زودتر می اومدی...
+دعا کن رو سفید برگردم
_خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی...
+چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟
_چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه.
لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی"
+اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی
میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی...
_الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد .
لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد
_اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم!
+وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام!
_جانم؟
+اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام...
سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم
گفتم:
_اوهوم سعی خودمو میکنم
کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب...
اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود
یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه.
چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش...
با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت.
با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم.
برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن:
+یه قول دیگه هم باید بهم بدی
_چی؟
_اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن
جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو جنگ نرم لباس جهاد تن زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نزار آب تو دلش تکون بخوره.
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم
خیره نگاهش میکردم که صدای اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه اروم ترخوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانماز هارو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم.
در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست .
به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم.
____
خوابِ شبِ زینب ارامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود.
تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن...
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_دویست_و_دو
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم
_هیس زینبم هیس تو رو خدا آروم باش،چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
_وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی
به زینب نگاه کردم و ادامه دادم:
_از دست تو بچه ی حرف گوش نکن
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه.
کارش که تموم شد به اتاق برگشت. دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت .لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد،تلفنش رو برداشتم و دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد.
با دقت گوش میکردم که گفت:
محمد:
_الو
علی:
+سلام
_سلام چطوری؟
+خوبی؟
_خوبی چه خبرا؟مخلصم
+ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
_نه بابا کجا بیای؟ بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
+میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
_نه دفعه بعد ایشالله،باشه
+ببین
فقط یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
_چیو بدم؟
+میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم اینا بیارن
_چه کاری؟
+بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی !!!خب؟
_خب؟
+تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی
_چیکار کنم؟
+بنویسی که تهعد میکنم،که اگر شهید شدم فقط منو شفاعت کنی
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه
_باشه باشه.
+یادت نره عا؟فقط امضا کنیو...
_باشه باشه
+یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
_باشه باشه
+اره کاری نداری؟
_نه قربانت خداحافظ
+خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست.زینب یکم اروم گرفته بود .
_الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
+اره دیگه
_پس برای منم بنویس
+چی؟
_همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
+اینکه شفاعت میکنم؟
_اره دیگه
خندیدو گفت
+شهیدم کردین رفتا،چشم!
_چشمت بی بلا زندگی.فقط یه چیزی...
+چه چیزی؟
_اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه،زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام
نگاهم کرد و بلند بلند خندید .
+خدا نکنه. جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد.
_قربان شما
+فاطمه جان ساعت چنده؟
_نزدیک هفت
+اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
_خیلی زود داری میری،سلام منو به خانوم برسون
+چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق بیرون رفت.با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم رو مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.پایین کاغذ و امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
+دیگه سفارشت نکنم،برو خونه ی مامان اینا.ببخشید فرصت نیست وگرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت .
_نه نمیخواد
+خیلی مراقب خودت و این بچه باش
خب؟خیلی مراقب باشیا .برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنم
تو رو خدا مراقب باش.یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی .
دوباره گریم گرفته بود .
زینب هم دوباره شروع کرد به گریه کردن.دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره. دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش شاگردی کنم،با وجود همه ی ماموریتا و دوری هایی که از هم داشتیم،ولی دوری این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود .
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم .
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده وشنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره،ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم .
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه،میخواد وجودشو از خودش جدا کنه ،محمد تنها همسرم نبود. اون عضوی از وجودم بود.به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه .
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت
+نباید اینجوری ناراحت باشی .هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی .
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
+خودت میدونی که چقدر عاشقتم...
قدم تا شونه ی محمد میرسید. منو محکم به سینش فشرد و پیشونیم و بوسید.دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد.
واسه طرز نگاه کردنش،واسه عطرتنش
واسه مدل راه رفتنش،واسه طرز حرف زدنش،واسه خندیدنش
دوتا دستمو گذاشتم جلو صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. منو بیشتر به خودش فشرد ولی چیزی نگفت. نمیخواستم رفتن واسش سخت شه ولی واقعا دست خودم نبود
چشام از گریه تار شده بود.
دستامو دورش حلقه کردمو
روی سینش رو بوسیدم و ازش جدا شدم.
#فاء_دال
#غین_میم
#حضرت_معصومه_س_مدح
اسکناسی سبز دارم باز گندم میخرم
روبروی گنبد زردش تبسم میخرم
با سلامی زیر لب از پله بالا میروم
دل میاندازم به پاهایش علیکم میخرم
لابه لای جزر و مد اشکهای جاریام
میدهم آرامش خود را تلاطم میخرم
تا که باشم همجوار آسمان گنبدش...
خانهای در کوچههای آبی قم میخرم
مطمئن باشید با این شعر، قبر کوچکی
نه...بهشتی سبز، پائینْپای خانم میخرم
این ملیکه بارگاهش فوق العاده دلرباست
دارم عکس گنبدش را بار هشتم میخرم
دوستش دارم شبیه ضامن آهو چقدر...
24.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دهه_کرامت
🎥 همخوانی سرود دردونه خونه توسط دختران بهشتی با حاج میثم مطیعی
#حضرت_معصومه (س)
#میلاد_حضرت_معصومه (س)
#روز_دختر مبارکباد 🎊
🌠☫﷽☫🌠
🔴مساله ازدواج نکردن حضرت معصومه(سلام الله علیها)
♦️درباره علّت ازدواج نکردن ایشان نظرات مختلفی وجود دارد که اجمالا آنها را بررسی می کنیم:
1. بعضی می گویند که ایشان بنا به دستور پدر بزگوارشان ازدواج نکردند. بنابر آنچه «یعقوبی» نقل می کند، امام موسی بن جعفر(سلام الله علیها) وصیت فرمود که[دخترانشان] ازدواج نکنند.(9) اما برخی این خبر را مجعول دانسته و آن را رد می کنند.(10) ضمن اینکه امام معصوم دستوری برخلاف دستور مؤکد شرع نمی دهد. آنچه در وصیت امام کاظم(علیه السلام) در کتاب شریف اصول کافی آمده، توصیه به تبعیت همه فرزندان از امام رضا(علیه السلام) و سپردن اختیار ازدواج دختران به ایشان است، نه چیز دیگر: «لَا يُزَوِّجُ بَنَاتِي أَحَدٌ مِنْ إِخْوَتِهِنَّ مِنْ أُمَّهَاتِهِنَّ وَ لَا سُلْطَانٌ وَ لَا عَمٌّ إِلَّا بِرَأْيِهِ وَ مَشُورَتِهِ فَإِنْ فَعَلُوا غَيْرَ ذَلِكَ فَقَدْ خَالَفُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ جَاهَدُوهُ فِي مُلْكِهِ وَ هُوَ أَعْرَفُ بِمَنَاكِحِ قَوْمِهِ فَإِنْ أَرَادَ أَنْ يُزَوِّجَ زَوَّجَ وَ إِنْ أَرَادَ أَنْ يَتْرُكَ تَرَك...» (11)؛ (هیچ یک از دخترانم را نباید برادران مادری، سلاطین و یا عموهایشان شوهر دهند، مگر با نظر و مشورت رضا(علیه السلام)، اگر بدون اجازه او به چنین کاری اقدام کنند، با خدا و رسول خدا(صلی الله علیه وآله) مخالفت ورزیده اند و در سلطنت خدا منازعه نموده اند؛ زیرا او به مصالح قومش در امر ازدواج آگاه تر است، پس هر کسی را او بخواهد تزویج می کند و هر کسی را او نخواهد تزویج نمی کند).
2. قول دیگری نیز وجود دارد که می گوید: «دلیل عدم ازدواج حضرت معصومه(سلام الله علیها) عدم وجود هم شأنی برای ایشان می باشد»؛ چنانکه در مورد حضرت زهرا(سلام الله علیها) نیز نقل شده است که اگر امام علی(علیه السلام) نبود هم کفوی برای ایشان پیدا نمی شد.
این نظر نمی تواند درست باشد؛ چرا که بر خلاف توصیه موکّد اهل بیت به ازدواج است و در ازدواج مورد نظر آنها «مؤمن هم کفو مؤمنه است». از طرفی مقام حضرت زهراء(سلام الله علیها) با همه زنان عالم فرق می کند.
3. اما «نظر دقیقتر» درباره عدم ازدواج حضرت معصومه(سلام الله علیها) این است که از آنجا که در دوران هارون الرشید و مأمون، شیعیان و علویان و به ویژه امام کاظم(علیه السلام) مورد سخت ترین فشارها و آزارها بودند و ارتباطات اجتماعی آنان به شدت محدود بود، کسی جرات نزدیک شدن به خاندان اهل بیت(علیهم السلام) را پیدا نمی کرد؛ چه رسد به آنکه با آنان پیوند نیز برقرار سازد. وصیت امام کاظم(علیه السلام) نیز بخاطر لحاظ همین شرایط بوده است. اینکه برخی از خواهران حضرت معصومه نیز موفق به ازدواج نشدند این مسأله را تایید می کند.(12)
نکته دیگر در این باره، عدم توجّه دقیق منابع تاریخی به ازدواج دختران اهل بیت است؛ علاوه بر حضرت معصومه درباره ازدواج سایر دختران اهل بیت نیز خبر قطعی وجود ندارد و درباره ازدواج بسیاری از آنها شاهد اخبار مختلف و ضد و نقیضی هستیم. در مورد حضرت معصومه نیز خبری مبنی بر ازدواج ایشان نقل نشده است؛ اما این بدان معنی نیست که بتوان حکم قطعی درباره عدم ازدواج ایشان و برخی خواهران ایشان داشت، بلکه ممکن است ازدواج کرده باشند اما بخاطر فشارها و سخت گیری هایی که با این خانواده صورت می پذیرفت علنی نشده باشد. اما برفرضی که ازدواج نکرده باشند، باز هم قطعا به معنی بی توجهی و عدم رغبت به ازدواج نبوده، بلکه همین جو خفقان حاکم علیه این خانواده مانع این امر شده است.
#میلاد_حضرت_معصومه🎊
#حضرت_معصومه🎊
#روز_دختر🎊
#دهه_کرامت
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سفارشی که به پدر آیتالله مرعشی نجفی شد، برای زیارت #حضرت_معصومه سلام الله علیها
🎙استاد بندانی نیشابوری
#ولادت_حضرت_معصومه تبریک به #امام_زمان🌷
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️شبهه
چگونه است که درباره #امام_صادق می گویید دانشمند بوده و چند هزار شاگرد داشته ولی هیچ کتابی ننوشته اند⁉️
❇️ پاسخ رو ببینید👆
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایننامه رو فقط لیلا بخونه...
تقدیم به همسران و دختران شهدا
که این شبها سخت دلتنگ می شوند💔
🌸🍃#میلاد_حضرت_معصومه (س) و #روز_دختر بر همه دختران #شهدا ی سرزمینم مبارکباد .
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دهه_کرامت
♦️ جشن روز دختر در باغ کتاب / نظر دختران چه بود؟
🔹 گزارشی از حضور رییس جمهور در جمع دختران #حضرت_معصومه #روز_دختر #میلاد_حضرت_معصومه
💥دنیای عجیبی شده ...
💥نه ما فکر میکردیم دخترامون رو لخت تو خیابون ببینیم
💥و نه غربیها فکر میکردن نماز خوندن جووناشون رو کف خیابون ببینن!
#حجاب #آخرالزمان
#امام_زمان ادرکنا 🥀