فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عالم صدف است
💫و فاطمـه (س) گوهـر او
🌸گیتی عـرض است
💫و فاطمـه (س) جوهـر او
🌸برفضل وشرافتش
💫همیـن بس کـه زخلق
🌸احمد (ص) پدر است
💫 و مـرتضی (ع) شوهـر او
🌸پیشاپیش میلاد با سعادت
بهتـرین مـادر دنیـا مبـارک🎉🎊🌹
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️با نام تو دل چه با صفا می گردد
🌹با مهر تو دل زغم رها می گردد
💚باشی تو کلید راز هستی زهرا
🌹با نام تو قفل بسته وا می گردد✨
💞پیشاپیش ولادت💚
💚حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آنچه دارم همه از دولت پاینده ی توست
💕دیده ام نور و از چهره ی تابنده ی توست
🌸تا نهان در دل من مهر فزاینده ی توست
💕هرچه باشم دل و جانم به فدای توست
🌸خوشبوترین گلهای دنیا
💕تقدیم به مادر فرشته زمینی
🌸که جز عشق چیزی نیاموخت
❤️پیشاپیش روز مادر مبارک
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم با احترام به شما
💜ان شاءالله لحظه هاتون
🌸سرشار از اخلاص و نورانیت
💜و رزق وخیر و برکت باشه
🌸سه شنبه تون پراز عطر حضورخدا
💜دستاتون پر از استجابت دعا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 زنان موجودات عجیبی هستند!
💖 مقاوم جلوه می کنند
در حالیکه کوچکترین مشکلات
را دوام نمی آورند..
💖 ساده و زودباور جلوه می کنند
در حالیکه هیچ دروغی را باور نمی کنند
💖 فراموش کار جلوه می کنند
در حالیکه هیچ اهانتی را فراموش نمی کنند
💖 تا زمانی که مردی را
عاشقانه دوست بدارند
اشتباهاتش را می بینند
اما فراموش می کنند..
💖 دروغ هایش را می فهمند
اما باور می کنند...
مشکلاتش را می بینند
اما دوام می آورند
زیرا که صادقانه عشق می ورزند.
💖پیشاپیش روز زن
بر بانوان خوب سرزمینم مبارک💐
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عزت نفس یعنی؛
عزیز شمردن خود ...💖
یعنی؛
خود را لایق بهترین دانستن ...
یعنی؛
بدون در نظر گرفتن
موفقیتها و عدم موفقیت ها،
و بدون حضور،
و یا عدم حضور دیگران،
برای خود ارزش قائل شدن ...
اما برای داشتن عزت نفس ،
سه نکته را رعایت کنید ...
🌸 بیهوده نخواه، تا عزیز بمانى
🌸 طمع مدار، تا سربلند باشى
🌸 و قانع باش، تا اسیر نگردى
🌸🍃
سلام امام زمانم✋🌸
سرد است تمام کوچه هامان برگرد
گرمای پس از شب زمستان برگرد
گلدان لب پنجره ام خشکیده
ای رحمت قطره های باران برگرد
حالا که فضای روزگارم تار است
خورشید همیشگی و تابان برگرد
من بغض ترک خورده ی دل آشوبم
آرامش بی نهایت جان برگرد
عمری به سرم زده که فریاد کنم
از خلوت خویش تا خیابان... برگرد
ای محض حضور؛ غایب پیداتر
معنای وجود ؛ حسّ پنهان برگرد
تبعیدی حبس انتظارت شده ایم
ای مژده ی آزادی زندان برگرد
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
🌸در مکتب روح الله:
🔰آمریکا تهدیدی برای همه دنیا
🔹دنيا بايد آمریکا را از بين ببرد، والّا تا اينها هستند، اين مصيبتها در دنيا هست. اينجا نشد، يك جاى ديگر. الآن در بسيارى از جاهاى دنيا، آمریکا آتش افروخته و جنگهايى كه الآن در بسيارى از جاهاى دنيا هست، همهاش زير سر اين است. و دنيا را اينها دارند تهديد مىكنند.
📚صحیفه امام؛ ج17؛ ص84 | جماران؛ 13 آبان 1361
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی برای امام زمان دعا میکنیم .....
حتی اگر حال نداریم با امام زمان درد دل کنیم
یک پیشنهاد زیبا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک ردولوت🥧
مواد لازم :
آرد ۲۸۰ گ
کره ۱۱۳ گرم
شکر ۳۰۰ گرم
تخم مرغ ۱۲۰ گ
پودر کاکائو ۲ ق م
جوش شیرین ۱ ق چ
رنگ خوراکی قرمز
باترمیلک ۲۴۰ گرم
نمک نوک ق چ
وانیل ½ ق چ
مواد کرم پنیری :
خامه قنادی ۲۵۰ گرم
پنیر ماسکارپونه ۲۰۰ گرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیز کیک باقلوا😋
مواد باقلوا :
کره ۱۰۰ گرم
خامه ۲۰۰ گرم
دارچین ۱ ق چ
پنیر لبنه ۴۰۰ گرم
خمیر مخصوص باقلوا
پسته خرد شده ۲ لیوان
نشاسته ذرت ۳ ق غ
پودر قند ۴ ق غ
تخم مرغ ۳ عدد
شکر ⅓ پیمانه
هل ½ ق چ
وانیل کمی
مواد شربت :
آب ½ پیمانه
شکر ½ پیمانه
آبلیمو ½ ق چ
گلاب ۱ ق چ
هل ۱ عدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مارشمالو خوشمزه😍
مواد لازم :
شکر ۲ ق غ
ژله آلوئه ورا ۱ بسته
رنگ خوراکی ⅓ لیوان
نشاسته ذرت
#ترفندهای_خانه_داری
گوشت منجمد رو تو یک کاسه بزارید و توی یخچال بزارین یخش باز بشه چون تو آب یا آب گرم طعم و ظاهر گوشت رو خراب میکنه.
وقتی شیرینی یا کیک درست میکنین در فر رو باز نکنین چون باعث میشه کیک یا شیرینی تون پف نکنه
برای اینکع ب غذاتون طعم شورتری بدید از نمک زیاد استفاده نکنید بجاش از آبلیمو ،سرکه سیب یا سرکه انگور استفاده کنید
ادویه هاتون رو در بالای گاز نگه داری نکنید چون گرما و رطوبت طعم ادویه رو تغییر میده
🌷۲۰کلمه مشابه بامعنی متفاوت:
🌷۱.قانِت(فروتن). قانِط(ناامید)
🌷۲.غَرور(شیطان) غُرور(فریب)
🌷۳.آخِر.(پایان) آخَر(دیگر)
🌷۴.ثواب.(پاداش) صواب (درست)
🌷۵.قریب (نزدیک) .غریب(دور)
🌷۶.اَلیم (دردناک) .علیم(دانا)
🌷۷.تقوا(پرهیزازگناه) .طَغوا(گناه)
🌷۸.قیاس.(مقایسه) غیاث( پناه)
🌷۹.عزم (تصمیم). عظم(بزرگ)
🌷۱۰.قائد.(راهنما،رهبر) قاعد(نشسته)
💦❄️⛄️❄️💦
(در بزم خلیفه) #بسیار_زیبا
🔶متوکل خلیفه سفاک و جبار عباسی از توجه معنوی مردم به امام هادی علیه السلام بیمناک بود و از اینکه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت کنند رنج میبُرد. سعایت کنندگان=[بدگویان] هم به او گفتند که ممکن است علی بن محمد [امام هادی علیه الصلاة السلام] باطناً قصد انقلاب داشته باشد و بعید نیست اسلحه و یا لااقل نامه هایی که دال بر این مطلب باشد در خانه اش پیدا شود.
لهذا متوکل یک شب بی خبر و بدون سابقه، بعد از آنکه نیمی از شب گذشته و همۀ چشمها به خواب رفته و هر کسی در بستر خویش استراحت کرده بود، عده ای از دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام که
خانه اش را تفتیش کنند و خود امام را هم حاضر نمایند.
🔸متوکل این تصمیم را در حالی گرفت که بزمی تشکیل داده مشغول میگساری بود. مأمورین سرزده وارد خانۀ امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند. او را دیدند که اتاقی را خلوت کرده و فرش اتاق را جمع کرده، بر روی ریگ و سنگریزه نشسته به ذکر خدا و راز و نیاز با ذات پروردگار مشغول است. وارد سایر اتاقها شدند، از آنچه میخواستند چیزی نیافتند. ناچار به همین مقدار قناعت کردند که خود امام را به حضور متوکل ببرند.
🔸وقتی که امام(علیه السلام) وارد شدند متوکل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول میگساری بود. دستور داد که امام پهلوی خودش بنشیند.
امام نشست. متوکل جام شرابی که در دستش بود به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: "به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار."
متوكل قبول کرد، بعد گفت: "پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده."
فرمود: "من اهل شعر نیستم و کمتر از اشعار
گذشتگان حفظ دارم"
متوکل گفت: "چاره ای نیست حتما باید شعر
بخوانی."
امام علیه السلام شروع کرد به خواندن اشعاری که مضمونش این است:
🔸[قلههای بلند را برای خود منزلگاه کردند، و
همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی میکردند...ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد....آخر الامر از دامن آن قله های منیع و از داخل آن حصنهای محکم و مستحکم به داخل گودالهای قبر پایین کشیده شدند و با چه بدبختی به آن گودالها فرود آمدند!...در این حال مُنادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که: کجا رفت آن زینتها و آن تاجها و هیمنه ها و شکوه وجلالها ؟
کجا رفت آن چهره های پروردهٔ نعمتها که همیشه از روی ناز و نخوت در پس پرده های الوان خود را ازانظار مردم مخفی نگاه می داشت؟
«قبر» عاقبت آنها را رسوا ساخت. آن چهرههای نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه کِرمهای زمین شد که بر روی آنها حرکت میکنند!
زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند. ولی امروز همانها که خورنده همهٔ چیزها بودند مأکول زمین و حشرات زمین واقع شده اند!]
🔸صدای امام با طنین مخصوص و با آهنگی که تا اعماق روح حاضرین و از آن جمله خود متوکل نفوذ کرد این اشعار را به پایان رسانید. نشئه شراب از سر میگساران پرید...متوکل جام شراب را محکم به زمین
کوفت و اشکهایش مثل باران جاری شد.
به این ترتیب آن مجلس بزم در هم ریخت و نورحقیقت توانست غبار غرور و غفلت را ولو برای مدتی کوتاه، از یک قلب پر قساوت بزداید.
👈 متن اصلی اشعار:
[باتوا على قُلل الاجبال تحرسهم.
غلب الرجال فلم تنفعهم القُلل
و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم
و اسكنوا حفراً يا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم
این الاساور والتيجان والحلل
اين الوجوه التي كانت منعمة
من دونها تضرب الاستار والكلل
فافصح القبر عنهم حين سائلهم
تلك الوجوه عليها الدود تنتقل
قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا
فأصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا]
💦❄️⛄️❄️💦
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
✍«یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم!
💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات،
💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …»
💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ...
#یاد_شهدا_صلوات
⛄️❄️💦❄️💦⛄️
مدح و متن اهل بیت
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_سی_و سوم ♥️عشق پایدار♥️ زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل ش
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_و چهارم
♥️عشق پایدار♥️
واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم...
یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس..
خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد.
جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد..
منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم.
کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند.
به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم...
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_پنجم
♥️عشق پایدار♥️
کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟
میخوام قرانم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم..
مادرم گفت:نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تامادرشوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه...والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال وبهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم
به مادرم حق میدادم اخه
خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد .
به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در پشت میز درحال درست کردن کتاب بود...یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم,حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت.
جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم.
سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد
گفتم:ببببخشید جلد قرانم جداشده میتونید درستش کنید؟؟
درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت وگفت:بله چرا که......
تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید وعنقریب بود سرنگون شود...همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد...
صدا زدم آقا آقا..
مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود.
مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟
وهمزمان روبه من گفت:بفرمایید امرتون؟؟
پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:ب ب بتول؟؟!!!
اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟!
قران رابه سمتش دادم,جلدرابرداشت,,,,صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم),
اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:قران مال خودته؟؟
گفتم :اره از یه عزیز برام به یادگارمونده....
اشاره کرد به پسرش:عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته.........
ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد...
حالا من بودم که بهتم زده بود....خداااا...یعنی...یعنی
عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم.....
سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد.....
وباز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار.....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_ششم
♥️عشـــق پایــــدار♥️
حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند..
عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه
بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود.
برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره..
خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم...
جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت.
عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد.
چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود.
بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال.
زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد
خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت.
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزئين حرم
🟩 حضرت علی عليهالسّلام
به مناسبت
میلاد با سعادت بانوی دو عالم
🌹حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
دو رکعت نماز
🎁هـدیه به حضـرت فاطمـه زهـرا سلام الله علیها
هـرکس حاجتـی داشته باشد دو رکعت نماز به نیتِ هـدیه به حضـرت فاطمـه زهـرا سلام الله علیها بخواند
و
☜درقنوت بگوید☞
☟
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
بِـفـٰاطِـمَـةَ وَ اَبـیٖـهـٰا
وَ بِـفـٰاطِـمَـةَ وَ بَـعْـلِـهـٰا
وَ بِـفـٰاطِـمَـةَ وَ بَـنـیٖـهـٰا
وَ بِـفـٰاطِـمَـةَ
وَٱݪـسّـِرِّ الْـمُـسْـتَـوْدَعِ عَـلَـیٖـهـٰا
اِقْـضِ حـٰاجَـتـیٖ
وَ صَـلـَۍٱللّٰـهُ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ
📚 گلهای ارغوان ج۱ ص۱۵۹
📚 ادعیه و ادویه ج۲ ص۱۵۹
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟠 نماز استغاثه به
❍حضـرت زهـراۜ
برای حاجت روایی
🎙حجتالاسلام بندانی نیشابور
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃