فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قدس امکان ندارد آزاد بشود
جز با پرچمداری شیعه
ما میرویم، دیگران میمانند
تاریخ ثبت خواهد کرد #وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشیدنی قهوه با طعم دارچین ☕️🥨
قهوه کلاسیک فوری
دارچین
سس کارامل
کمی آب جوش
یخ
شیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنج با مرغ و هویج😍
سینه مرغ
هویج
سیبزمینی
پیاز
چوب دارچین
نمک
فلفلسیاه
زردچوبه
پاپریکا
دم کرده زعفرون
شویدخشک
هویج و سیبزمینی خلالی شده رو تو روغن کمی سرخ کنید و کنار بذارید پیاز رنده شده رو اضافه کنید وقتی طلایی شد بهش مرغ و ادویه ها رو بزنید و دم کرده زعفران بعد سیب زمینی و هویجی که سرخ شده رو باهاش مخلوط کنید
حالا برنجی که از قبل خیس کردین رو تو اب درحال جوش که حاوی نمک و روغن هست بریزید شوید خشک اضافه کنید وقتی آبش گرفته شد از مواد روش بریزید همراه دم کرده زعفرون و دم بدین بعد از نیم ساعت غذای ما آماده است
17.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاپ کورن مرغ سالم🍗
مواد لازم :
آرد ⅓ لیوان
تخم مرغ ۱ عدد
سینه مرغ ۳۰۰ گرم
فلفل سیاه ½ ق چ
روغن ۱ ق چ
نمک ۱ ق چ
برای سس :
عسل ۱ ق غ
پودر پاپریکا ۱ ق غ
سرکه حدود ۱ ق غ
سویا سس ۱ ق غ
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیب زمینی با سس قارچ 🥔🍄
یکی از بهترین روش هایی که میتونید سیب زمینی رو تنوری کنید همین روشه
مدح و متن اهل بیت
#از_کرونا_تا_بهشت #قسمت۵ 🎬: علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخ
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶ 🎬:
علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدند دلم به شور افتاده بود,هرچه زنگ میزدم گوشی علی خاموش بود,نمیدانستم دراین شهر غریب که هیچ کس رانمیشناختم وباکسی مراوده نداشتم با چهارتا بچه ,به کجا بروم ودست به دامن چه کسی بشوم.
کم کم نگرانی من به بچه ها هم سرایت کرد حسن وحسین یک جور سوال پیچم میکردند ,زینب وزهرا جوردیگر,مثل همیشه درپریشانی وناراحتی ام وضوگرفتم وسجاده را پهن کردم وبه نماز ایستادم.
بعداز نماز به سجده رفتم واز خدا خواستم تا علی وعباس را برساند,سراز سجده بر داشتم با صحنه ای روبه روشدم که دل سنگ را اب میکرد,حسن وحسین وزینب وزهرا ,هرکدام سجاده هایشان راپهن کرده بودند وچشمان اشک الودشان خبراز دعا واستغاثه شان میداد.
همونطور که گونه بچه ها را میبوسیدم ,زنگ در به صدا درامد, انگار خدا به این زودی جواب دعاهایمان را داده بود.
هر پنج نفرمان با خوشحالی به طرف در حرکت کردیم....
اما علی که کلید داشت....
حسین زودتر از ما خودش رابه ایفون رساند,گوشی رابرداشت وگفت:بابا کجایی چرا دیرکردی؟
تصویر یکی از دوستان علی را که چندبار با علی دیده بودمش در مانیتور ایفون ظاهر شد...
#ادامه دارد...
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۷ 🎬:
به سرعت چادرم رابه سرکردم وخودم را جلوی در رساندم,دررابازکردم وبدون اینکه متوجه باشم وسلام علیکی کنم ,گفتم: ابومحمد...از علی چه خبر؟از ظهر رفته ,هنوز نیامده..
ابومحمد همینطور که سرش پایین بود گفت:سلام همشیره,ابوعباس(به علی میگفت ابوعباس)حالشون خوب هست,خداراشکر خطر رفع شده,من امدم شما وبچه ها را به جای امنی ببرم...
خدای من ,این چی میگفت,خطررر؟!مگه چه اتفاقی برای,علی وعباس افتاده؟
زانوهام شل شد وهمون جلوی در,روی زانو نشستم وگفتم:مگه چی شده؟علی رفت که زود برگرده,عباس کجاست؟
ابومحمد درحالی که اشاره به من میکردتا لیوان اب را از دست زهرا بگیرم گفت:اصلا نترسید,یه سوءقصدبود که نافرجام موند,شما برید اماده بشید ووسایل مورد نیازتان رابرداریدواشاره کرد به ماشین پشت سرش وادامه داد:داخل ماشین منتظرتان هستم,برای اینکه خدای نکرده به جان شما وبچه هاتون گزندی وارد نشه باید به یه جای امن برویم,احتمال داره خونه شما شناسایی شده باشه.
مستقرکه شدیم ,همه چی را براتون تعریف میکنم.
یه حسی ته دلم میگفت,یک اتفاق بد افتاده وابومحمد داره دست دست میکنه وبه من نمیگه....
خدای بزرگ...من دیگه طاقت اینهمه بلا وآزمایش راندارم....جان علی وعباسم رابه توسپردم..
چمدانهایی را که بسته بودیم تا از نجف بریم ,ابومحمد داخل ماشین گذاشتشان وبچه ها را هم اماده کردم وبرای اخرین بار به خونه ام ,خونه ای که مملو از خاطرات ریز ودرشت من وعلی وبچه ها بود,نگاهی انداختم.
درها را قفل کردم وسوار ماشین ابومحمد شدیم..
.
#ادامه دارد...
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۸ 🎬:
ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند,خانه ای را نشانمان داد وهمینطور که پیاده میشد گفت:فعلا به طور موقت وخیلی کوتاه اینجا میمانید,اینجا الان امن هست ,بفرمایید..
خانه کوچک ودوخوابه ای بود با وسایل مورد نیاز یک خانواده...
وارد هال که شدیم,چمدانها را وسط هال رها کردم وگفتم:ابومحمد تورا به جان مولاعلی ع که همجوارش هستیم ,قسمت میدهم ,حقیقت رابگو من طاقت هرچیزی را دارم,من سربریدن پدرومادرم را جلوی چشمام دیدم وطوریم نشد,الان راستش رابگو چه برسر علی وعباسم امده...بگو ,این پنهان کاری بیشتر اذیتم میکند...
با اشاره ابومحمد,به زهرا گفتم بچه ها را داخل یکی از اتاقها ببرد وسرگرمشان کند.
ابومحمد وقتی از نبود بچه ها مطمین شد گفت:ببین ام عباس,توالان تمام امید این طفلهای معصوم هستی,اگر توبهم بریزی ,روح وروان این بچه ها بهم میریزد,خواهش میکنم خونسردیت راحفظ کن,ان شاالله لطف خدا شامل حالمان میشود واین مشکل هم رفع میشود,راستش انگار عوامل موساد محل کار ابوعباس راشناسایی میکنند ووقتی علی با عباس میاید طرف اداره,به سمتش شلیک میکنند,خوشبختانه موتور چپ میشودو فقط یک گلوله به پهلوی علی,اصابت میکندکه انهم به دلیل اینکه زود به بیمارستان رساندنش وسریع تحت عمل جراحی قرارگرفت,گلوله را دراوردندومانع خونریزی شدند والان حالش خوب خوب است .
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم وگفتم خداراشکر,وناگهان با به یاد اوردن عباس,لبخند روی لبم خشکید وباصدای ضعیفی گفتم:عبااااس؟!!
ابومحمد:نگران نشین,طبق گفته ی شاهدان عینی,عباس هیچ صدمه ای ندیده اما انگار توسط همان افرادی که تیراندازی کرده بودند,ربوده شده...
ولی اصلا نگران نباشید ,تمام نیروها وسربازان گمنام امام زمان عج درتلاشند تا درمدت زمانی کوتاه ,عباس را پیدا کنند وبه دست شما برسانند..
دیگه چیزی نفهمیدم مدام صدای ابومحمد در سرم اکومیشد:عباس را ربودند....
#ادامه دارد...
🖊به قلم ....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۹🎬:
یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد وبااینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.
اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد ,اما مطمین بودیم که کار کار اسراییل وشیاطین یهودیست.
بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....
خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی,ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟
زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من وبچه ها امید میداد که عباس برمیگرددوبااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم,کمکمان کند....
این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود..
پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم..
#ادامه دارد...
🖊به قلم.....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت ۱۰ 🎬:
سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران,داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگار مطمین بودند که دست عباس ,برادرشان بامعجزه ی دستان حاج قاسم در دستشان قرارمیگیرد,حسن وحسین مدام از شکل وشمایل حاج قاسم میپرسیدندومن عکس سردار را که مثل گنجی گرانبها داخل گوشیم نگهداری میکردم را نشان آنها دادم,یکدفعه حسن وحسین با دیدن عکس باهم گفتند:من هم ازاین لباسها میخوام....
علی به هردوشان چشمکی زد وگفت:ای به چشم...سربازان کوچک امام زمان...ازاین لباسهاهم براتون میخرم.
قرارشد به محض رسیدن به ایران به سمت قم حرکت کنیم,چون من خیلی دوست داشتم انجا زندگی کنم ,اخه تجربه ی چندسال زندگی دربین یهودیهای صهیون وترسی که یهودیا از ایران خصوصا مردم شهرقم داشتند باعث میشد که من برای زندگی درقم ترغیب بشوم.
علی جوری برنامه ریزی کرده بود که ما درقم مشکلی نداشته باشیم ویک خانه قدیمی و ساخته شده به سبک ایرانی اسلامی,برایمان فراهم کرد وحتی برای همه مان شناسنامه ایرانی هم گرفت ونام خانوادگی مارا گذاشت ,نجفی, اخه ما ساکن نجف بودیم دیگه....
یک هفته ای طول کشید تا درخانه جدیدمان مستقر شدیم,هرشب تا صبح خواب به چشمام نمیامد وتا چشم روی هم میگذاشتم,مدام صدای کودکی درتاریکی رامیشنیدم که من را صدا میزد ومیگفت:مامان....
یک روز دم دمهای عصر علی با دودست لباس پسرانه که شبیهه لباسهای مدافعان حرم ایرانی ,مثل لباسهای سردار سلیمانی به خانه امد,حسن وحسین باشوقی فراوان لباسها رابرتن کردند ویک دفعه زینب زد زیرگریه وباز بهانه ی عباس راگرفت,ناخوداگاه این گریه ,بغض همه مان راشکست,زهرا زینب رابه بغل میفشرد ودلداریش میداد که علی گفت:
گریه نکنید بچه ها,یه خبرخوب دارم براتون,قرارشده همه مان باهم بریم پیش حاج قاسم و...
با هیاهوی بچه ها ،علی نتوانست بقیه ی حرفش رابزند,برای بچه ها طوری جا افتاده بود که رفتن پیش حاج قاسم,مساوی است با پیدا شدن عباس...
بچه ها توحال خودشان بودند,روکردم به علی وگفتم:راست راستی میریم پیش حاج قاسم؟!!
#ادامه دارد...
🖊به قلم.....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
ببینید اثرات عجیب زیارت عاشورا..
آیت الله میرزا جواد تبریزی:
دستگاه سیدالشهـــدا سفینه النجاه است...
«زیارت عاشورا» پلی است به سوی استجابت دعـا و ارتباط معنوی با پروردگار متعال و برائت جسـتن از دشمنان اهل بیت(ع).
بر خـواندن این زیارت مداومت کنید که آثار عجیبی دارد. آنان که به خواندن زیارت عاشورا استمرار دارند، اثر خواندن این دعا رو دیده و می بینند.