فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به کربلایی های عزیز😍💐😍
زیارت گوارای وجودتان
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام
حتما تماشا کنید!؟
#غرورممنوع!؟
♥️اگر روزی ما خیال کردیم که برای اهل بیت (س) و خصوصا سیدالشهدا(ع) کاری کردیم و کمی به خودمان غره شدیم و یا غرور ما را فرا گرفت؟ حتما این کلیپ را تماشا کنیم و برای دیگران هم ارسال کنیم👈تا بدانیم در بارگاه امام حسین(ع) از ما خیلی عاشق تر و هم سالها از ماجلوتر هستند!؟
♥️تمام کس و کار بانو ام المجاهده را صدام اعدام کرده🤔 ۴خواهر، ۳برادر، شوهر و پسرش را و ۳ بار خانه اش را بر سرش خراب کرد😰 و تمام هست و نیستش را مصادره کرد👈 به جرم موکب داری برای حسین ابن علی(ع) 👌 از ۶ سالگی تا الان نزدیک ۸۰ سال است که موکب داری می کند و سالهاست که پای عشق و علاقه به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) و... ایستاده است😰 آیا ما هم اگر این امتحان ها برایمان اتفاق می افتاد👈 ما هم، پای سیدالشهدا(ع) ثابت قدم بودیم!؟
مغرور نشویم
کتاب جاده ای به سوی ظهور
#ناصرکاوه
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ دستخط شهید مصطفی صدرزاده...
🗒 عملیات نظم در خانواده!
۱_با اعضای خانواده تمام احترام رعایت شود (در اوج محبت)
۲_باید حداقل هفته یک مرتبه برای همسر گل خریده شود.
۳_ساعت خوابیدن و بیدار شدن همیشه باید یکی باشد.
۴_لباس های شخصی خود را حداقل بشورم.
۵_ظرف های داخل آشپزخانه به محض رویت باید شسته شود.
۶_هرگونه ریخته و پاش در منزل باید به سرعت جمع آوری شود.
۷_باید در خانه همیشه نان تازه باشد.
۸_وضعیت لباس فرزند وهمسر باید کنترل شود و زمانی برای خرید ماهانه یا سالانه مشخص شود.
۹_بخشی از حقوق به خود همسر داده شود.
۱۰_به هیچ وجه سر همسر و فرزند نباید داد کشید.
۱۱_دیدار پدر و مادر و فامیل بسیار حساب شده و طی زمان بندی باشد.
۱۲_باید برنامه های منزل از یک هفته قبل تنظیم شود.
۱۳_باید زمان تفریح همسر و فرزند کامل منظم و مشخص شده باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تماشای این ویدیو را از دست ندهید؛
🌷مادر شهیدان مؤمنی، آیینه تمامنمای ایمان، توکل و صبر
✔️هیچگاه بدون وضو فرزندانم را شیر ندادم/ رضا از همهشان کوچکتر بود؛ خودم او را برای جبهه ثبتنام کردم. برای اینکه بزرگ دیده شود، در چله تابستان، کاپشن پوشیده بود
🗞بانوی ایثارگر مرحومه «زهرا شیرپوری» مادر شهیدان «اسدالله، علی و رضا» و جانباز عبدالله مومنی نماد و اسوه مادری باایمان، مهربان و ازخودگذشته بود. مادر پنج پسر که فرزندانش در میدان جنگ بودند، اما او خم به ابرو نیاورد.
🌷شهید اسدالله مومنی پنجم فروردین سال ۶۲ در منطقه مهاباد و شهیدان علی و محمدرضا مومنی در ۲۹ تیرسال ۶۶ در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و پیکر هر سه شهید در گلزار شهدای شهر دامغان به خاک سپرده شده است.
📢 سیزده توصیه دیروز رهبر انقلاب به دولت چهاردهم چه بود؟
✏️ رهبر انقلاب در اولین دیدار رئیس جمهور و هیئت دولت چهاردهم توصیههایی را خطاب به دولتمردان بیان داشتند که سرفصلهای این موارد سیزدهگانه به شرح زیر منتشر میشود.
🔹۱. شکر الهی برای نعمت خدمت به مردم
🔸۲. شناسایی ظرفیتهای انسانی و طبیعی کشور؛ شرط کارآمدی کارگزاران
🔹۳. انتخاب همکاران با این خصوصیات: جوان، مؤمن، انقلابی، متعهد و پرانگیزه
🔸۴. خردمندانه شدن حکمرانی در صورت رجوع به کارشناس
🔹۵. حضور در بین مردم و رفتن به سفر استانی
🔸۶. تهیه پیوست عدالت برای هر قانون و تصمیم مهم دولت
🔹۷. رعایت اولویتها در کارهای زیرساختی از جمله انرژی هستهای و کارهای فوری از جمله گرانی و تورم
🔸۸. حکمرانی قانونمند در فضای مجازی؛ دستیابی به فناوری و لایههای زیرساختی هوش مصنوعی
🔹۹. جدی گرفتن تولید ملی به عنوان کلید حل مشکلات اقتصادی
🔸۱۰. علاج پیری زودهنگام جمعیت کشور
🔹۱۱. نهراسیدن از مانع در کارها
🔸۱۲. امید نبستن به دشمن و منتظر موافقت دشمنان نماندن برای برنامهها
🔹۱۳. رسیدگی هر چه بیشتر به معنویت خود در دوران مسئولیت
#کلام_ولی
#قسمت_سیزدهم
#روشنا
آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد
و شروع به بررسی آن کردم ،متوجه نمی شدم چرا یک شرکت صنایع غذایی باید برای تهیه کنسرو از کشور های اروپائی وارد کند
آه تلخی کشیدم به نظر پیچیده تر از این ها می آید
شما چه فکر می کنید ؟!
آرش در حالی که مشغول ورقه زدن یکی از پرونده ها بود ،به طوری که حتی سرش را بالا نیاورد و زیرلب زمزمه کرد
بودجه شرکت برای خرید و آماده سازی مواد اولیه کم بود ؛ وارد کردن آن ها به صرفه تر بود.
حدود یک ساعت🕕 دیگر به پرونده ها نگاه کردم کاملا گیج شده بودم ،از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به آرش کردم
من متوجه این حجم از بهم ریختگی نمی شوم بهتر است به پدرم بگویید یک حساب دار مجرب استخدام کند تا پیچیدگی پرونده از بیین برود
آرش از جایش بلند شد
الان کجا می روید قهوه درست کردم بمونید با هم ....
وسط حرفش پریدم ؛به اندازه کافی وقت گذاشتم
آرش آهی کشید این بار آخرین تقلای خودش را کرد
حداقل اجازه بدید برسانمتان
متشکرم اما باید پیاده روی کنم
تا ابتدای ورودی پله ها همراهیم کرد
بعد در شرکت را بست من هم فورا از ساختمان خارج شدم ،وارد خیابان که شدم زنگ موبایلم به صدا در آمد ،گوشی را کیف بیرون آورد
نگاهی به شماره کردم
سلام بابایی
سلام دختر بابا
کجایی ؟!
از شرکت آمدم بیرون
اوضاع چطور بود خوب بود
دوباره آهی کشیدم
بد نبود
آقای صدر چطوره خوبه ؟
انگار پتکی در سرم زده باشند درست متوجه نمی شدم این صدای بابا بود که آرش حمایت می کرد
به لطف شما بله
تماس را تمام کرد و به آرامی شروع به راه🚶 رفتن کنار جدول های خیابان کردم
نویسنده :تمنا 🍓🎼
#نکات_تربیتی_خانواده 21
"رابطه با نامحرم"
🔶 یکی از چیزایی که آرامش خانواده رو بهم میریزه و هیجان های کاذب رو به انسان میده
⭕️ رعایت نکردن حدود و ارتباط با نامحرم هست.
✅ چرا اسلام عزیز انقدر تاکید میکنه که آقا مراقب چشمات باش!
خانم مراقب حرف زدنت باش!
✔️
💢 طوری حرف نزن که نامحرم بهت طمع کنه.
🔶 خصوصا توی مهمانی های خانوادگی خیلی باید مراقب باشید.
⛔️ خیلی وقتا خانمه با برادر شوهرش سبک بازی در آوردن و شوخی های معمولی کردن
همین بعدا باعث شده که دچار فحشا و نابودی خانوادشون بشه.
💢 خدا که بیکار نبوده این مسائل رو فرموده!
😒🚫
برای این گفته که هوای نفس رو به خوبی میشناسه و میدونه که هوای نفس خاصیتش اینه که :
اگه بهش لذت دادی
بدبختت میکنه!
🔞🔞🔞😒
توی حرف زدن با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در "فضای مجازی" مراقب باشید
🔻 تا دیدی انگار از حرف زدن با یه نامحرم یه ذره داری لذت میبری سریع قطعش کن.
🔶به میزانی که ادامش بدی، چوب بیشتری دنیا بهت میزنه!
🔞 پوستت کنده میشه تا بتونی ترکش کنی؛ تازه اگه بتونی!
🌺 خانوادتون رو در مسیر آرامش قرار بدید...
✅
#نکات_تربیتی_خانواده 21
"رابطه با نامحرم"
🔶 یکی از چیزایی که آرامش خانواده رو بهم میریزه و هیجان های کاذب رو به انسان میده
⭕️ رعایت نکردن حدود و ارتباط با نامحرم هست.
✅ چرا اسلام عزیز انقدر تاکید میکنه که آقا مراقب چشمات باش!
خانم مراقب حرف زدنت باش!
✔️
💢 طوری حرف نزن که نامحرم بهت طمع کنه.
🔶 خصوصا توی مهمانی های خانوادگی خیلی باید مراقب باشید.
⛔️ خیلی وقتا خانمه با برادر شوهرش سبک بازی در آوردن و شوخی های معمولی کردن
همین بعدا باعث شده که دچار فحشا و نابودی خانوادشون بشه.
💢 خدا که بیکار نبوده این مسائل رو فرموده!
😒🚫
برای این گفته که هوای نفس رو به خوبی میشناسه و میدونه که هوای نفس خاصیتش اینه که :
اگه بهش لذت دادی
بدبختت میکنه!
🔞🔞🔞😒
توی حرف زدن با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در "فضای مجازی" مراقب باشید
🔻 تا دیدی انگار از حرف زدن با یه نامحرم یه ذره داری لذت میبری سریع قطعش کن.
🔶به میزانی که ادامش بدی، چوب بیشتری دنیا بهت میزنه!
🔞 پوستت کنده میشه تا بتونی ترکش کنی؛ تازه اگه بتونی!
🌺 خانوادتون رو در مسیر آرامش قرار بدید...
✅
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود: حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به ل
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و یکم:
روی تخت نیم خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرف های زینب..
عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار.
زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت: پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسه ای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه
با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟!
زینب آهانی کرد و گفت: وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود ،گفت مشکلی براش پیش اومده نمی تونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش...
اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم: قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران ، کی می خواد بیاد؟! هعی روزگار و ...اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانی های برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد می داد، دلم می خواست زودتر به وطنم برسم
با صدای زینب به خودم اومدم: کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران ،یه ذره از کابوس هایی را که دیدم فراموش می کنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم...به خدا توانش را ندارم
زینب خنده بلندی کرد و گفت: اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج می کنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی می کنم که قصد سفر به ایران را داری...
بعد اصلا کسی نمیرسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی...
می خوام چشمات باز بشه میفهمی؟!
سری تکون دادم و گفتم باشه...
زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمی کردم و تنها چیزی که یادمه دوتا چشم جذاب بود که انگار باید اونا را هم فراموش کنم.
زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود..
چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتربه درد تغییر چهره می خورد وجود داشت.
زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و دوم:
سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن ،تشخیص نمی دن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشم های درشت سیاه هستم.
زینب نگاهی بهم کرد و گفت: دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم..
اشاره ای به گردنم کردم و گفتم: این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم ، نمی خوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم.
زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره...
آهسته گفتم ،برعکسش کن: خوش به حال سحر که همچی خدایی داره..
زینب بشکنی زد و گفت: درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد.
خنده بلندی کردم و گفتم خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده ، اگر تابستون بود چکار می خواستی بکنی؟
زینب اشاره ای به در کرد و گفت: اونموقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره...
قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم.
سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم.
ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغ های اطراف خانه هایی را که به نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، می دیدم و آرزو می کردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد، براستی که کشورهای غربی، بهترین ها را برای خودشان می خواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ می کنند، اینجا سبک ساختمان های ویلایی و آرام بخش به چشم می خورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت می دادند
هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم.
از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد.
از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم.
از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم.
پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت: اونجا را می بینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا ،بلکه زیر زمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن
با تعجب گفتم: یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟!
زینب خنده ریزی کرد و گفت: ما را که نه...گفتم مقصد منظورم ، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا...
حالا بریم تا دیر نشده..
قدم هایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و سوم:
بعد از دقایقی پیاده روی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شیطان در آن واقع شده بود،روبه روی کلیسا سالن بزرگی به چشم می خورد که ورودی اش در نرده مانندی بود که رو به فضای چمن کاری شده ای باز میشد و بعد از گذشتن از چمن و بالا رفتن از چند پله کوتاه به در نیمه باز سالن رسیدیم.
زینب یه مهر گرد چوبی از کیفش در آورد ،یه آقا جلوی در ایستاده بود،اون مهر را که انگار مجوز ورودش به سالن بود نشون داد و بعد دست منو گرفت و گفت: ایشون هم با من هستند.
مرد لبخندی زد و گفت: اگر مایل به همکاری هستند ، مشخصاتشون را داخل لیست وارد کنید.
زینب بله ای گفت و منم سرم را به علامت سلام تکون دادم و وارد سالن شدیم.
سالنی که شبیه یک سینما که صندلی هاش هم به فشردگی سینما بود و با صحنه ای به بزرگی صحنهٔ سینما
سالن نیمه تاریک بود و با چراغ های کم نور بنفش در اطراف به شکلی رعب انگیز درآمده بود.
روی صحنه میز پایه دار بلندی که میکروفنی رویش نصب شده بود وجود داشت و جمعیت زیادی که اکثرشان زن بودند داخل سالن بود و من گمان می کردم تمام اینها ایرانیان مقیم انگلیس هستند.
غرق دیدن اطراف بودم که با کشیده شدن دستم توسط زینب به خود آمدم.
زینب به طرفی اشاره کرد و همراه او به همان سمت رفتم و متوجه شدم دختری برایمان دست تکان می دهد،نزدیک شدیم و دخترک جلو آمد و گفت: Hello ،باهاش دست دادم و زینب هم خوش و بشی کرد و ما را بهم معرفی کرد،زینب من را شیدا معرفی کرد و دختر را کاترینا، ناخوداگاه گفتم : پس همه ایرانی نیستند.
کاترینا که انگار حرف منو شنیده بود لبخندی زد و با فارسی گفت: من ایرانی نیستم اما قراره بیام ایران و نقش یک زن ایرانی را بازی کنم ،البته روی کمک شما حساب کردم.
زینب سری تکان داد و گفت: اوه باشه، حتما...
زینب وسط منو کاترینا نشست و در همین حین ، آهنگی که از میکروفن پخش میشد توجهم را جلب کرد،یک آهنگ مهییج درباره آزادی:
منم یک زن که آزادم...
و آزادی را نخواهم داد از دست ..
قیامم بی نظیر است ..
و با موهای زیباییم..
زنم بر آسمان فریاد..
من آزادم آزادِ آزاد..
و متوجه شدم تعدادی از زن ها با این آهنگ همخوانی می کنند.
آه کوتاهی کشیدم و با خود می اندیشیدم ،چه کسی فکرش را می کرد که این اغتشاش و این شعار از آنسوی مرزها رهبری میشه؟!
زینب که انگار عمق افکارم را از نگاهم میخواند، سرش را به دو طرف تکان داد و آرام در گوشم گفت: این جلسه آخر هست ، هر چی میبایست بگن گفتن، این جلسه یه اختتامیه حساب میشه، اما با این حال ممکنه چیزایی بشنوی که فکرش هم نمی کنی..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و چهارم:
بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسیار زننده در حالیکه یکی از آنها یک گربهٔ سفید و ناز را بغل کرده بود بالای صحنه رفتند.
با ورود آنها جمعیت شروع به تشویق کردند انگار همه آنها را میشناختند.
یکی از زن ها جلوی میکروفن ایستاد و با لبخندی گَل گشاد رو به جمعیت با زبان فارسی شروع به سخنرانی کرد: سلام دوستان، سلام همرزمان، سلام مدافعان سنگر آزادی...با هر حرف او جمعیت هو میکشیدند و سوت و کف میزدند و اون خانم انگار نیرویی تازه می گرفت ادامه داد: از شما ممنونم که ما را در این راه یاری کردید، دیگر زمان آن است که کشور عزیز ما هم به نظم نوین جهانی برسد و به برنامه هایی که افقی روشن برای تمام دنیا به دنبال دارد، بپیوندد و خوشحالیم که این پیوند را من و تو و ما کلید می زنیم، ما از سردمداران ایران، چیزی غیر ممکن نمی خواهیم، آزادی...آزادیی که حق مسلّم ماست ، ان زن با اشاره به زن همراش ادامه داد: من ، مهربانو دوست دارم با همسرم مهشید و فرزندمان ملوسک با آزادی تمام در کشور خودمان زندگی کنیم بدون اینکه کسی چپ نگاهمان کند یا به سبک زندگی ما اعتراض کند
با این حرف مهربانو ، صدای سوت و کف دوباره بلند شد.
مغزم سوت کشید از حرفش، این نخود مغز چی داشت میگفت؟ ازدواج دو زن؟؟مگه اینا قوم لوط هستند؟ تازه به سلامتی بچه شون هم یه گربه هست!!! نمی دانستم به این حماقت بخندم یا گریه کنم، ولی عاقبت اینان بهتر از قوم لوط نمی توانست باشد.
که اون زن ادامه داد: یا سینا و شروین که زندگی جدیدی را با شکیلا شروع کردند و دوست دارن شکیلا همسر هر دویشان باشد و زیر یک سقف زندگی کنند...
من و ما می خواهیم از تمامی باید و نباید هایی که دولت های ستمگر برای ما وضع می کنند و آزادی ما را تحت الشعاع قرار میدهند، شانه خالی کنیم و پشت پا بزنیم به تمام این غل و زنجیرها...
پس برای رسیدن به این هدف، باید هماهنگ و گروهی عمل کنیم ، تا همه را متوجه خواستهٔ خودمان کنیم.
جمعیت دوباره سوت و کف زدند، مهربانو یا بهتر بگویم بانوی ابلیس دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد: فراموش نکنید هر کس در این راه جسارت بیشتری از خود نشان داد، پاداش بیشتری خواهد گرفت..
شما با اعمالتان این قیام را پابرجا نگهدارید و ما هم قول میدهیم زندگی شاهانه برای هر کدامتان در هرکجای دنیا که خواستید، بسازیم.
در این هنگام دخترکی از بین جمعیت برخواست و گفت: ما تا رسیدن به آزادی مطلق با شما هستیم و جمعیت دوباره سوت زنان او را تشویق کردند.
مهربانو ادامه داد: همانطور که در جلسات قبل و جلسات خصوصی که با تک تک شما داشتیم متوجه شدید، فراموش نکنید باید هماهنگ با هم باشید، اول پیشگامان گروه در شهرهای مختلف با تنی کاملا برهنه در جامعه ظاهر می شوند و ما سعی می کنیم توسط فضاهای مجازی و خبری داخلی ،این صحنه ها و خبرها را پوشش دهیم البته کار پیشگامان بسیار سخت هست اما شدنی ست و بعد گروه های دیگری که قبلا در دسته های چند نفره مشخص کردیم به دنبال ماموریت هایی که برعهده شان گذاشتیم خواهند رفت،باید فضای جامعه ایران را از فضای مذهبی و پوشیده ،تغییر دهیم و آنچه را که قلبنا تمایل داریم اجرایی کنیم و جامعه را به همین شکل درآوریم..
هر چه بیشتر این زن بی حیا حرف میزد، بیشتر حالم بهم می خورد
نگاهی به زینب کردم.
زینب حالت عادی خودش را حفظ کرده بود..
می خواستم به بهانه ای از جلسه بیرون بروم که...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_نود_پنجم:
دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار افکارم را خونده باشه، اشاره به من کرد و آرام زیر گوشم گفت: چند دقیقه دیگه که بهت اشاره کردم زیر بغل منو بگیر، من وانمود می کنم حالم خوش نیست، بعد به این بهانه از سالن بیرون میریم و فلنگ را میبندیم.
اب دهنم را آرام قورت دادم وگفتم: باشه..منم دوست ندارم اینجا باشم و نگاهم به سمت دیگه سالن افتاد و ادامه دادم: انگار دارن پذیرایی میارن، اون پاکت ها چی هستن؟
زینب چشمکی زد و گفت: آره اونم چه پذیرایی، الان فرصت نیست بعدا بهت توضیح میدم، فقط با اشارهٔ من همون کاری گفتم بکنی هاا
زیر زبانی بله ای گفتم و منتظر شدم، یک چشمم به صحنهٔ پیش رو بود که اون دوتا خانم داشتند عنترک بازی درمیاوردن و من اصلا دوست نداشتم ببینم چی میگن و یک چشمم هم به میز نوشیدنی بود که داشت به ما نزدیک میشد در همین احوالات بودم که زینب اشاره کرد، سریع زیر بازوش را گرفتم، یه دست زینب روی شکمش بود و دست دیگه اش روی دهانش ، اینقدر خوب فیلم بازی می کرد که هر بیننده ای با دیدنش احساس می کرد درد شدیدی را داره تحمل میکنه...
زینبی با ایما و اشاره از کاترینا و بقیهٔ کسانی که میشناخت عذرخواهی کرد و من هم زیر بازویش را گرفتم و کم کم به در سالن نزدیک شدیم
خبری از نگهبان نبود، زینب آهسته گفت: تا نگهبان نیست سریع بریم بیرون، پا را که از سالن بیرون گذاشتم انگار از دنیای وحوش بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم: اونجا داشتم خفه میشدم به خدا...
زینب خنده ریزی کرد و گفت: منم حال تو را داشتم، مجبور بودم تحمل کنم تا ماموریتم را به اتمام برسونم، تازه اگر مونده بودی حتمااا خفه میشدی...
نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا؟! قرار بود اون دو تا مجری بی حیا برنامه های جدیدتری و بیانیه های محکم تری صادر کنند؟!
زینب که از لحن کلامم خنده اش گرفته بود گفت: روی اون میزهای چرخان مشروب بود، میموندی مجبور میشدی برداری، حتی اگر خودت هم نمی خوردی، بعد از صرف اب شنگولی توسط اطرافیانت، حال تو هم حتما بهم میخورد، چون اونوقت با یه جماعت بی عقل طرف بودی که هر کار و حرکتی می کردند...
آه کوتاهی کشیدم و گفتم: چقدر آدم پست باشه که بیاد همچی جاهایی و برای مملکت و شرف و حیای خودش نقشه بکشه، اونم نقشه ای که باعث نابودی وطنش میشه و صد البته نابودی خودش..
همانطور که تند تند از خیابان ها می گذشتیم ،زینب سری تکون داد و گفت: اینا بعضیاشون مغرضن و بعضی هاشون نا آگاه که فریب دشمن را خوردند و پای در راهی گذاشتند که سردمدارشون ابلیس هست، گاهی نمیدونن چه حماقتی میکنن اما وقتی به خود میان که کار از کار گذشته ..
سرم را تکون دادم و گفتم : آره وقتی شروع به توبه میکنند که توی چنگ پلیس گیر افتادن..
زینب لبخند کمرنگی زد و گفت: منظورم این نبود...اونا وقتی به خود میان که گذر پوست به دباغخونه افتاده و عزرائیل می خواد جونشون را بگیره...اونوقت می فهمند یک عمر گوش به فرمان شیطان بودند و الان بازگشتشون به سمت خداست و در محضر خدا باید جواب بدن...عاقبت همه مرگ هست و بدا به حال کسایی که با این اوصاف به دیدار خدا میرند، اینا خسرالدنیا و الاخره میشن، درسته در ظاهر فکر میکنیم دنیا را دارن ولی واقعا همون دنیا هم ندارن ، آخه انسان فطرتا پاک و خداجو هست و وقتی شیاطین انسان را از فطرت و ذات خودش که همون خداست، دور میکنند، هر چند هم که عیش و نوش دنیاشون به راه باشه اما همیشه یه حفرهٔ بزرگ و خالی توی زندگشیون هست که تمام خوشی های زود گذر دنیا را زایل میکنه...
به حرف های زینب که فکر می کردم، میدیدم واقعا راست میگه..برفرض ما قیام کردیم وبه اصطلاح آزادی را گرفتیم، برهنه شدیم ، خودمون را به مردهای هیز تقدیم کردیم و در منجلاب هوی و هوس غوطه ور شدیم، آخرش چی؟؟ آیا با این وضع که جامعه مون را به کثافت کشوندیم خودمون احساس رضایت می کنیم؟!
نه به خدا نمی کنیم...من که خودم هم تو اون اغتشاشات بودم و هم چیزهای بعدش را دیدم...لذتی را که در اون دو رکعت نمازی که خوندم در هیچ جا پیدا نکردم.
بعد از این اتفاقات به این نتیجه رسیدم که اسلام دین آزادی ست، اسلام دین آرزوهاست...اسلام دین خوشبختی ست...
توی همین افکار بودم که متوجه شدم زینب اشاره میکنه سوار ماشین بشم.
همون ماشینی که ما را آورده بود.
کنار زینب نشستم و یکدفعه از زبونم پرید: زینب جان، امشب دقیقا ماموریتت چی بود؟ من که متوجه نشدم کار خاصی بکنی...بعدم قضیه اون پاکت ها چی بود؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ او تعجب کرده که چگونه همهی غذاها رایگان است!
داستان سفر یک بلاگر آمریکایی به #کربلا و استوریهایش در ایام #اربعین #اربعین_حسینی ۱۴۴۶
🌸🍃🌸🍃
گویند حضرت عیسی (علیه السلام) نشسته بود و نگاه می کرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود.
حضرت عرض کرد خدایا، آرزو و امید را از مرد زارع دور گردان.
ناگهان مرد زارع بیل را به یک سو انداخت و در گوشه ای نشست.
حضرت عیسی (علیه السلام) عرض کرد خدایا، آرزو را به او بازگردان.
مرد زارع حرکت کرد و مشغول زراعت شد.
حضرت عیسی (علیه السلام) از مرد زارع سؤال نمود چرا چنین کردی؟
گفت با خود گفتم تو مردی هستی که عمرت به پایان رسیده، تا به کی به کار کردن مشغولی؟
بیل را به یک طرف انداخته و در گوشه ای نشستم.
پس از لحظاتی با خود گفتم چرا کار نمی کنی و حال آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس به کار مشغول شدم.
⚫️⚫️⚫️
🌸🍃🌸🍃
نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي نكشيده اند!
شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»
همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نميتوان يافت.»
شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»
رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»
شاه با تحقير به آنها نگاهي كرد و گفت: «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه بَه و چَه چَه كنيد.»
⚫️⚫️⚫️⚫️
تنها دریک جا می شود احساس کرد،
بنی آدم اعضایِ یکدیگراند؛
در قبرستان»
که دوست و دشمن،
آشنا و غریبه،
زن و مرد،
متاهل و مجرد،
بدونِ توهین و غیبت،
بدون دخالت در امور هم،
بدون تصرف در مُلکِ دیگری،
بدونِ غرور و فخر ورزی و بدونِ ریا،
در کنار هم آرمیده اند؛
وهرکَس سوال خود را جواب می دهد،
بدونِ آنکه دیگری دست بالا ببرد وبگوید:
آقا اجازه؟؟
کاش رسمِ ما هم،
چون رسمِ مُردگان بود.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🍃🌼پنجشنبه به رسم کهن
یاد میکنیم از آنها
که وقتشان و مکانشان از ما جداست
یاد میکنیم از آنها
که دلتنگشان میشویم💔😔
شادی روح اموات، فاتحه و صلوات🙏🌼
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاد باش و مهربون تا بتونی 🦋
حس کنی لحظه های خوشبختی رو❤️
بهترین لحظه ها سهم امروزتون بشه💙
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫امـــروزتــون شـــاد
💜💫میان هـزاران دیـروز
🌸💫و مـیــلــیـونـهـا فـردا
💜💫فــقــط امــروز هــســت
🌸💫امــروزت بــی نــظــیــر
💜💫امــروزت خــنـــدان
🌸💫امروزت خوش خاطره
💜💫خـدایا هزاران بار شڪر
🌸💫برای نعمت دیدن یه روز
💜💫زیــــبـــــای دیـــگـــــر
🌸💫تقدیم به شما دوستان عزیز
💜💫8 شهریور ماهتون گلباران
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پنج شنبه ای دیگر است
🕯و دلخوشند به این پنج شنبه ها
🌸عزیزان سفر کرده
🕯آنان که روزی
🌸عـزیز دل بودند
🕯و امـروز تنها
🌸خاطره اند در ذهن
🕯حسرتی بزرگ بر دل ما
🌸و تصویری بر قاب
🕯شـادی روح
🌸درگذشتگان فاتحه و صلوات🙏
یاد عزیزان رفته بخیر 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ما آدم ها گاهی یادمان می رود
که باید برای همدیگر جان دهیم
و از خطاهای هم بگذریم
🌸یادمان می رود زندگی آنقدر
کوتاه ست که فرصت برگشت
برای جبران نداریم.
🌸یادمان می رود که خطاهای
کوچک است که اشتباهات بزرگ را
رقم می زند
🌸یادمان می رود توی دلمان جایی
را برای بخشیدن آدم هایی که دوستشان داریم خالی بگذاریم.
🌸یادمان می رود عشق❤️
همراه با اعتماد است که زندگی می سازد.
🌸یادمان می رود گاهی خودخواهی هایمان به قیمت نابودیمان تمام می شود.
🌸یادمان می رود فرزندانمان با کنار هم بودنمان است
که کنار دیگران بودن را یاد می گیرند.
🌸یادمان می رود جدایی بهترین راه
برای تلافی خطاهایمان نیست...❗️
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بخند !
آنقدر جانانه،که دل
تمام ثانیه ها شـاد شود
این نهایت مهربانی توست
درحق دنیایی؛
که در برابر حجم غمهایمان
کم آورده!
بخند و زندگی آدمها را گلستان کن!
و تو چه میدانی شاید خنده ات دوای
درد کسی در گوشه کنـاری باشـد ❣
🌸🍃