هــــــو الـــطیف👆
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_اول1⃣:
❣❤️❣❤️❣❤️❣
+الینا؟!هِی الینا؟!دختر کجایی تو؟
با صدا زدن اسمم و کشیده شدن بازوم توسط حسنا به خودم اومدم و چشمای پر از سوالمو بهش دوختم...
+معلوم هست کجایی؟!یک ساعته دارم صدات میزنما!
صدای اسما به جای من در جواب حسنا بلند شد:
+خانوم دیگه مارو قابل نمیدونن با زمینیا نمیپرن...در افقن!
در جواب اسما پوزخندی زدم و دوباره به تابلو نقاشی روبروم چشم دوختم...
اسما و حسنا دوقلو بودن و جز بهترین دوستان من تو دوره دبیرستان...
به عکس خیره شده بودم که دست حسنا رو روی شونم احساس کردم و بعد از اون هم صداش رو شنیدم:
+چی شد؟فکراتو کردی؟
_در رابطه با...؟!
+خودت میدونی...دین...دینِت!
جواب حسنا رو ندادم به جاش محو تابلو نقاشی روبروم شدم که تصویری از پشت سر یه دختر چادری بود...
دوباره غرق فکر شدم...
من...الینا مالاکیان...میتونم مث این دختر توی عکس بشم؟!
نگاهی به سرتاپای خودم انداختم...
یه شلوار لی تنگ،یه مانتوکرمی رنگ که آستیناشو تا رو آرنج تا زده بودم و شال آبی رنگی که با بی قیدی روی سرم بود و تمام موهای قهوه ایمو به نمایش گذاشته بود!
برگشتم نگاهی هم به تیپ اسما و حسنا انداختم تو این گرما ساق دست پوشیده بودن،روسریاشونو هم لبنانی روی سرشون بسته بودن و یه چادر مشکی هم سرشون بود!
من میتونستم مثل اینا بشم؟!
تو دلم زمزمه کردم:آره میتونم...باید بتونم...
❣❤️❣❤️❣
صدای اسما بلند شد:
+الینا خانوم با عرض پوزش نمایشگاه نقاشی داره میبنده لطف کنید بیاین بریم...
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:
_داره میبنده؟چه زود!اما من که بقیه نقاشیارو...
پرید وسط حرفمو همونطور که دستمو میکشید تا از سالن بریم بیرون گفت:
+فداسرم که ندیدی!اصن ندیدی که ندیدی!بابا ما دوساعته اینجاییم تو تمام این دو ساعتو میخ این تابلو بودی!
دوساعت؟!با تعجب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به ساعت بند گل گلی روی دستم خیره شدم ساعت شش بود!اسما راس میگف ما دوساعته که اینجا بودیم!
وااای بابا اینا!
با عجله گوشیمو از جیب مانتوم کشیدم بیرون و با دیدن صفحه خالی نفس عمیقی کشیدم!
خداروشکر هنوز مامی اینا نفهمیده بودن...
دویدم سمت اسما و حسنا که تو محوطه نمایشگاه منتظر من بودن...
حسنا:بدو دیگه!امیرحسین بدبخت خشک شد تو ماشین!
امیرحسین داداششون بود که بیست و پنج سالش بود و شش سال از ماها بزرگتر بود...
حسنا بعد از گفتن حرفش پرید سمت درب خروجی منم به تبعیت ازش دنبالش دویدم تقریبا...
رسیدیم به 206 سفید رنگ امیرحسین.اسما جلو سوار بود.به محض رسیدن ما امیرحسین پیاده شد و با سری افتاده سلام کرد جواب سلامشو دادم که حسنا آروم هلم داد سمت و ماشین و گفت:
+یالا سوار شو که خیلی دیره...
متعجب برگشتم طرفش:
_kiding me?!
+ای بابا دختر چی میگی تو؟من که نمی فهمم!
فهمیدم دوباره مثل همه مواقعی که متعجب میشم لهجم عوض شده!با دت راست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم:
_شوخی میکنی؟!بابام اگه بفهمه من با شماها بودم که زندم نمیزاره!من الان تاکسی میگیرم میرم!
+ای بابا!اینجوری که خیلی بده!
_it's notبد اینه که بابام منو با شماها ببینه.
حسنا سری تکون داد و گفت:
+چی بگم والا؟باشه...پس...مراقب خودت باش...
_OK.از اسما و داداشتم خدافظی کن.بابای
براش دست تکون دادم و ماشینو دور زدم.یکی زدم به شیشه اسما که سرشو از تو گوشی بالا آورد و نگام کرد.سری دستی تکون دادم و رفتم اونور خیابون...
❣❤️❣❤️❣
نویسنده📝👈اَلـــف...صاد
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هــُــوَ الـــحَــق...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_دوم:
❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
تصمیم گرفتم حالا که دیگه با اسما و حسنا نیستم و جای ترسی برام باقی نمیمونه به جای تاکسی پیاده برم خونه.از نمایشگاه تا خونه هم راه زیادی نبود...شاید نیم ساعت پیاده روی که من الان برا سروسامون دادن فکرم شدیدا بهش احتیاج داشتم...
رفتم تو پیاده رو شروع کردم به قدم زدن و غرق افکارم شدم...
❣❤️❣❤️❣
درست چهارسال پیش بود که برای اولین بار تو ایران میخواستم برم مدرسه...تازه از کانادا برگشته بودیم؛به خاطر مامانم؛آخه دوسال پیش همه خانوادمون چه پدری چه مادری اومده بودن ایران و مامان منم خیلی دلتنگ شده بود...
پدرم اصالتا آمریکایی بود اما مادرم یه ایرانی مقیم خارج بود...
چهره من به مادرم رفته بود برا همین خبری از چشمای رنگی و پوست خیلی سفید و صورت کک مکی نبود!یه چهره عادی...صورت گندمی و چشمایی شکلاتی.تنها جذابیت صورتم شاید بشه گفت مژه های بلندم بود!
دبیرستان ثبت نام کردم...
روز اول به خاطر لهجه ی ضایعی که داشتم تصمیم گرفته بودم با هیچ کس حرف نزنم مگر در صورت اضطرار!
فارسی رو بلد بودم.خیلی خوبم بلد بودم ولی کانادا که بودیم خیلی کم پیش میومد فارسی صحبت کنیم.این بود که روزای اول خیلی لهجه داشتم ولی حالا بعد چهارسال لهجم کامل از بین رفته!
کلاس بندی ها اعلام شد و رفتیم تو کلاسامون...جمعیت کلاس زیاد نبود و بچه ها هم خیلی خونگرم بودن و همه سریع باهم دوست شده بودن به جز من که گوشه ی کلاس نشسته بودم و خداروشکر میکردم که کسی کاری به کارم نداره!...
زنگ اول ریاضی داشتیم.یه خانم نسبتا مسن اومد سرکلاس و بعداز معرفی خودش شروع کرد به حضور غیاب دانش آموزان...اسم هارو خوندوخوند تا رسید به من...
بلند صدا زد:الینا...مکثی کرد و برگه رو به چشماش نزدیک کرد و بعد از چندثانیه سوالی پرسید:مالاکیان؟!
همه بچه ها چشم شده بودن ببین این دختر به قول خودشون با این فامیل عجیب کیه تا اینکه دستای لرزون من از گوشه کلاس بالا رفت...
معلمه پرسید:فامیلیتو درست گفتم؟!
منم در جواب فقط سر تکون دادم...
+خب خانمِ...ما..لا..کیان...اقلیت هستی؟
با صدایی که سعی میکردم لهجه نداشته باشه گفتم:
_بــَ...بله...
+یهودی؟!
سری به نشانه منفی تکون دادم و گفتم:
_مسیحی...
معلمه هم سری تکون داد و هیچی نگف...
اما تا آخر کلاس نگاه خیره ی بعضی هارو به جون خریدم...
زنگ که خورد تقریبا نصف کلاس حمله ور شدن سمتم...
منم انگار یادم رفته بود لهجه دارم خیلی راحت جواب سوالاشونو میدادم!اما هرازگاهی با لبخندی که بیخود رو لبای بعضیا بود میفهمیدم که دارم خیلی ضایع حرف میزنم!...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یــــــاهـــــــو...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_سوم:
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با رسیدن جلوی در از تمام فکر و خیالام بیرون اومدم به در سفید رنگ باغ روبرو خیره شدم...
زنگ در رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد...
از باغ گذشتم تا رسیدم به در ام دی اف قهوه ای رنگ سالن در رو باز کردم که صدای مامان زودتر از تصویرش رسید:
+کجابودی تاالآن؟!
شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و گفتم:
_من که گفتم با کریستن بودم...
بعدم راه افتادم سمت راه پله ها که برم تو اتاق
کولمو از پشت کشید و با عصبانیت گفت:
+don't fool me!(من رو احمق فرض نکن)
_I'm not...(نمیکنم!)
+الینااا،کریستن یک ساعته که اومده،بالا تو اتاقه!
_oh,really?(واقعا؟)
نگاه خصمانه ای بهم انداخت که ادامه دادم:
_ساعت شش از هم جدا شدیم من پیاده اومدم...
+تو...
بقیه حرفش با پایین اومدن کریستن از پله ها حذف شد...
نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم که خودش تا تهشو خوند و با لحن سرخوشی گف:
+what's wrong?(مشکل چیه؟)
مامان جوابشو داد:
+الینا...
پرید وسط حرف مامان و گف:
+با من بوده!
مامان دستمو که هنوز تو مشتش گرفته بود ول کرد و رفت سمت آشپزخونه...
کریستن هم با دلخوری روشو برگردوند و رفت بالا...
منم با بیخیالی شونه ای بالا انداختم رفتم سمت اتاقم.در اتاق رو که باز کردم کریستن تو اتاق بود و با عصبانیت گف:
+باز با اون دوتا...
نذاشتم ادامه بده و به دوستام توهین کنه انگشت اشارمو گذاشتم رو لبش و با لحن و صدای آرومی گفتم گفتم:
_sh,sh,sh,sh...they're my friends...(هیسسس،اونا دوستان منن)
کلافه از من فاصله گرفت و رفت نشست رو تخت.سرشو انداخت پایین و چنگی به موهای قهوه ایش زد...کولمو انداختم رو زمین و اروم نشستم کنارش...برگشت سمتمو با لحن آرومی گفت:
+الینا؟darling؟برنامت چیه؟
_در رابـــِ...
+خودت میدونی در رابطه با چی!
سرمو انداختم پایین و با موهام بازی کردم و همونجور یواش گفتم:
_م...میخوام...مسلمون شم!
انگار بهش شُک وارد شده باشه از رو تخت پرید و با فریاد گف:
+چــــــــــی؟!
از حالتش هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که نکنه صدامون بره پایین و مامان اینا شک کنن...نگاه آرومی بهش کردم و گفتم:
_هییییس یواش...مامان اینا...
پرید تو حرفمو همونطور که انگشت اشارشو جلو صورتم تکون میداد گف:
+تو...تو..تو هیچ حالیته داری چه غلطی میکنی؟میفهمی داری چی میگی؟نه نمیفهمی...مطمئنم نمیفهمی...باز رفتی دوساعت با اون دوکله پوک گشتی مغزت شستشو داده شده داری چرت میگی...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــاحــــق...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_چهارم:
❣❤️❣❤️❣❤️❣
سه روز از روزی که همه چی رو به کریستن گفتم میگذره و تو این سه روز کریستن نه به اینجا اومده نه تلفن زده!...
همین کافیه برا شک کردن مامان اینا...آخه از وقتی اومدیم ایران روزی نبوده که کریستن به من سر نزنه یا تلفن نزنه...!!!
تو این سه روز همش به این فکر کردم که چجور قضیه رو به بابام بگم؛کریستن راست میگه بابای تعصبی من عمرا بزاره تک دخترش مسلمون شه!
نه اینکه بابام خیلی مذهبی باشه ها نه اصلا،حتی خیلی وقتا که مامی میره کلیسا اون نمیره یا خیلی وقتا آسونترین دعاهارو هم فراموش میکنه اما روی دینش تعصب داره...
از همون روزی که بلیط برا ایران گرفتیم بابا باهامون شرط کرد که مراقب دینمون باشیم،نزاریم این مسلمونا رومون تاثیر بزارن...
اما بابا نمیدونست که من دینی ندارم که بخوام مراقبش باشم!
❣❤️❣❤️❣
امشب همه خونه عمو اینا دعوتیم...
تصمیم دارم امشب جلوی جمع همه چیزو یهو بگم...!اینجوری بهتره...همه همه باهم میفهمن همم اینکه بابام نمیتونه من رو جلو جمع بُکُشه!!!
همیشه تو دورهمی هامون تاپ شلوارک یا تاپ دامن میپوشیدیم...اما ایندفعه من تصمیم داشتم باحجاب بشینم تو جمع!
فهمیده بودم چه کسانی به من محرم و چه کسانی نامحرمند و من اونموقع که داشتم یاد میگرفتم چقدر آرزو میکردم که رایان جز محارم باشه!اما متاسفانه نبود!
رایان پسر عمه ی من و برادر کریستن بود.اما من حسی بیشتر از یک پسر عمه به رایانِ مغرور داشتم!...
تصمیم گرفتم پوشیده ترین مانتوم رو بپوشم...
یه جوراب شلواری کلفت مشکی پوشیدم با یه مانتو بلند آبی یخی،یه روسری آبی انداختم روی سرم و رفتم جلو آینه...
تقریبا نیم ساعت جلو آینه درگیر این بودم که چطوری همه ی موهای بلندمو زیر این روسری بپوشونم...
بالآخره با هر بدبختی بود موفق شدم و با صدای ماما که از راه پله صدام میکرد از آینه جدا شدم و رفتم بیرون...
چندتا پله رو بیشتر پایین نیومده بودم که سوال مامان استرس رو به جونم انداخت:
+الینا پس دامنت کو؟
_هان؟!
+skirt,where is your skirt?(دامن،دامنت کو؟)
_Ummm,I don't want it!(اممم،نیازی ندارم)
چشمای مام گرد شد و پرسید:
+الینا؟پس چرا جوراب شلواری پاته؟
دیدم راس میگه!تو دلم کلی به خودم فحش دادم که چرا مث آدم شلوار نپوشیدم!بالاخره با تته پته به زبون اومدم اونم چه حرف زدنی:
_Ummm...actually... I...I'm...I(اممم...راستش...من...منم...من...)
چشمای مامان با هر حرف من تنگ و تنگتر میشد:
+you what?!(توچی؟)
_l bought a new dress and... (من یه لباس جدید خریدم و...)
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــا اللّٰه...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_پنجم:
❤❤❤❤
به محض تموم شدن جملم چشمای ماریا گرد شد و چشمای کریستن رنگ غم به خودش گرفت...
نگاه پرسشی و منتظری به هردوشون انداختم که آیا کمکم میکنن یا نه...اما هیچ کدومشون انگار تو این عالم نبودن تا اینکه با صدای من به خودشون اومدن:
_چی شد؟کمکم میكنید؟کریستن؟ماریا؟
دو طرفم وایساده بودن و من هی سرمو میچرخوندم سمتشون تا جوابی بشنوم اما اونا انگار نه انگار...
رفتم جلوتر دستای کریستن رو گرفتم اما همین که دستشو گرفتم دستشو به شدت از دستم کشید و گفت:
+متاسفم الینا...من...من...هیچ کمکی نمیکنم!خودت تصمیم گرفتی...خودتم پاش وایسا!
بعدهم سریع از اتاق بیرون رفت!
نگاه ناامیدمو به ماریا دوختم و با چشمام ازش طلب کمک میکردم...
رفتم جلوش وایسادم و گفتم:
_ماریا...بگو که کمکم میکنی...بگو که تنهام نمیزاری خواهری...ماریا...
+الینا...من چکار میتونم بکنم؟...هیچ کار...هیچ کار الینا...من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تورو از این تصمیم برگردونم!اما...همین کار رو هم نتونستم بکنم...من رو ببخش الینا من هیچ کاری از دستم بر نمیاد...
_چرا ماریا تو می تونــ...
دستشو آورد جلو صورتمو گفت:
+enoughکافیه)من هیچ کار نمیتونم بکنم الینا)
سرشو به حالت تاسف تکون داد و همونطور که به سمت در میرفت زمزمه کرد:
+sorry(متاسفم)
از اتاق رفت بیرون و من موندم و خودم!!!مونده بودم چکار کنم!چجور بگم!انتظار این رفتار رو لااقل از ماریا نداشتم...
در یک تصمیم آنی از جا بلند شدم و بدون اینکع اراده ای روی حرکاتم داشته باشم به سمت در اتاق رفتم...
از اتاق که خارج شدم هیچ کس حواسش به من نبود...ناخودآگاه مثل همیشه نگاهم رفت سمت رایان...
ایندفعه رایان حواسش به من بود!
مثل همیشه داغ کردم از دیدن نگاهش رو خودم...
قلب دیوونمم دیوونه تر شده بود و قصد بیرون اومدن از قفسه سینمو داشت!
تنها کسی که تو این جمع متوجه خروج من از اتاق شد اون بود...!
با دیدن رایان و توجهش به من یک لحظه از تصمیمم برگشتم!...
من اگه مسلمون شم دیگه امکان نداره رایان گوشه چشمی به من بندازه...
سر خودم فریاد زدم:مگه الآن میندازه؟مگه اونموقع که خروارخروار براش عشوه میومدی نگات میکرد؟بهت اهمیت میداد؟چرا نمیخوای بفهمی الینا این پسر مغروره از توهم خوشش نمیاد...تو رو یه دختر بچه ی مامانی میدونه!بس کن!
با رسیدن به سالن دیگه فرصت فکر بیشتری برام نموند!
حالا دیگه نگاه خیره ی خیلیا روم بود و استرسمو بیشتر میکرد!
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یــــاحــــق...
#رمانِ_من_مسلمانمــــ
#قسمت_ششم:
💖💖💖💖💖
انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی دارم میگم...چیجوری دارم میگم!نیمی از جملم فارسی بود نیمی انگلیسی!...
برام مهم نبود که چی دارم میگم...فقط به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خودم رو تبرئه کنم!حالا به هر طریقی...به هر زبانی...
حرفام هم تموم شده بود هم نشده بود!از طرفی حرف دیگه ای نداشتم از طرفی هم فکر میکردم باید اونقدز ادامه بدم و از خوبی مسلمون بودن بگم تا این نفس های عصبانی بابا آروم بشه...ولی کم آوردن نفسم باعث شد دیگه نتونم حرف بزنم...
دهنمو بستم و آب نداشته دهنمو قورت دادم...دهنم خشک خشک بود...گلوم میسوخت...چند بار زبونم رو کشیدم روی لبهام تا از این خشکی در بیان ولی زبونم با یه تیکه چوب تفاوتی نداشت...
همه ساکت بودن...دیگه داشتم دیوونه میشدم...
أه چرا هیچ کس هیچی نمیگه...
چرا یکی داد نمیزنه...
چرا بابا نمیزنه تو گوشم...
کم کم داشتم کم می آوردم...چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای مامان از اعماق چاهی بلند شد:
+الینا...
میخواست ادامه بده که دست بابا به معنای سکوت بالا اومد و مامان رو وادار به سکوت کرد!
نگاه نگرانمو که تاالآن به مامان دوخته بودم برگردوندم و دوختم به بابا...
تا به حال هیچ وقت انقدر عصبانی نشده بود!
دست راستش اومد بالا و خواست روی صورتم فرود بیاد که با جیغ صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه اما هرچی منتظر شدم هیچ سوزششی رو روی پوست صورتم حس نکردم!...
نیم نگاهی به بابا کردم که دستش تو دست رایان قفل شده بود!
باورم نمیشد...رایان...اون داره به من کمک میکنه؟!اون تزاشت من سیلی بخورم؟!خدایا این همون رایان مغرور؟!
صدای بابا با عصبانیت و خشم بلند شد که خطاب به رایان میگف:
+ولم کن...بزار یکی بزنم تو گوشش که دیگه مرخرف نگه...دختره ی احمق...از اولشم میدونستم یه روز میای و این اراجیفو تحویلم میدی ازهمون روزی که با اون دوتا امل چادری گشتی فهمیدم...حالا هم عیبی نداره همین الآن جلوی جمع حرفتو پس میگیری تا نزدم لِهِت کنم...بگو غلط کردم...بگو داشتم سربه سرتون میزاشتم...
هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم که داد زد:
+دِ بگووووو....
از صدای دادش تمام وجودم به لرزه دراومد به حز تارهای صوتیم...
بابا خودش رو از دست رایان جدا کرد و اومد جلو که من سریع یه قدم رفتم عقب...
خودش رو به من رسوند و بازوهامو گرفت تو مشتش...
با لحن خیلی ملایمی گفت:
+الینا...دخترم...بگو که داشتی سربه سرمون میزاشتی عزیزم...بگو دخترِبابا...
سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
کپی ممنوع
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــاالله...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_هفتم:
💖💕💖💕💖💕💖
برخلاف انتظارم که فکر میکردم اول من رو میرسونن اول رفتن سمت خونه خودشون تعجب کردم ولی به روم نیاوردم...وقتی رسیدیم جلو خونشون همه پیاده شدن...خواستم سوالی بپرسم که کریستن هم پیاده شد و رفت صندلی راننده نشست و گفت:
+بیا جلو بشین باهات حرف دارم...
اونقدر تحکم تو صداش بود که مجبور شدم و رفتم جلو نشستم...
تازه یادم اومد من با عمه اینا حتی خدافظی هم نکردم...
به محض اینکه در ماشین رو بستم ماشین رو به حرکت درآورد...
بعد از چند دقیقه ای روندن ماشین رو نزدیک یه پارک وایسوند و چرخید سمت من...
متعجب و کلافه از رفتارش و اینکه چرا منو نمیرسونه خونه پرسیدم:
_کریستن؟منظورت از این کارا چیه؟چرا نمیبریم خونه...
+باهات حرف دارم...
_میشنوم...فقط زود...اصلا حوصله ندارم...
+خیعلی پررویی الینا...
_کریستن...
+هیچی نگو بزار حرفامو بزنم...
خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که انگشت اشارشو به علامت سکوت روی بینیش قرار داد و گفت:
+هییس...میگم هیچی نگو...جلوی در خونه ی عمو اینا بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن رفتم پیش پدرت...میخواستم ازش اجازه بگیرم امشب بیای خونه ما...اما پدرت تا من رو دید قبل از اینکه بزاره من حرفی بزنم بهم گف ازت بپرسم تصمیمت قطعیه یا نه...بهم گفت الینا حرف شنویش از تو خیلی زیاده...گفت اگه تصمیمت قطعیه منصرفت کنم...بیچاره دایی نمیدونست که من چهارماهِ دارم سعی میکنم تو رو منصرف کنم...ولی تو...بگذریم...دایی خیلی از دستت عصبانیه...خیلی...الینا...خواهرم...عزیزم...بیا بیخیال شو...زندگیتو جهنم نکن...ماه دیگه نتایج کنکورمون میاد...مطمئنم هردومون روانشناسی قبول میشیم...همون رشته مورد علاقمون...میتونیم بریم دانشگاه...مگه همیشه قبولی توی این رشته آرزوت نبود؟...اگه دایی از خونواده طردت کرد چی؟فکر میکنی میتونی بری دانشگاه؟!...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره طردم...
پرید تو حرفم و گفت:
+میدونی که خیلی هم ممکنه که اینکارو بکنه...حالا چی؟با وجود اتفاقات امشب...حرفای من...سیلی...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــاکــــَـریـــمــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_هشتم:
💙💛💙💛💙💛
دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن...
چیکار میتونستم بکنم...
صدای اسما منو به خودم آورد:
+حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟!
_هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی...
حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت:
+اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم...
میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد:
+چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟!
حسنا:کوفت،مثال زدم...
اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات...
حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت:
+فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی...
با بغض گفتم:
_شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی...
اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم...
_خدانکنه...
اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی...
از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟!
اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه:
+هاااا...حالا شد...حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی...
_خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم...
چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد:
+نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی...
اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس...
_شماره کی؟
اسما:یکی از مراجع...
_مراجع کیه؟!
حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه...
_آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو...
اسما میخنده و با خنده میگه:
+دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟!
به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده:
پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره...
بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه:
+خدافظ دختر خارجی...
خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یــــــاســـبحــانـــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_نهم:
💝💝💝💝💝
خواب بودم که با شنیدن صدای ضربه هایی به در چشمامو کمی باز کردم ولی دوباره بلافاصله بستم...
خیلی خوابم میومد اصلا حوصله نداشتم بپرسم کی پشت دره...یادمم نبود که با چه وضعیتی به خواب رفتم...
توی خواب و بیداری بودم و صدای ضربه هایی که ممتد به در زده میشد رو میشنیدم...
چند ثانیه ای این ضربه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه صدا قطع شد ولی پشت بندش صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بابا که صدام زد:
+الینا؟!...
یک آن با شنیدن صدای بابا همه چیز یادم اومد...من تو اتاق رو زمین با روسری و ملحفه کنار یه تیکه سنگ خوابیدم...
از جام پریدم که با چشمای گشاد شده ی بابا روبرو شدم...
+الینا؟چرا روسری سرته؟چرا ملحفه رو اینطور دور خودت پیچیدی؟این تیکه سنگ...الینا اینجا چه خبره؟!
از شدت استرس به تته پته افتاده بودم...
بدتر از همه هم این بود که جوابی برا بابا نداشتم...
_من...خب...چیزه...ینی...
نفس پر استرسی کشیدم که از چشم بابا دور نموند...
+الینا...هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟...تو اتاقت چه خبره؟...اصن اینارو ول کن بگو ببینم تو دیشب،نصفه شب تو دسشویی چکار میکردی؟سابقه نداشته تاحالا تو نصف شب بری دسشویی...چرا رو زمین خوابیدی...
با ترس و استرس فقط نگاش میکردم...هیچ جوابی برای سوالاش نداشتم...
طبق معمولی که استرس میگیرم دهنم خشک شده بود و کف دستام عرق کرده بود اما همه دستم یخ بود،سَرمم مثل همیشه درد گرفته بود...
بابا یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحنی که معلوم بود ناباوره گفت:
+الینا؟!...بگو که اشتباه میکنم...بگو که هیچ چیز اونطور که من فکر میکنم نیس...الینا تو که...توکه...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم...مطمئن بودم خودش همه چیز رو فهمیده...
صداش با داد بلند شد:
+نه الینا...نه...برا من سرتو تکون نده...اون زبون بی صاحابتو تکون بده و بگو که من دارم اشتباه میکنم لعنتی...
با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
_No...no...you're not wrong...I...I was...(نه...نه...تو اشتباه نمیکنی...من...من داشتم...)
با داد بابا حرف تو دهنم موند:
+shut up Elina...shut up damn...(خفه شو الینا...خفه شو لعنتی...)
ساکت شد...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــارحــــمــــانــــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_دهم:
💗💗💗💗💗
چند دقیقه ای هیچ صدایی از پایین نیومد و منم فقط اشک میریختم تا اینکه چندتا تقه به در اتاقم زده شد...
فکر میکردم مامان باشه...اشکام رو پاک کردم و منتظر شدم بیاد تو...
اما در کمال تعجب هیچ کس وارد اتاق نشد...
دوباره چند تقه به در زده شد که منو وادار کرد با صدایی گرفته جواب بدم:
_yes?!(بله؟!)
+Elina...it's me...open the door...(الینا...منم...در رو باز کن...)
وااای نه...خدا نه...باورم نمیشه...
رایان بود...به گوشام شک داشتم...ولی نمیتونستم انکار کنم...صدای گرم رایان بود که از من خواست در اتاق رو باز کنم...
ناچار از جام بلند میشم و میرم جلو در...
یه نفس عمیق میکشم و در رو باز میکنم...
تازه متوجه تیپش میشم...مثل همیشه...اسپرت...
سرمو کمی میارم بالا و به چشماش نگاه میکنم...
به راحتی میشه نگرانی تو چشماش رو دید...
برا یک لحظه آرزو میکنم کاش مسلمون نبودم و میتونستم برم تو بغلش زار زار گریه کنم ولی حیف که دینم این اجازه رو بهم نمیده...
انگار خودش خواسته ی قلبمو از تو نگام میخونه که یه قدم میاد و جلو و تا میاد بغلم کنه من میرم عقب...
متعجب به من خیره میشه و من سرمو میندازم پایین...واقعا بیشتر از این طاقت ندارم تو چشمای خاکستریش خیره شم...
با یه لحن متعجب و شاید کمی عصبانی میگه:
+الینا اینجا چه خبره؟تو چت شده؟چرا چند روزه از همه ما فاصله میگیری؟نکنه مرضی چیزی داری هان؟
سرم پایینه و دارم با انکشتای دستم بازی میکنم که میگه:
+منو نگاه کن دارم باهات حرف میزنم...
اه لعنتی...کاش میفهمید طاقت ندارم نگاش کنم...طاقت ندارم خیره بشم تو چشماش...
به ناچار کمی سرمو میارم بالا که اونم ملایم تر ادامه میده:
+الینا؟بابات چی میگه؟تو کجا قراره بری؟
آروم زمزمه میکنم:
_نمیدونم...رایان...من هیچ جا رو ندارم...
گریم شدت میگیره:
_رایان...من که کار بدی نکردم...آخه چرا بابا اینطور میکنه؟...رایان...
انکار متوجه حال خرابم میشه که دوباره میاد جلو که ارومم کنه...میخواد بازوهامو بگیره که یک قدم میرم عقب و دستمو میارم بالاو میگم:
_don't touch me...(به من دست نزن)
+Elina...
میپرم وسط حرفشو توضیح میدم:
_I'm a muslem...(من مسلمانم...)
چندثانیه هیچی نمیگه و بعد ناباور سری تکون میده و زیرلب انگار که با خودش حرف بزنه میگه:
+no...no...you're laying... Yo...you...(نه...نه...تو دروغ میگی...تـــُ...تو...)
بعد بلند تر از قبل خطاب به من میگه:
+kidding me?(شوخی میکنی؟)
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یــــــارحــــیــمــــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_یازدهم:
❣❤️❣❤️❣❤ ❣
چند دقیقه ای توی ماشین به سکوت گذشت تا اینکه چشمامو باز کردم تا سوالی که از اول تو ذهنم بود رو بپرسم هرچند جوابشو تا حدودی میدونستم...
مثل همیشه حرف زدن باهاش برام سخت بود...
گلومو صاف کردم تا توجهشو جلب کنم ولی اون خیلی بیشتر از این حرفا غرق فکر و خیال بود...
_اااامممم...میگم که...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد...
منم ادامه دادم:
_wh...where is...Christian?!(کِ...کریستن کجاست؟)
بعد از اتمام حرفم نفس لرزونی کشیدم...
سری تکون داد و گفت:
+کار داشت...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
+رفته نتیجه کنکورشو...چک کنه...
کنکور...منم باید چک میکردم...ولی...ندایی از درونم فریاد میزنه چک کنی که چی بشه داغ دلت تازه شه؟تو که نمیتونی بری دانشگاه...با کدوم پول میخوای بری؟...با کدوم پشتوانه؟!...پس چه اهمیتی داره که چی قبول شدی؟!...
دلم میخواد بدونم کریستن چی قبول شده...ولی غرورم اجازه نمیده بپرسم...
اما رایان فهمیده تر از این حرفاس چون خودش ادامه میده:
+همونی که دوس داشت...روانشناسی...
سعی میکنم لرزش صدامو به حداقل برسونم و میگم:
+Oh,really?sounds great...(عه واقعا؟این عالیه)
سری در تایید حرفم تکون میده و هیچی نمیگه...
تا رسیدن به مقصد دیگه هیچ کدوم حرفی نمیزنیم...
🍃
ماشین جلو در سفید خونه محیا اینا توقف میکنه...
هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم...
نه پیاده میشم نه حرفی میزنم...
فقط از پنجره ماشین به خونه حیاط دار خیره میشم...
رایان بالاخره به حرف میاد:
+اینه؟
_نمیدونم...
+ینی چی مگه اینجا خونه دوستت نیس؟مگه تاحالا نیومدی خونشون؟چطور نمیدونی؟
_چرا اینجا خونه دوستمه ولی تا حالا نیومدم خونشون...
+الینا برنامت چیه؟!
_منظورت...
جملمو نصف گذاشت و گفت:
+میخوای چی کار کنی؟تا کِی میخوای اینجا بمونی؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم و با لحن سردی گفتم:
_مگه براتون مهمه؟
با حرص گفت:
+الینا؟!
با عصبانیت بدون کنترل روی حرفا و رفتارام داد زدم:
_چیه؟هِی همتون الینا الینا راه انداختین...میخوام چی کار کنم؟تا کی میخوام اینجا بمونم؟مگه مهمه؟مگه براتون مهمه؟مگه اونموقع که از خونه پرتم میکردین بیرون پرسیدین میخوای چی کار کنی؟کجا میخوای بمونی؟هان؟با توام...یکیتون براتون مهم بود؟من نمیدونم ینی مسلمون شدن انقدر بده که همتون دارین منو از خودتون میرونید؟اون از پدری و مادری که خودشون منو به دنیا آوردن و بزرگم کردن...اینم از شماها...از اون کریستنی که یه عمر ادعای برادری برام میکرد ولی الان که بهش نیاز دارم تنهام گذاشته...اون از ماریا که همیشه و همه جا منو خواهر خودش معرفی میکرد ولی الان حتی جواب تلفنامم نمیده...اینم از تو که موظفی منو از خونمون بکنی بیرون...اه...
بعدم بدون اینکه فرصتی برا جواب دادن به رایان بدم از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو به هم کوبیدم...
همونجور که گریه میکردم رفتم چمدونمو از در عقب برداشتم...
چمدون رو که پیاده کردم دیدم رایان از ماشین پیاده شده و جلو در خونه محیا اینا واستاده...
بی توجه بهش رفتم سمت در و کنارش وایستادم...دست دراز کردم که آیفونو بزنم که صدای محیا از آیفون بلند شد:
+الینا تویی؟بدو بیا تو...
بعد هم در با صدای تیکی باز شد...
مردد بودم برم تو یا نه که رایان یه بار دیگه زنگ زد...
پرسشی نگاش کردم ولی اون روشو ازم برگردوند...
بعد از گذشت یک دقیقه محیا اومد دم در و پرید تو بغلم:
+سلاااام خوشکل خانمی...دلم برات تنگ شده بود...این طرفا...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹