❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_سه
کمیل کلافه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم
ــ آره خودم گفتم
ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.
کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند.
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂