eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.7هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
درو باز کردم رفتم داخل پتورو پیچیده بود به خودش ترس رو توی نگاه پر بغضش حس کردم روی تخت پیشش نشستم بهش اشاره کردمو گفتم اَفرا:بیا اینجا یکی یدونم اومد توی بغلم بلافاصله گریه کرد اَفرا:دورت بگردم گریه نکن هیچی نیست موهاشو نوازش کردم بعد چند دقیقه یکم آروم شد با لحن بچگونه نازش گفت جانان:چرا لِباس هات خونی بود اَفرا:چیزی نیست نترس بزور خودمو جمعو جور کرده بودم که ناراحت نشه جانان:بابام کجاست جلو خودموگرفتم که گریه نکنم اَفرا:رفت جانان:کجا اَفرا:پیش خدا با لحن بچگونش پرسید جانان:یعنی چی اَفرا:بابا رفت برای همیشه پیش خدا جانان:دیگه نمیتونم ببینمش؟ بغض کردم اَفرا:نه اما اون همیشه حواسش بهت هست جانان هم بغض کرد اَفرا:ناراحت نباش ناز من اشک های خوشگلش آروم آروم میریخت اَفرا:فدات بشم من پیشتم بابا هم حواسش هست بهت ها ببینه ناراحتی گریه میکنی اونم ناراحت میشه پس گریه نکن ناز من بعد ۵مین توی بغلم خوابش برد جیگرم کباب میشد وقتی میدیدم این بچه تو سن ۵سالگی نه پدر داره نه مادر انقدر گریه کرده بودم دیگه اشکم خشک شده بود چشمام از پف زیاد باز نمیشد کنارش دراز ‌کشیدم یواش یواش چشمام گرم خواب شد با تکون خوردن جانان توی بغلم از خواب بیدار شدم ساعت ۷ عصر بود جانان:آجی اَفرا:جان جانان:بابام نمیاد؟ بغض راه گلومو بست نتونستم حرف بزنم بلند شدم از اتاق رفتم بیرون همین که اومدم بیرون بغضم ترکید رو پله نشستم از ته دلم گریه کردم ملیحه خانوم:دخترم پاشو فدات بشم نشین اینجا فقط اشک ریختم و هیچی نگفتم ملیحه خانوم:دختر نازم پاشو گریه نکن اون بچه میبینه دلش میشکنه گناه داره دستمو گرفت کمک کرد پاشم ملیحه خانوم:برو یکم به سرو روت برس این دختر تورو با این وضع ببینه آسیب روحی میبینه گریم بند نمیومد اَفرا:میخوام اما نمیتونم بابام مرده تنها خانواده من مرده نمیتونم ملیحه خانوم:نمیشه اینطوری که دخترم اَفرا:صورت معصوم جانان رو میبینم نمیتونم جلو خودمو بگیرم ملیحه خانوم:برو یکم استراحت کن ما حواسمون بهش هست رفتم توی اتاقم درو بستم همونجا نشستم انقدر برام سخت بود برام که جز گریه کاری واسم نمونده بود نشستم با فکر اینکه تنهای تنها موندم از ته دلم گریه کردم ساعت ها با فکر کردنو گریه گذشت انقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد ‌صدای در زدن اومد از جام بلند شدم درو باز کردم ملیحه خانوم بود با تعجب به قیافم نگاه کرد
ملیحه خانوم:این چه وضعیه صورتت انگار گچ شده بی حرف نگاهش کردم ملیحه خانوم:چشمات باز نمیشه از بس پف داره دستشو کشید رو موهام ملیحه خانوم:دخترم برو ی دوش بگیر دستمو گرفت برد سمت حموم ملیحه خانوم:برات لباس تازه با حوله میزارم‌ ت برو نای حرف زدن نداشتم رفتم زیر دوش حس میکردم روحم مرده مثل ی مرده ها بودم بعد ۱۰دقیقه حس کردم فشارم افتاده چشمام سیاهی میرفت سرگیجه داشتم حولرو پیچیدم دور خودم رفتم بیرون افرا:ملیحه خانوم بعد چند ثانیه تو اتاقم ملیحه خانوم:بله دخترم افرا:من فشارم افتاده هول شد ملیحه خانوم:وای وایسا برم ی چیزی بیارم بخور با عجله رفت طبقه پایین با سرگیجه عجیبی که داشتم لباسامو پوشیدم از پله ها رفتم پایین ملیحه خانوم نگاهش بهم خورد ملیحه خانوم:عه چرا اومدی پایین نگفتی ی وقت از پله ها میوفتی افرا:نه خوبم جانان کجاست ملیحه خانوم:تو اتاقشه رفتم تو اتاقش باران با دیدن من رفت بیرون افرا:پرنسسم خوبی؟ سرتکون داد افرا:شام خوردی؟ جانان:نه نخوردم افرا:چرا قربونت برم جانان:تا تو نخوری منم نمی‌خورم افرا:خب پس پاشو بریم رفتیم پیش میز ملیحه خانوم غذارو کشیدو اوورد اصلا میل نداشتم جانان دست به غذاش نزد فقط منو نگاه کرد افرا:بخور عزیزم جانان:نه اول تو بخور بعد منم میخورم یکم از غذا خوردم که اونم بخوره جانان شروع کرد به غذا خوردن به سختی از گلوم پایین میرفت بغض لعنتی خفم میکرد از میز بلند شدم جانان:عه آجی کجا بغض نمیزاشت حرف بزنم رفتم حیاط عمارت بغضم ترکید اشکام بی اختیار میریخت نگاهم خورد به نگهبان ها که در حال خندیدن بودن  این عوضی ها اگه حواسشون بود بابام‌نمیمرد رفتم سمتشون زود خودشونو جمعو جور کردن افرا:چیه؟بخندید دیگه بخندید سرشونو انداختن پایین افرا:بخندید تا تف کنم تو صورتتون که انقدر عوضی هستین هیچی نگفتن افرا:شما نگهبانید؟اگه اینطوری تر تر نمی‌کردید حواستون به کارتون بود بابام نمیمرد فقط سرشونو انداختن پایینو گوش کردن با داد ادامه دادم افرا:میخندین؟؟؟بابای من مردهههه اگه شما حواستون بود اینطوری نمیشد نمک نشناس ها بابای من نبود استخون جلو شما پرت نمیکردن بابای من به شما نون و نمک داد حالا که ۱روز هم نگذشته می‌خندید؟؟؟اره؟؟؟ یکی از نگهبانا جلو افتاد نگهبان:من معذرت...... نزاشتم حرفش تموم بشه یه سیلی نثارش کردم با حرص نگاهم کرد افرا:این سیلی برای این بود که یادبگیری وقتی عزیز ی نفر میمیره نخندی سرم گیج رفت نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم داشتم میوفتادم که یکی از نگهبان ها گرفت منو نگهبان:خوبین؟ افرا:اره خوبم رفتم تو عمارت داشتم میرفتم طبقه بالا که نگاهم به صورت معصوم جانان که اشک میریخت خورد رفتم سمتش افرا:دورت بگردم چرا گریه میکنی
چیزی نگفت افرا:هوم؟دلیل این اشکای خوشگلت چیه؟ با گریه شروع کرد به حرف زدن جانان:ت.تو همش گر...یه میکنی هق هق گریه هاش نمیزاشت درست حرف بزنه افرا:نه قربونت برم من گریه نمیکنم نمیدونستم چی بگم به بچه جانان:پس... پس چرا چشمات ا..این جوریه اگ واقعیتو میگفتم که بیشتر گریه میکرد مجبور شدم دروغ بگم افرا:قربونت برم من حساسیت دارم به گل هایی که ملیحه خانوم خریده بود از اونه اشک هاشو پاک کردم نصف غذاش مونده بود افرا:غذاتو بخور قشنگم جانان:توهم بخور بازم منو وادار کرد دروغ بگم افرا:من خوردم قبلا تو بخور غذاتو بعد ۴مین غذاشو تموم کرد جانان:آجی افرا:جونم جانان:میشه باهم کارتون ببینیم لبخند زدم افرا:باشه حوصله هیچیو هیچکس رو نداشتم ولی برای اینکه روحیش خراب نشه باید خودمو جمعو جور میکردم رفتیم رو کاناپه نشستیم جانان هم توی بغلم‌نشست جانان محو تلوزيون بود منم تو همون حالت سرمو گذاشتم کنار کاناپهو چشمامو بستم سعی کردم از فکر ها دور بشمو هیچ فکری نکنم با صدای ملیحه خانوم سرمو بلند کردم ملیحه خانوم:وکیل اومده دخترم افرا:این وقت شب؟ ملیحه خانوم:آره نمیدونم چرا الان اومده افرا:باشه شما ازش پذیرایی کن تا من برم لباسمو عوض کنم دست جانان رو گرفتم رفتم بالا افرا:جانان تو اتاقت بمون الان میگم پرستارت هم بیاد جانان:چشم افرا:افرین عزیزدلم رفت تو اتاقش منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم موهامو هم فقط شونه کردم از اونجایی که عادت نداشتم تو خونه جلوی کسی شال سر کنم بدون شال رفتم پایین افرا:سلام خوش اومدید وکیل:سلام خیلی ممنون افرا:بفرمایید بشینید نشستیم وکیل بحث رو باز کرد وکیل:تسلیت میگم بهتون افرا:خیلی ممنون وکیل:اینطور که معلوم شده باباتون رو یک نفر کشته افرا:بله ی سری از مدارک هم دزدیدن وکیل:اتفاقا برای همین مورد این وقت شب اومدم افرا:چیزی شده وکیل:خیلی زود دست به کار شدن افرا:چیشده وکیل:با مدارکی که دزدیدن تونستن جعلی شکایت کنن افرا:چه شکایتی وکیل:پول و اموال افرا:چقدر؟ وکیل:خیلی زیاد افرا:دقیقش چقدره وکیل:خیلی زیاده به اندازه پول این عمارت و حساب های شرکت افرا:چطور باید بدیم این همه پول رو وکیل:قبول کردن که در ازای پول عمارت رو بگیرن بقیش هم از حساب هایی شرکت میتونیم بدیم افرا:اگه این عمارتو بدیم پس ما کجا بمونیم افرا:بابام ی سری ارث و میراث برامون گذاشته از اون بدید وکیل:نمیشه کارو سخت کردن به خاطر ی سری مدارک حداقل ۳سال طول میکشه تا ارث تقسیم بشه افرا:پس باید چیکار کرد وکیل:حدود ۴ملیارد تو حساب شرکت هست بقیش هم که گفتن عمارت رو میگیرن حساب پاک میشه افرا:پس منو خواهرم چیکار کنیم این مدت رو؟ وکیل:فامیلی چیزی ندارید؟ افرا:نه اوم نمیشه که به راحتی الکی مالمون رو  بکشن بالا هیچکاری نمی‌تونید بکنید وکيل:پارتیشون کلفته مدارک دستشون کاری کرده به راحتی مدارک جعل درست کنن که این کار خیلی بهشون قدرت داده با این وضع کاری نمیشه کرد افرا:من خواهرم کجا بمونیم پس هیچی واسمون نمیمونه وکیل:خیلی معذرت میخوام این حرف رو میزنم ولی ی پیشنهاده از اونجایی که فامیلی ندارید و مالی واستون نمونده میتونید توی پرورشگاه بمونید تا وقتی که بتونیم ی کاری کنیم افرا:چی؟دخترای فرخ شاهین نژاد برن پرورشگاه؟نه غیر ممکنه وکیل:تصمیتون چیه؟ افرا:کار میکنم وکیل:شما۱۶سالته کار نمیدن به دختر ۱۶ساله
افرا:۱۶سالمه ولی سطح درسی که خوندم خیلی بالاتر از ۱۶ساله با این اطلاعاتی که من دارم میتونم کار خوبی پیدا کنم وکیل:هرطور صلاح میدونید من رفع زحمت کنم افرا:خیلی ممنون بابت اطلاع دادنتون وکیل:وظیفست شبتون بخیر افرا:همچنین هوف این همه فکر تو سرم بود بس نبود  اینم اضافه شد رسمن برشکسته شدیم اما من نمیزارم تو این وضع بمونیم رفتم بخوابم ک باید دنبال کار میگشتم از فردا ●●●●●●●● با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم رفتم ی دوش ۵دقیقه ای گرفتمو اومدم موهامو از بالا بستم لباسمو پوشیدم رفتم طبقه پایین افرا:سلام صبح بخیر ملیحه خانوم:سلام عزیزم بیا صبحانه بخور افرا:میل ندارم ملیحه خانوم:نمیشه هیچی نمیخوری پوست استخون شدی تو این ۲روز الهی قربونش برم این زن مثل مامانم خیلی خوب بود مثل مامانم مواظبمون بود   ی جور حرص خورد وقتی گفتم‌میل ندارم که دلم نیومد چیزی نخورم نشستم یکم صبحونه خوردم از ملیحه خانوم تشکر کردم بعدش رفتم اتاق جانان بیدار شده بود افرا:صبح بخیر قشنگ من جانان:صبح بخیر کجا میری آجی افرا:عزیزم من بیرون یکم کار دارم باید برم به اونا برسم جانان:کی میای افرا:تا ناهار برمیگردم جانان:باشه گونشو بوسیدمو رفتم بیرون مونده بودم کجا برم دنبال کار بگردم سوار ماشین (راننده عمارت) شدم افرا:فعلا حرکت کن تا بگم آدرس دقیق رو راننده:چشم رفتم توی سایت کاریابی چشمم خورد به شرکت لوازم آرایشی که مدیر برنامه میخواست آدرس رو به راننده دادم بعد ۱۰مین رسیدیم با کلی استرس رفتم داخل افرا:سلام خسته نباشید منشی:سلام خیلی ممنون از شما افرا:با رئیس شرکت کار داشتم حتی بلد نبودم که باید چیو چطور بگم منشی:چیکار دارید باهاشون افرا:شرکتتون مدیر برنامه میخواست برای اون مزاحم شدم منشی:بفرمایید بشینید تا بهشون اطلاع بدم نشستم رو کاناپهو منتظر موندم بعد ۵ مین منشی رو بهم کرد منشی:بفرمایید انتهای راهرو سمت راست لبخند زدمو رفتم جلوی اتاق در زدم +:بفرمایید افرا:سلام وقتتون بخیر +:سلام بفرمایید مرد حدودا ۶۰ساله ای بود که با هیزی نگاه اندامم میکرد سنگینی نگاهش رو حس کردم +:دختر فرخ هستی افرا:بله میشناختین؟ +:هم دانشگاهی بودیم حالش خوبه؟ افرا:دیروز فوت کردن +:عه خدا رحمتشون کنه افرا:ممنونم +:شبیه خدابیامرز هستی لبخند مصنوعی زدم +:خب چه کمکی از دستم بر میاد
افرا:آگهی زده بودید که مدیر برنامه واسه شرکت میخواین +:اوهوم واسه خودت میخوای؟ افرا:بله +:دختر فرخ دختری که تو عمارت بزرگ،بزرگ شده اینجا کار کنه؟ افرا:درسته ولی ی سری شرایط اتفاق میوفته که چاره ای نیست +:چند سالته افرا:۱۶ +:سنت خیلی کمه افرا:بله ولی اطلاعات زیادی دارم +:میتونم ی سوال بپرسم افرا:بفرمایید +:چرا دنبال کار هستی؟فرخ که یکی از بزرگ های این شهره چقدر فضول بود واقعیتو باید میگفتم چون بلخره میفهمید افرا:ی سری مدارک رو شب مرگ بابام دزدیدن با اون مدارک ی پرونده تشکیل دادن شکایت کردن ازمون پول خیلی زیادی باید بهشون بدیم +:چقدره مگه؟ افرا:انقدر زیاد که باید عمارتو بدیم بهشون چند ملیارد هم از حساب شرکتمون بدیم بهشون +:اها پس برای همین دنبال کار میگردی افرا:بله +:فکر نکنم حقوق این کار به دردت بخوره سرمو از نا امیدی انداختم پایین +:ولی خب پیشنهاد های بهتری دارم واست افرا:چه پیشنهادی +:اول بلندشو از جام بلند شدم +:ی دور بچرخ از حرفاش سردرنمیاووردم افرا:برای چی +:بچرخ تا بگم چرخیدم با هیزی بهم نگاه میکرد +:نمیدونم جنبه شنیدن این پیشنهاد رو داشته باشی یا نه افرا:می‌شنوم +:من ازت خوشم اومد خوشگلی خوش اندامی اگه بخوای صیغت میکنم نیازم نیست کار کنی فقط ی سری چیزارو باید فراهم کنی افرا:جانم؟شما منو با این هرزه های ۱۰۰هزاری دور میدون اشتباه گرفتین +:اون ک بحثش جداس افرا:از سنت خجالت بکش تو سن پدربزرگ منو داری پدرمم نه ها پدربزرگ جمع کن خودتو کیفم رو برداشتم زیر لب فحشی نثارش کردمو در اتاقشو با حرص کوبیدم آشغال خر فکر کرده خالشم ●●●●●●●●●●  چندجا رفتم برای کار اما حقوقش به دردم نمی‌خورد خستهو نا امید رفتم عمارت افرا:سلام ملیحه خانوم:سلام دخترم خسته نباشی افرا:ممنون جانان تند تند از پله ها اومد پایین پرهیجان گفت جانان:سلام آجی بغلش کردمو گونش رو بوسیدم افرا:سلام قشنگم ملیحه خانوم:ناهار حاضره افرا:باشه برم لباسامو عوض کنم بیام جانان رو گذاشتم پایین رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم صدای اومدن ی نفر به بالا رو شنیدم ملیحه خانوم بود ملیحه خانوم:دخترم چیشد کار پیدا کردی افرا:نه حقوقشون پایین بود نه که پایین باشه ها نمیتونم همزمان هم خوراکمون رو تامین کنم هم اجاره بدم ملیحه خانوم:دخترم خودت میدونی که خدابیامرز بابات خرجی تمام خدمتکار هارو میداد من هم دستم خالیه مگرنه کمکت میکردم افرا:نه قربونت برم من از شما انتظار ندارم همینطوری کلی زحمت میکشی برامون ملیحه خانوم:دختر نازم من برم پایین پس توهم بیا افرا:باشه لباسامو عوض کردم رفتم سر میز شروع کردیم به ناهار خوردن که صدای چند نفر از حیاط عمارت میومد تعجب کردم که کیه صداش نا آشنا بود افرا:ملیحه خانوم کسی قرار بود بیاد؟ ملیحه خانوم:نه رفتم تو حیاط چندتا مرد با لباس های رسمی ورقه به دست وایساده بودنو عمارتو نگاه میکردن حرف میزدن افرا:بفرمایید؟ ×:اومدیم عمارت رو ببینیم افرا:به چه دلیل؟ ×:این همه پول بهمون بدهکارین قراره عمارت رو بدید باید ببینیم برسی کنیم یا نه افرا:شما فرهنگ بلد نیستین که هماهنگ کنین؟ ×:درست حرف بزن افرا:نزنم؟ ×:همینطوریش خیلی کارا میتونم بکنم پس درست حرف بزن تا بدتر نشده افرا:چه غلطی میتونی بکنی؟چی بلدی جز حروم خوردن مفت خوردن من چیزی واسه از دست دادن ندارم هر غلطی میکنی بکن منو تحدید نکن ×:برو بچه به حساب بچه بودنت هیچی نمیگم افرا:اوم بچه؟قسم میخورم همین بچه ی روزی بدترین بلارو سرت میاره منتظر باش بدبخت کردن تاوان داره حروم خوردن تاوان داره ×:منتظرم دختر کوچولو
رفتم داخل عمارت افرا:هیچکس درو باز نمیکنه رو این عوضی ها با حرص گلدونو پرت کردم زمین که شکست نشستم پشت در بغضم از حرص و بدبختی شکست جانان بدو بدو اومد سمتم با چشم های ترسیده نگام کرد بعد که دید دارم گریه میکنم اومد سمتم جانان:چرا گریه میکنی ملیحه خانوم:دخترم چیشده افرا:خسته شدم دیگه چرا همه چی یهو انقدر سخت شد چرا این همه بدبخت شدیم ما که زندگیمون عادی بود چرا یهو اینطوری شد با گفتن حرفام جانان زد زیر گریه تو بغلم ملیحه خانوم:جانان قشنگم گریه نکن عزیزم خواهرت عصبی شده تو گریه نکن ملیحه خانوم جانان رو بغل کرد که شیشه نره تو بدنش بعدش برد تو اتاقش داشتم به بدبختیام فکر میکردم که ملیحه خانوم اومد جلوم دستشو دراز کرد ملیحه خانوم:پاشو دخترم دستشو گرفتم بلند شدم رفتم اونور اومد جلوم اشکامو پاک کرد ملیحه خانوم:گریه نکن عزیزم بغلش کردم انقدر گریه کردم که حسابی خالی شدم ملیحه خانوم:برو بالا شیشه نره تو بدنت تا من اینجارو تمیز کنم افرا:نه من شکوندم خودمم تمیز میکنم ملیحه خانوم:برو بالا دخترم افرا:نه خودم تمیز میکنم ملیحه خانوم:نمیزارم برو بالا رفتم بالا تو اتاقم یکم خوابیدم با تکون خوردن ی چیزی بیدار شدم جانان بود دستامو باز کردم افرا:بیا اینجا اومد توی بغلم حسابی بغلش کردم بوی گل میداد ناز من تمام دارو ندارم بود این دختر خیلی دوسش داشتم بیشتر از هرکسی تنها کسی که واسم مونده بود فقط جانان بود چقدر خوب بود که یکیو دارم تو بدبختیام ببینمش انرژی بگیرم جانان:اجی افرا افرا:جونم جانان:دیگه گریه نکن افرا:چشم جانان:تو گریه میکنی من خیلی میترسم آخ من فدای حرف زدن نازش افرا:من بگردم دور تو جانان:آجی منو میبری حیاط تاب سوار بشم افرا:باشه عزیزم دستشو گرفتم رفتم حیاط یکم سوار تاب بشه همیشه بابام بعد کارش جانان رو میاوورد سوار تاب بشه رو همین نیمکت بغل همیشه نصیحتم میکرد چقدر زود دیر شد کاش الان پیشم بود ی دل سیر بغلش میکردم چشمام اشکی شد اما جلو خودمو گرفتم به خاطر جانان خودمم رفتم کنارش نشستم برای چند لحظه چشمامو بستم سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم آرامش خاصی بهم داد جانان: میشه بریم تو افرا:اره عزیزم بریم رفتیم داخل جانان رفت کارتون ببینه منم رفتم دنبال کار بگردم تو سایت همه حقوق ها کم بود البته برای شرایطم چطور پول پیش خونه بدم؟هیچی نمیموند واسم مونده بودم چیکار کنم
تنها امیدم به فردا بود که برم برای بار آخر دنبال کار هرچند با شرایطی که من داشتم هرکاری هم باشه اونقدر نیست ک بتونم پول پیش خونه بدم خودمم که پولی واسم نمیموند واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم انقدر توی فکر کار بودم که نفهمیدم کی شب شد کی شام خوردیم یه لحظه به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۲شبه داشتم میرفتم تو اتاقم بخوابم که جانان در اتاقشو باز کرد افرا:تو چرا هنوز بیداری جانان:خوابم نمیاد میشه پیش تو بخوابم افرا:باشه بیا دستشو گرفتم رفتیم تو اتاقم ساعت گذاشتم واسه فردا با کلی فکر بلخره خوابم برد ●●●●●●● با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم ی دوش ۵دقیقه ای گرفتم موهام رو شونه کردمو بستم مانتو مشکی رنگم رو پوشیدم با شال مشکی یکم آرایش کردم چون شرکت ها به سرو وضع خیلی اهمیت میدن گونه جانان رو بوسیدم رفتم پایین یکم صبحونه خوردم بعد ۵دقیقه رفتم بیرون راننده منتظر بود نشستم تو ماشین آدرس رو دادم ●●●●●●● رفتم صحبت کردم با مدیر شرکت اما حقوقش ۱۰ملیون بود خیلی خوب بود ولی هرکاری میکردم هم نمیتونستم خونه اجاره کنم وکیل هم زنگ زد گفت تا ۲روز دیگه باید از عمارت بریم یاد پیشنهاد اون پیرمرد ۶۰ساله افتادم تنها چاره ام پیشنهادش بود درسته خودم اذیت میشدم اما حداقل نمیزاشتم خواهرم آواره بشهو ایندش خراب بشه راجب این مسئله حسابی باید فکر میکردم هرچند چاره ای نبود رسیدیم ب عمارت همین که رفتم داخل جانان پرید تو بغلم افرا:سلام جون من جانان:سلام آجی ملیحه خانوم اومد سمتم افرا:سلام خسته نباشید ملیحه خانوم:سلام دخترم ممنون ملیحه خانوم:برو لباساتو عوض کن آبمیوه بیارم بخورید افرا:چشم لباسمو عوض کردم و بعدش رفتم پایین ملیحه خانوم آبمیوه هارو اوورد خودشم پیشمون نشست ملیحه خانوم:چخبر افرا:سلامتی یهو متوجه شدم جانان بغض کرده افرا:قشنگم من؟چرا چشم های نازت پر شده هیچی نگفت آروم اشک ریخت دلم کباب میشد اشکشو به هر دلیلی میدیدم افرا:ناز من بگو چی شده جانان:بابایی آبمیوه دوست داشت با تموم شدن حرفش منو ملیحه خانوم هم بغض کردیم دستشو گرفتم اووردمش رو پام نشوندمش موهاشو نوازش کردم افرا:گریه نکن عزیزم نتونستم جلو خودمو نگه دارم  اشکام سرازیر شد سرشو گذاشتم رو سینم خیره شد به مبلی که بابا همیشه می‌نشست آروم اشک میریخت افرا:جانان من گریه نکن جانان:دیگه بابا ندارم افرا:چرا داری بابا حواسش بهت هست الان گریه میکنی ناراحت میشه ها گریه نکن پس دیگه به خاطر حرفم زود اشکاشو پاک کرد چقدر دلم میسوخت
ملیحه خانم:جانان تا ناهار آماده بشه بیا بریم حیاط بازی کن یکم خنده اومد رو لبش با ملیحه خانوم رفتن حیاط منم رفتم اتاقم خیلی خسته شده بودم بلافاصله خوابم برد ●●●● انگار یکی آروم صدام زد نگاه کردم دیدم جانانه جانان:آجی بیا ناهار افرا:باشه عزیزم رفتیم پایین ناهار خوردیم هرچیزیو میدیدم یاد بابام میوفتادم حتی این میز بغضم گرفته بود ولی خودمو جمع کردم ب خاطر جانان از ملیحه خانوم تشکر کردم افرا:جانان عزیزم‌من میرم تو اتاقم یکم درس دارم تموم شد میام پیشت اما من درس نداشتم میخواستم به قضیه اون پیرمرد فک کنم افرا:باشه رفتم تو اتاقم حسابی رفتم تو فکر شروع کردم با خودم دوتا یکی کردن اگه پیشنهادشو قبول نمیکردم خواهرم ایندش خراب میشد اصلا نمیشد که تو خیابون بمونیم پرورشگاه هم که غیر ممکنه چاره ای نداشتم تصمیمو گرفته بودم فقط باید راجب پیشنهادش باهاش صحبت می‌کردم ببینم منظورش چیه رفتم آماده شدم خیلی برام سخت بود صیغه  ی پیرمرد بشم اما اشکال نداره میسوزمو میسازم فقط خواهرم اذیت نشه تو اینه به خودم نگاه کردم بغضم گرفت خودمو دیدم چطور به این روز رسیدم؟این چند روز چرا همه چی یهویی شد باورش سخت بود همه چی یهو عوض شد اشکامو پاک کردم رفتم پایین که چاره ای جز این نبود به راننده آدرس رو دادم تا برسیم تو فکر بودم با وایسادن ماشین متوجه شدم رسیدیم پیاده شدم رفتم داخل شرکت افرا:سلام وقت بخیر منشی:سلام ممنون افرا:با رئیس شرکت کار داشتم منشی:بفرمایید بشینید تا بهشون اطلاع بدم نشستم رو کاناپه سرمو انداختم پایین یهو دیدم اون مرده نگاهم میکنه اشاره کرد برم اتاقش در زدمو رفتم داخل افرا:سلام روم نمیشد حتی تو صورتش نگاه کنم سن پدربزرگ منو داشت +:سلام بشین نشستم رو کاناپه مونده بودم چطور بحث رو باز کنم +:خب؟ افرا:من راجب پیشنهادتون فکر کردم +:پس اینطور خب نظر افرا:میشه یکم بیشتر راجب پیشنهادتون توضیح بدین +:صیغت میکنم تا ۶ماه فقط کافیه نافرمانی نکنی افرا:من ی خواهر دارم..... نزاشت ادامه بدم +:خواهرتم میاری پیش خودت اصلا نمیدونستم چطور باید صحبت کنم افرا:قبوله لبخند موزیانه ای زد +:دختر کوچولو فقط کافیه حدتو بدونی نا فرمانی نکنی تو این ۶ماه بهترین زندگی برات فراهم میشه چیزی نگفتم منظورش چی بود از نافرمانی؟ بیخیال حرفش شدم +:ساعت ۱۰ شب راننده میفرستم بیاد دنبالتون افرا:اوهوم باشه خدافظی کردمو رفتم بیرون بلافاصله بغضم ترکید رسما خودمو ایندمو معامله کردم اشکام بی اختیار میریخت چقدر بده که نتونی کاری کنی مجبور بشی خودتو ایندتو معامله کنی سوار ماشین شدم سعی کردم خودمو جمعو جور کنم که جانان ناراحت نشه
رفتم تو عمارت افرا:سلا‌م جانان:سلام آجی ملیحه:سلام دخترم نشستم روی مبل فکر کردم ک چطور موضوع رو بگم بعد چند ثانیه فکر کردن شروع کردم افرا:جانان برو تو اتاقت من ی حرف خصوصی با ملیحه خانوم دارم جانان:چشم جانان بلند شد رفت اتاقش ملیحه خانوم:چیشده دخترم افرا:ملیحه خانوم خودت میدونی عمارتو باید بدیم به چندتا مفت خور هرچی داریمو نداریم هم بدیم فقط ارث و میراث میمونه که حداقل ۲سال میکشه تا تقسیم بشه به دلیل بسته شدن حساب ها ملیحه خانوم:درسته افرا:منو خواهرم کسیو نداریم آواره خیابونا میشیم بعد ۲روز هم میبرنمون پرورشگاه اما من ی تصمیم گرفتم ملیحه خانوم:چه تصمیمی افرا:صیغه ی مرد ۶۰ساله میشم ملیحه خانوم:چی؟؟؟؟صیغه مرد ۶۰ساله؟؟؟؟؟ افرا:چاره ای ندارم ملیحه خانوم:من میخوام برم روستامون شماهم ی مدت میمونید با ما تا یکم اوضاع درست بشه افرا:جانان نمیتونه بمونه چون بابارو از دست دادیم همینطوری توی فشاره ملیحه خانوم از قیافش معلوم بود ناراحته افرا:چاره ای نیست درسته ی چیزایی برام بد تموم میشه ولی حداقل بعد ۶ ماه زندگیمون درست میشه تا این ۶ماه جانان سختی نمی‌کشه همین بسته ملیحه خانوم:مطمئنی؟پشیمون نشی افرا:اره مطمئنم ملیحه خانوم:خودت میدونی من خودمم هیچ پولو جایی ندارم مگرنه کمکت میکردم ولی هر موقع چیزی شد چیزی لازم داشتین بگو بهم ی کاری میکنیم افرا:خیلییی مواظب خودت باش بغضم گرفت ملیحه خانومم همین طور ملیحه خانوم:توهم دخترم افرا:تو برامون مادری کردی بیشتر از مادر خودم اینو بدون خیلی برام ارزش داشتیو داری یادم نمیره خوبیاتو هر طور شده باهات در ارتباط میشم ملیحه خانوم:توهم مثل دختر منی واقعا بهتون وابسته شدم دوست نداشتم اینطوری بشه افرا:درست میشه بغلش کردم افرا:خیلی دوستت دارم دوتامون به گریه افتادیم هعی چقدر بد شد همه چی ملیحه خانوم:گریه نکن دخترم افرا:یکی میخواد ب تو بگه دیگ به دیگ میگه روت سیاه دوتامونم خندمون گرفت هرچند من خندیدنِ از ته دل یادم رفتهو بلد نیستم ازش جدا شدم رفتم با جانان صحبت کنم در اتاقشو زدمو رفتم داخل افرا:قشنگم با لبخند نگام کرد افرا:بشین باهات ‌کار دارم نشستیم رو تخت بحثو باز کردم افرا:ی سری مشکلات پیش اومده من کاری از دستم برنمیاد یعنی فعلا هیچکس کاری از دستش بر نمیاد قراره بریم ی جایی با تعجب نگام کرد جانان:کجا افرا:خونه ی اقایی فعلا میمونیم تا همه چی درست بشه جانان:اون آقا کیه افرا:یکی که میخواد کمکمون کنه جانان:خب چرا افرا:چرا نداره که ادم خوبیه میخواد کمکمون کنه جانان:کی میریم افرا:امشب جانان:نمیشه نریم افرا:نه عزیزم افرا:میگم خاله ملیحه بیاد کمکت کنه وسایلاتو جمع کن باهاش جانان:چشم
۱۱ ۱ربع مونده بود به ۱۰ وسایلارو جمع کردیم بردیم پایین ملیحه خانوم هم وسایلاشو جمع کرده بود بره روستاشون راننده های عمارت هم عصر رفته بودن عمارت خالی شده بود هرچند بعد مرگ بابام بودو نبود کسی فرق نداشت عمارت انگار خالیه خالی بود رفتیم جلوی در عمارت اشکام سرازیر شدن ملیحه خانوم رو با تمام وجودم بقل کردم افرا:دورت بگردم مواظب خودت باش اونم گریش گرفت ملیحه خانوم:توهم افرا:قربونت برم نمیزارم اینطوری بمونه همه چی درست میشه ملیحه خانوم:دختر نازم تاکسی رسید ملیحه خانوم باهامون خدافظی کردو رفت منو جانان هم منتظر راننده بودیم بعد چند دقیقه ون مشکی رنگی جلوی عمارت وایساد اون پیرمرد پیاده شد افرا:سلام +:سوارشید وسایلو راننده برداشت رفتیم نشستیم جانان بی صدا نشسته بود کنارم اون پیرمرد هم نگاهش روم بود اصلا از نگاه هیزش خوشم نمیومد چطور میخواستم تحملش کنم آخه رو به جانان پرسید +:اسمت چیه جانان:جانان +:چه چشم های خوشگلی داری جانان چیزی نگفت +:چشم هاتو میدی به من جانان:نخیر +:چرا جانان:مگه خودت چشم نداری خندم گرفته بود +:دارم اما چشمای تورو دوست دارم جانان:اما من چشمای تورو دوست ندارم وای خندم گرفته بود اونم از نوع شدید خداروشکر مرده عصبی نشد بازم با خوش رویی با جانان شوخی کرد +:چرا جانان:چون که دوست ندارم +:خب چرا دوست نداری جانان با حرص گفت عههه مرده خندیدو گوشیشو گرفت دستش تا برسیم حرفی زده نشد راننده ها وسایلو بردن من هم دست جانانو گرفتم پشت سر پیرمردی که اسمش هم نمیدونستم رفتم رفتیم داخل عمارت خدمتکار اومد جلوی در با خوش رویی رو به ما گفت خدمتکار:سلام خوش اومدید افرا:ممنون عمارت قشنگی بود مثل عمارت خودمون بزرگ بود +:حکیمه اتاقشون رو نشون بده بهشون روی کاناپه ی مرد نشسته بود سیگار می‌کشید بی اهمیت به هیچکس تو حال خودش بود خدمتکار اشاره کرد که بریم طبقه بالا
رفتیم طبقه بالا توی یکی از اتاق ها خدمتکار:اینجا اتاق شماست چیزی لازم داشتید بگید افرا:مچکر لبخند زدو رفت جانان:آجی اینجا میمونیم؟ افرا:اره ی مدت عزیزم وسایلارو جا ب جا کردم جانان هم از خستگی خوابش برد پتورو کشیدم روش خودمم کنارش دراز کشیدم بعد ۳مین درو زدن نشستم رو تخت همون مرد ۶۰ساله بود اشاره کرد دنبالش برم رفت سمت اتاق من هم باهاش رفتم درو بست نگاه بدی روم داشت موزیانه بحث رو باز کرد +:گفتی چند سالته؟ افرا:۱۶ +:دختر کوچولو چیزی نگفتم +:راستی دختری دیگه؟ این منو با این سر میدونیا اشتباه گرفته بود حرصم گرفته بود افرا:بله +:فردا صیغت میکنم جوابی نداشتم +:امشب کارتو بسازم یا وایسم بعد صیغه؟ افرا:منظورتون چیه؟ وای چقدر هیز بود خیلی ترسیده بودم هرچند میدونستم از قبل اینطوری میشه +:منظورم واضح نیس؟ چند قدم اومد جلوتر من هم رفتم عقب که چسبیدم به در اومد نزدیکتر موهامو از جلوی صورتمو زد کنار میخواست بیاد نزدیک تر که هول شدم افرا:میشه یکم فاصله بگیرید اومد نزدیکتر سرمو انداختم پایین +:چرا افرا:اینطوری بهتره +:خودت میدونی اول آخرش چیه پس مقاومت نکن تنم سرد شده بود از استرس +:نگفتی الان یا بعد انقدر استرس گرفته بودم که جوابی ندادم +:اگ به تو باشه مقاومت میکنی پس بهتره خودم دست بکار بشم داشت میومد سمت گردنم که رفتم کنار افرا:بهم فرصت بده +:چه فرصتی افرا:من بابام تازه مرده همه داراییمونو کشیدن همه چی یهویی شد خیلی برام سخته هنوز با این مشکلات کنار نیومدم یکم فرصت بده تا به خودم بیام +:اوم چیزه سختی ازم خواستی افرا:خواهش میکنم +:فعلا کاری باهات ندارم ولی اگه بخوای پررو بشی نا فرمانی کنی رحم نمیکنم سرمو به نشونه تایید تکون دادم
۱۳ +:اسمت چی بود؟ افرا:افرا +:آهان افرا:شما چی +:سلمان +:تو چند روز خودتو جمعو جور کن از صبر کردن خوشم نمیاد سرمو تکون دادم +:تو خونه لباس پوشیده نپوش خوشم نمیاد به چپم خب که خوشت نمیاد مردیکه پرو +:شال هم کلا سر نکن دوست ندارم تو دلم گفتم تو نمیگفتی هم من سر نمیکردم +:خلاصه حواست باشه افرا:اوهوم +:میتونی بری رفتم بیرون چه قدر مردیکه هول بود ۶۰سالشه ی جور حرف میزنه انگار ۲۰سالشه مردیکه خر رفتم تو اتاق پیش جانان دراز کشیدم کم کم خوابم برد ●●●●●●● با صداهای خیلی بدی بیدار شدم صدای نفس نفس زدن میومد در اتاقو باز کردم صدا واضح تر شد صدا از اتاق سلمان بود حالم بهم خورد رسما حرم سرا بود اینجا خداروشکر جانان خواب بود مگرنه باید ۳ساعت توضیح میدادم این صدای چیه خیلی تشنم بود چراغا خاموش بود اما به خاطر چراغ طبقه پایین پله ها قابل دیدن بود از پله ها رفتم پایین همون مردی که سیگار میکشید رو دیدم توی آشپزخونه داشت مشروب می‌خورد یعنی این کی بود؟ مونده بودم برم آشپزخونه یا نه دلمو زدم دریاهو رفتم تو آشپزخونه معلوم بود مرده حال خوشی نداشت خمار نگاه میکرد یه لیوان برداشتم شیر ابو باز کردم _:میدونستی خیلی احمقی افرا:جان؟ _:خیلی احمقی افرا:منظور؟ _:بچه ای خیلی بچه ای افرا:چطور؟ _:چندسالته؟ جواب ندادم داشتم میرفتم که رو به روم وایساد ی جورایی ترسیدم افرا:برو کنار _:نترس کاری باهات ندارم فقط بدون تو این خونه بدبخت میشی افرا:تهدید میکنی؟ _:نه نه من کاری ندارم بات ولی بدون بدبخت میشی از حرفاش ترسیدم رفتم بالا صداهای بدی همچنان از اتاق سلمان میومد بی توجه رفتم اتاق از فکر خوابم نمی‌برد صداهای چندش هم که قطع نمیشد بعد چند مین چشمام گرم خواب شد
پارت۱۴ بیدار شدم بلافاصله ساعتو نگاه کردم ساعت ۸ونیم بود امروز قرار بود صیغه ی مرد هول بشم اصلا حس خوبی نداشتم روی تخت نشسته بودم که یهو در باز شد سلمان بود انگار یابو سرشو میندازه میاد تو خب نفله حداقل در بزن افرا:سلام +:آماده شو بعد صبحانه بریم محضر افرا:باشه با رفتنش از اتاق زیر لب فحشی نثارش کردم مونده بودم چی بپوشم بعد کلی فکر شلوار جین کوتاه با مانتو آبی روشنمو پوشیدم شال سفیدمو سر کردم یهو جانان یادم افتاد نمیشد با خودم ببرمش پس چیکار باید میکردم رفتم پایین تا به سلمان بگم ببینم چی میشه خدمتکار:صبح بخیر افرا:صبح بخیر رفتم سر میز میز مجللی چیده بودن مرد دیشبی هم سر میز بود اصلا اشتها نداشتم فقط چاییمو خوردم +:میکائیل امروز برنامت چیه پس اسم پسره میکائیل بود خیلی قیافه جدی داشت میکائیل:چطور +:مهمونی دعوتیم میتونی بیای میکائیل:نه +:من که نگفتم کی میکائیل:میگفتی هم جوابم همین بود +:چرا نمیای میکائیل:چه دلیلی داره من تو جمعی که رفیقای هولت هستن باشم سلمان با سرفه اشاره کرد به میکائیل که ادامه نده +:افرا پاشو بریم بلند شدم از آشپزخونه رفتم بیرون مونده بودم چی صداش کنم افرا:آقای سلمان سلمان:بله افرا:خواهرم.... نزاشت ادامه بدم سلمان:میمونه تو عمارت خدمتکار حواسش هست افرا:میشه فقط ی چند لحظه صبر کنید ؟ سلمان:بیشتر از ۳دیقه نشه افرا:باشه رفتم توی اتاق پیش جانان خواب بود افرا:جانان عزیزم من میرم جایی از اتاق بیرون نرو تا بیام خواب آلود جوابمو داد جانان:چشم افرا:افرین گلم زود رفتم پایین سوار ماشین شدیم بعد چند مین شروع کرد به حرف زدن +:واسه شب مهمونی دعوتیم افرا:اوهوم؟ +:ادمای مست زیاد هست تو اون جمع حواست به خودت باشه لباس مجلسی بپوش نه خیلی پوشیده باشه نه خیلی باز نباید هم کسی خبر داشته باشه صیغمی افرا:باشه +:عصر میری خرید چیزایی که مناسب مهمونیه رو میخری افرا:خواهرم چی؟ +:پرستار باید بگیریم واسش
پارت ۱۵ پرستاری که قبلا بابام برای جانان گرفته بود رو سلمان برای جانان گرف بعد از صیغه جلسه سلمان کنسل شد رفتیم خرید سلمان ی لباس مشکی رنگ انتخاب کرد که پرو کنم خیلی قشنگ بود توی تنم ولی قسمت سینش خیلی باز بود رفتم بیرون که سلمان نظر بده با هیزی نگام کرد +:عالیه همینو می‌خریم افرا:آخه قسمت سینش خیلی بازه خیلی جدی با نگاه بدی گف +:گفتم همینو میخریم! دیگه چیزی نگفتم کفش پاشنه بلند همرنگ لباسمم برداشتم حساب کردیمو رفتیم بیرون مونده بودم بین اون همه ادم چطور من این لباسو بپوشم بعد ۱۰مین رسیدیم عمارت همین که وارد عمارت شدم جانان دویید بغلم جانان:سلاااام افرا:سلام نفسم جانان:چی خریدی افرا:بزار بریم بالا نشونت بدم جانان:باشه رفتیم طبقه بالا اتاقی که مثلا واسه ما بود لباسمو آویزون کردم بعدش لباسمو عوض کردمو تیشرتو شلوار رو جایگزینش کردم جانان:آجی من حوصلم سر رفت میشه بریم پایین افرا:باشه رفتیم طبقه پایین جانان از اونجایی ک عاشق گل بود داشت با دقت  گل هارو نگاه میکرد در عمارت باز شد همون پسره بود میکائیل +:پسرم اومدی میکائیل:هوم اومد روی کاناپه نشست سیگارش رو روشن کرد افرا:جانان بریم بالا جانان:چشم داشتم از پله میرفتم بالا که سلمان صدام کرد +:بیا پایین بعدا جانان رو بردم اتاق بعدش رفتم پایین تعجب کردم یعنی چیکار داشت افرا:کاری داشتید با من نمیدونم چرا میکائیل با نفرت سلمان رو نگاه میکرد شایدم من اشتباه حس میکردم +:نه بشین نشستم روی صندلی تک نفره تلفن سلمان زنگ خورد رفت بیرون حرف بزنه سرمو انداختم پایین یاد حرف دیشب میکائیل افتادم افرا:منظورت از حرف دیشب چی بود؟ دود سیگارشو فوت کرد سمت من سرفم‌گرف میکائیل:کدوم حرف افرا:گفتی خیلی احمقی میکائیل:من گفتم؟ افرا:اره میکائیل:یادم نیس افرا:خودت گفتی میکائیل:دختر کوچولو شبا اصلا دورو بر من نباش حالت عادی ندارم امکان داره هر حرفی بزنم هر کاری کنم دست خودم نیس البته به حال من فرقی نداره بر خودت میگم چرا اینا اینجوری بودن تعجب داشت سلمان اومد داخل +:صفدری زنگ زد میگف به میکائیل زنگ زدم جواب نداد برای مهمونی میخواستم دعوتش کنم میکائیل:خب؟ +:چرا جواب ندادی میکائیل:دوست داشتم به کسی ربطی داره؟ من خودمو زدم ب اون راه ک حواسم نیست +:چرا اینطوری میکنی میکائیل:چطوری؟ +:هرکاری میکنم باهات رفیق بشم بهت نزدیک بشم رفتارت جوریه انگار چه بلایی سرت اووردم نفهم من باباتم میفهمی؟ میکائیل:دهن منو وا نکن سگ منم در نیار تن صدای سلمان رفت بالا سلمان:به خودت بیا بسته دیگه میکائیل با حرص جوابشو داد میکائیل:گفتم دهن منو  وا نکن +:نه بزار وا بشه تا کی قراره اینطوری نفهم بودند ادامه بدی میکائیل با نگاه بدی تن صداشو برد بالا میکائیل:چی میگی تو؟بدبخت ۶۰سالته دختریو صیغه کردی که سن دخترتو داره کی قراره دست از لاشی بازی برداری؟هر روز یه هرزه رو اووردی حرم سرا راه انداختی خجالت نکشیدی حالا زدی تو خط دخترای جوون؟تف به غیرتت +:بفهم حرف دهنتو میکائیل:مگه نگفتم دهن منو وا نکن؟پس الان غلط میکنی میگی بفهم حرف دهنتو +:میکائیل بسه با داد بحث میکردن ی جورایی ترسیده بودم میکائیل:چرا؟نمیخوای بفهمه چه حروم ....ای هسی؟ +:خفه شو میکائیل:پس بار اخرت باشه به من میگی نفهم میدونی رحم نمیکنم اون قدیما بود حرمت حالیم بود الان هیچی حالیم نمیشه رو اعصابم راه نرو +:میکائیل بس کن دیگه تا کی این نفرت قراره تو وجودت باشه؟چرا سعی نمیکنی نفرتتو بزاری کنار؟ میکائیل:مگه تو سعی کردی روی هرزه های دورت خط بکشی؟ +:هیچ ربطی نداره اینارو باهم قاطی نکن
پارت۱۶ میکائیل:خیلی هم ربط داره میخوای بگم چرا انقدر حالم از ریختت بهم میخوره؟ +: میکائیل حرمت هارو از بین نبر میکائیل:حرمت ها خیلی وقته از بین رفته +:من چیکارت کردم جز پول خرج کردن برات آدم درست حسابی ساختن ازت چیکار کردم میکائیل:اره پول خرج کردی نمیگم‌نکردی اما هر روز زیر خواب هات صف میبستن تو عمارت به خاطر کارای تو من از ۱۴سالگی قرص اعصاب میخورم ی آدم درست حسابی ازم ساختی اما چی؟ اعصاب نزاشتی بمونه برام ازم ی دیوونه ساختی مامانم به خاطر لاشی بازیات مرد تف تو این شرفت سلمان تف خیلی عصبی شده بود واقعا ترسیدم سلمان بدون هیچ حرفی زد بیرون از عمارت جانان رو دیدم که با ترس از پله ها میومد پایین بغض کرده بود رفتم بقلش کردم جانان:چرا این همه داد میزنن من میترسم افرا:فدات بشم چیزی نیس رفت سمت میکائیل میکائیل هم خیلی عصبی رو کاناپه نشسته بود سیگار میکشید چیکار میکرد این بچه جانان:چرا انقدر داد میزنی عمو افرا:جانان بیا کنار الان عصبی هستن میکائیل اشاره کرد که نمیخواد جانان:من میترسم داد میزنی میکائیل:من از شما معذرت میخوام خانوم کوچولو افرا:جانان بیا بریم بالا جانان:چشم یاد دعواشون افتادم وای چقدر بدجور دعوا میکردن این سلمان هم چقدر عوضی بود یهو صدای سلمان به گوشم خورد که از پایین صدام میزد افرا:جانان تو اتاق بمون نیای پایینا جانان:آجی میترسم افرا:عزیزم چیزی نیست ک  +:افرا زود رفتم پایین افرا:بله؟ سلمان:۲۰دیقه دیگه آماده شو افرا:باشه سلمان یهو افتاد ب سرفه شدید رفتم سمتش افرا:خوبید؟؟؟ سرفش قطع نمیشد افرا:آقای سلمان؟؟؟خوبید؟ رنگش قرمز شد سرفش بند نمیومد میکائیل هم بی اهمیت نگاه میکرد هول شده بودم افرا:داره خفه میشه یکاری کنید میکائیل:این پیره سگ نمیمیره افرا:داره سیاه میشه ی کاری کنییید خدمتکار زود دکترشو خبر کرد اومد دکتر:نفس عمیق بکشید کم کم حالش بهتر شد دکترش هم پیشش بود میکائیل رفت بیرون منم رفتم بالا پیش جانان خوابش برده بود مونده بودم قراره بریم مهمونی یا نه ۵دیقه بعد رفتم پایین ببینم وضعیت چطوره حالش خوب شده بود افرا:میریم؟ +:اره برو آماده شو افرا:باشه ●●●●●●●●● آماده شده بودم ارایشمو با رژ نود تموم کردم کت پشمی مشکیمو دورم انداختم رفتم پایین اصلا دوست نداشتم این سرو وضعمو ولی مجبور بودم چون اگ حرفشو رد میکردم خدا میدونه چیکار میکرد باهام رفتم پایین با نگاه هیزه همیشگیش از سر تا پا نگام کرد +:هوم خوشم اومد چیزی نگفتم رفتیم سوار ماشین شدیم افرا:چرا من باید بیام ؟ +:همینطوری بعد ۲۰مین رسیدیم عمارت بزرگی بود +:مثلا همکارمی افرا:باشه
پارت ۱۷ رفتیم داخل عمارت سلمان با چن نفر سلامو احوالپرسی کرد منم فقط سلام دادم سلمان آروم زیر گوشم‌گف سلمان:من میرم‌اون سمت ی جا بشین حواست ب خودت باشه افرا:اوهوم رفتم روی کاناپه نشستم با ی سری مشروب ازمون پذیرایی کردن ی پیک برداشتم خوردم میدونستم مشروب سازگار نیست بهم ولی خیلی نیاز داشتم برم تو حالی که هیچی نفهمم دختره همش آویزون سلمان بود سلمان هم که بدش نمیومد قشنگ معلوم بود دختره سالم از اینجا بیرون نمیخواد بره ی پسر حدودا ۲۰ساله کنارم نشست ○:سلام وقت بخیر افرا:سلام‌ ○:قبلا اینجا ندیده بودمت افرا:باید میدیدی؟ ○:نه منظوری نداشتم ○:من آرتا هستم تو خودتو معرفی نمیکنی؟ افرا:افرا ○:خوشبختم افرا:همچنین ی نفر صداش زد ○:ببخشید من‌برم میموند هم به چپم نبود سلمان هم حسابی رو دختره قفل شده بود خداروشکر کردم چون خیلی خوبه ۲تا دختر دورش باشه بیخیال من میشه ی پیک دیگه مشروب خوردم کم کم داشتم از خود بیخود میشدم ●●●●●●●● بعد ۱ ساعت ۲تا پیک دیگه هم خوردم سلمان اومد سمتم سلمان:راننده اومده دنبالت تو برو خونه من شب دیر میام هه برنامه به راه بود پس افرا:باش درست نمیتونستم راه برم با سختی تا پیش ماشین رفتم راننده کمک کرد نشستم اصلا حالم اوکی نبود نفهمیدم کی رسیدیم راننده تا در عمارت کمکم کرد همین که خدمتکار درو باز کرد ی راست رفتم رو کاناپه نشستم چشمامو بستم یهو یاد جانان افتادم نباید منو با این وضع میدید رفتم آشپزخونه خدمتکارو پیدا کنم میکائیل هم نشسته بود مشروب میخوردو سیگار میکشید با دیدن من ی جورایی متعجب شد آخه سرو وضعم درست نبود لباسم تا بالای زانوم بود قسمت سینمم باز بود بهش نگاه نکردم رو به خدمتکار پرسیدم افرا: خواهرم کجاست خدمتکار:بالا خوابیده خیالم راحت شد و رفتم روی کاناپه نشستم خدمتکار:آقا میکائیل کاری با من ندارید من برم؟ میکائیل:نه برو اومد سمت من خدمتکار:شما چیزی لازم ندارید افرا:نه فقط این لوسترو خاموش کن میزنه تو چشمم خدمتکار:چشم لوسترو خاموش کرد فقط هالوژن لایت روشن بود فقط من موندمو میکائیل من که اصلا تو حال خودم نبودم اونم که مشروب می‌خورد بی توجه بهش چشمامو بستم میکائیل:سلمان کجاست افرا:نمیدونم میکائیل:مگه باهم نبودین افرا:اره ولی گفت تو برو من امشب دیر میام میکائیل:نگفت بهت چرا دیر میاد؟ افرا:نه میکائیل:دلیلش خیلی روشنه نمیدونی؟ افرا:تو میدونی؟ میکائیل:اون جز حال کردن با هرزه ها چه دلیل دیگه ای داره