eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.7هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 _میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست دیگہ چے❓ بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم❓ظاهرموݧ شبیہ همہ اعتقاداتمو، او خیلے اعتقاداتش قویہ مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ❓خیلیم خوبے _مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـ، چے بگم هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ او بنده خدا زنگ بزنم بیاد زنگ بز حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید❓ واے بسختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـ بود همہ چیم خودش حساب کرد _اخے الهے. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم ۵ دیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد اے بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شدو گفت: خوب مـ دیگہ برم، دیرم شده _محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتو اخہ زحمت میشہ چ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ خندم گرفتہ بود. سرمو تکو دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم... مریم و اول رسوندیم بعد از پیاده شد مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ... اولش یکم تتہ پتہ کرد إم چطوری بگم راستش یکم سخته ... _حرفشو قطع کردم، خوب بزارید مـ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید❓ إ بلہ. از کجا فهمیدید❓ خوب دیگہ... راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم دم علے آقا هم گرم. راستش آبجے، خانم سعادتے یا همو مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـ جواب منفے داد. دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید❓ بلہ حتما. دیگہ چے❓ _دیگہ ایـ کہ مـ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، مـ واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود خندیدم و گفتم: باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ... واقا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم _عروسیتو حتما جبرا میکنم ممنو شما لطف دارید، بابت امروز هم باز ممنو هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیرو جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم _راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ، چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگرا شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلا کلید چراغو زدم با صداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد ￿واااااے یہ تولد دیگہ همہ بود حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ تولد ،تولد تولدت مبارک... ادامه دارد.. ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
بسم رب الصابرین انقدر حرص خوردم منو مسخره خودش کرده منم بهش نمیگم میرم شمال اتوبوس اونا ساعت ۷ صبح میرفت و ما ۹ صبح قرار بود بریم بندر انزلی ساعت ۱بود رسیدیم صداهای خنده های صادق درحالیکه داشت سوار قایق میشد به گوشم میرسید دقیقا رفتم روبروش ایستادم تا وقتی اومد منو ببینه بعداز یه ربع بیست دقیقه اومد درحال پیاده شدن از قایق خشک زد اومد سمتم بازوم گرفت و گفت :تو اینجا چه غلطی میکنی؟😡😡😡 دستم بردم رو دستش تا اومدم بگم همون غلطی که تو میکنی یادمون رفت عصبی شدیم اولین برخودمون تو اوج عصبانیت بود دستش برد به سمت موهاش فرو کرد صادق:ببخشید یه لحظه عصبانی شدم پریا توروخدا ببخش -دستو بکش میخوام برم عظیمی:پریا همه آشنان اینجا توروامام کوتاه بیا -😔😔😔باشه عظیمی :من فدات بشم بخدا خیلی خانمی -هه 😔😔😔 عظیمی:خانمون به ما افتخار میده بریم سوار قایق بشیم باهم ؟ دوباره شدم همون دختر سرتق -‌اوووم 🤔🤔 بریم به شرطی که برام از اون لواشک ترشا بخری 🙈🙈 نمیدونم چرا دلم نمیادناراحتش کنم خب واقعا پسرخوبیه 😊 عظیمی:‌چشم چشم مهربونم 😍 نام نویسنده:بانو...ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
مدح و متن اهل بیت
#رمامن_آنلاین #دست_تقدیر۶۲ #قسمت_شصت_دوم 🎬: منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده
🎬: منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که چون جنینی در شکم مادر در خود فرو رفته بود و انگار منتظر بود تا مادرش بیدار شود؛ هدیه تا چشمان مادر را باز دید از جا پرید و همانطور که برای منیژه خود عزیزی می کرد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: مامان جونی! کجا بودی دلم برات تنگ شده بود و بعد اشاره ای به باند روی پیشانی منیژه کرد و گفت: اینجات چی شده؟! منیژه بغلش را باز کرد و همانطور که محکم هدیه را به آغوش می کشید گفت: قربون جوجه کوچولو‌ خودم بشم، سرم خورده به ماشین زخمی شده، الانم خوب خوب شده، غصه نخوری هااا و بعد با حالت سوالی پرسید، تو که نی نی دوست داشتی، پس الان چرا کنار نی نی نیستی؟! هدیه همانطور که خودش را توی آغوش مادر جا میکرد گفت: عمه خانم که نمیذاره من به نی نی نزدیک بشم، فکر می کنه من لولو هستم که نی نی را میخورم. منیژه که از این حرف هدیه خنده اش گرفته بود گفت: پاشو بریم پیش عمه و نی نی... منیژه با انگشت چند ضربه به در هال زد و بعد در را باز کرد و با صدای بلند گفت: سلام صابخونه! کجایین؟! و در این لحظه عمه خانم در حالیکه هیس هیس می کرد از اتاق خواب بیرون آمد و گفت: ساکت! زبون به دهن بگیر، بچه ام را الان خواب کردم. منیژه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و لحنی که از خنده می لرزید گفت: چی؟! بچه ات؟! عمه خانم دست منیژه را گرفت و کنار پشتی نشاند و گفت: فعلا حرف نزن و فقط بگو کجا رفتی و چه بلایی سرت اومده؟! منیژه به پشتی تکیه داد و به هدیه که داشت به سمت اتاق خواب میرفت اشاره کرد تا کنارش بنشیند و گفت: خوب گفتم بهت که ،یه کار برام جور شده بود،یعنی کار موقت، من نقش پرستار یه خانم را داشتم تا لب مرز که مراقبش باشم،بعدم اون خانم به سلامت که میرسید منم پولم را می گرفتم و میومدم، اما از بخت بد و پیشونی سیاه منیژه، درست تا ما رسیدیم سمت جنوب کشور، صدام بی شعور حمله کرد، منیژه صدایش را پایین تر آورد و گفت: چی بگم عمه خانم! نمی دونی چه صحنه هایی دیدم، نمی دونی چقدر از مردم بیگناه مثل برگ خزان به زمین می افتادن، اما هر چی بود، من از اون مهلکه جان سالم گریختم، من و این بچه که پدر و مادرش را توی انفجار از دست داد،سوار می نی بوس شدیم، وسط راه می نی بوس هم کله پا شد، خیلی از مسافرا زخمی شدن پ چند نفری هم کشته شدند، اما من و صادق نجات پیدا کردیم. عمه خانم که شوق شنیدن داشت و انگار چشمانش برق میزد گفت: پس اسم این بچه صادق هست و کس و کارش هم مردن... منیژه آهی کشید و گفت: مردن نه کشته شدن، آره عمه خانم، من همراه این طفل معصوم که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنش می گذاشت، بالای یه ماشین باری، به اهواز اومدیم بعدم ما را بردن بیمارستان، انگار توی اون بحبوحهٔ جنگ، سرم شکسته بود و من متوجه نبودم، بعد از دوا و درمان، با کلی زجر و خواهش و التماس و البته چند بار ماشین عوض کردن، خودم را به مشهد رسوندم. منیژه آهی کشید و گفت: خدا به داد دل مردم جنوب برسه، همه چیشون از دست رفته، باغ و ملک و درخت و خانه و زندگی و حتی اهل و عیال، خدا لعنت کنه صدام را... عمه خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و گفت: خدا ازشون نگذره، بعد دست منیژه را توی دستش گرفت و گفت: خوب کاری کردی این طفل معصوم را آوردی، خدا عوضت میده، شیر مادر حلالت، حالا از کجا آوردیش؟! و با زدن این حرف از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت: من یه چایی، غذایی چیزی برات بیارم، حتما توی این مدت غذای درست حسابی هم نخوردی... منیژه که حس می کرد این لحن ملایم و این مهربانی عمه خانم که همیشه سایه ی اونو با تیر میزد، در پی یه درخواست هست، صداش را بلند کرد، طوری که عمه خانم بشنوه و گفت: درسته جنگ و ناامنی شده، اما مردم ایران خیلی خوبن، خیلی با مرامن..‌من و این بچه با جیب خالی از اون سر ایران خودمون را به این سر ایران رساندیم، اما گشنگی نکشیدیم، هر کس میفهمید از مناطق جنگ زده هستیم، مثل پروانه دورمون میگشتن. منیژه از جایش بلند شد، روی طاقچهٔ گوی بالای سرش آینه گرد که اطرافش مثل گل کنگره کنگره بود را برداشت، نگاهی به چهره رنگ پریده خودش کرد و آرام باند را از روی زخم پیشانی لش برداشت، لبخندی زد و رو به هدیه که خودش را با یه عروسک پارچه ای سرگرم کرده بود لبخند زد و گفت: ببین زخم سرم خوب شده.. در این هنگام عمه خانم با سینی چای و پولکی و کلوچه وارد هال شد و همانطور که سینی را زمین میگذاشت گفت: پس این بچه بی کس و کاره درسته؟! نگفتی از کجا بلندش کردی؟! یه زنجیر هم دور گردنش بود هاا ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: حالا مرحله ای دیگر از رسالت نوح آغاز شده بود، مرحله ای بسیار متفاوت، نوح در بین مردم شهر ظاهر میشد و در میان تعجب مردم شهر، آنها را دیگر به سمت خدا دعوت نمی کرد و مردم هم کاری به کارش نداشتند و دیگر سنگ و چوب نثارش نمی کردند تا اینکه کم کم با کمک یاران اندکش شروع به ساخت کشتی نمود. حضرت نوح شروع به ساخت کشتی کرد. از آن جایی که قرار بود در این کشتی نجات هم انسان های مومن و هم تعداد زیادی از حیوانات سوار شوند پس حجم و اندازه کشتی از حد معمولی باید بزرگ تر باشد و نوح نمی تواند چنین کشتی بزرگی را به دور از چشم مردم قومش بسازد. پس هنگامی که گروه هایی از مردم قومش از کنار آن کشتی در حال ساخت می گذشتند نوح را مسخره می کردند. آن ها به نوح می گفتند: تو دیوانه هستی که در این منطقه که هیچ دریایی وجود ندارد چنین کشتی بزرگی را می سازی! قوم نوح کشتی های دیگری دیده بودند و با طرز کار کشتی آشنا بودند اما از اینکه نوح کشتی به این عظمت در منطقه ای که دریا وجود نداشت می ساخت متعجب شده بودند و چون دیگر نوح آنها را به دینش دعوت نمی نمود فکر می کردند نوح مجنون شده است و با زبان طعنه و متلک با او برخورد می کردند. روزی یکی از مترفین شهر برای کنجکاوی و اینکه سر از کار نوح و یارانش درآورد نزدیک زمین وسیعی که در آنجا نوح مشغول ساخت کشتی بود شد و بعد همانطور که تکه های تراشیده شده از درخت ساج را که نوح با میخ بهم میدوخت نگاه می کرد با لبخندی تمسخر آمیز گفت: ای نوح! به گمانم عقلت زایل شده و در دشتی وسیع که نشانی از اب و دریا نیست، مشغول ساخت کشتی هستی. حضرت نوح در پاسخ به او آهی کشید فرمود: به زودی خواهید دانست که چه کسی گرفتار عذاب خفت بار خواهد شد. حضرت نوح با زدن این سخن قصد داشت که باز هم تلنگری به او که به نمایندگی از دیگر مردم کافر آمده بود بزند تا بلکه هدایت شوند. کشتی نوح باید در مقابل طوفانی مقاومت می کرد که تا به امروز مثل و مانند آن دیگر نیامده است. بزرگترین ناوها و کشتی های امروزین در مقابل امواجی که حداکثر ارتفاع آن ها به 12 متر برسد مقاومت می کنند و بیش از آن را نمی توانند تحمل کنند اما کشتی نوح در مقابل امواجی مقاومت کرد که هرکدام از آن ها به اندازه عظمت یک کوه بوده اند. پس تکنولوژی که در این کشتی به کار رفته است بسیار مهم است. این کشتی از همکاری ترکیبی میان انسان و وحی الهی ساخته شد. کم کم کشتی ساخته شد، ساختمانی عظیم در چهار طبقه که همگان از دیدن عظمت آن انگشت به دهان می ماندند و حالا نوبت مرحله آخر ساخت کشتی بود، مرحله ای که اگر انجام نمیشد تمام زحمات نوح بر باد میرفت و این کشتی با عظمت با اندک نسیمی از هم می پاشید چرا که آن چیزی که استحکام کشتی بر آن بنا شده بود به انجام نرسیده بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨