eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.9هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
| گفتم:یا صاحب الزمان بیا... گفت: مگر منتظری گفتم:بله آقا منتظرم گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط میگویی آقا بیا گفتم: مگر بد است آقا گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمدڪشتنش گفتم : پس چه ڪنیم گفت: مرا بشناسید گفتم: مگر نمیشناسیم گفت : اگر میشناختید ڪه این_طور_گناه نمیڪردید گفتم : آقا تو ما را میبخشی ؟ گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟ گفت: ترڪ محرمات... انجام واجبات... همین کافیست
بِھِش‌گٌفتَم:        ‌ حـٰاجۍمَن‌خِیلےگناھ‌کَࢪدَم..🚶‍♂ فکرکنم‌آقام‌حٌـسِین‌ کلًابیخیـالِ‌مـآشده..!💔 گفت:             گناھاٺ‌ازشِمࢪلَعنَت‌الله‌بیشٺࢪھ؟! لَبَم‌ࢪوگازگِࢪِفتَم‌گٌفٺَم: اَستَغفِࢪٌالله،نہ‌دیگہ‌دَࢪاون‌حَد!🌿 گٌفت:شِمراگه‌ازسینہ‌ۍِ حَضࢪَت‌مِیومدپایین‌و توبہ‌میڪࢪد، آقادستشُ‌میگرفت..!
🏝سلام بر بهترین طریق هدایت سلام بر ایستاده منتظَر سلام بر همیشه فریادرس در هر کجای دنیا...🏝 ⚘اللَّهُمَّ شَرِّفْ بُنْيَانَهُ، وَ عَظِّمْ بُرْهَانَهُ، وَ أَفْلِجْ حُجَّتَهُ بار خدايا بنيادش را شرف بخش، و برهانش را بزرگ گردان، و حجّت او را پيروز كن⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
بیا... ❤️ یا صاحب الزمان(عج)
مولای من(عج) به اشک های در خلوتت ؛ قسم.. که بی تو دلها گرفته اند (: 😭🥺
بابا قاسم... کجایی که سوریه دوباره آشوبه...💔🥲
آتش بس بهانه بود ، سوریه نشانه بود .. .
در عصری که هستیم درس خواندن از جمله واجبات است ! برای تربیت ِنسل آینده و دیده شدن ِمسلمان و شیعه درس خواندن یک اصل است ؛ کسی که پای کار است جوری به درس می‌چسبد که در درونش رسوخ کند .
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل🎬: بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت
🎬: صبح زود بود و پسران تارخ به همراه پسران آزر که در شهر به پسران آزر شهره بودند، به خارج از شهر رفتند، البته قبل از آن، آزر آنها را توجیه کرده بود و گفته بود که برادری دارید که سالها در غربت بوده و اینک به شما می پیوندد و هیچ کس از اهالی شهر نباید بفهمد که او تا این سن در شهر نبوده است. جمع پسران آزر به بهانه سرکشی به زمین های کشاورزی که در دست غلامان بود بیرون از شهر رفتند و طبق قرار در کنار جاده ای که به دروازه شهر منتهی میشد به انتظار نشستند و بونا قبل از آنها خود را به کوه رسانده بود و لباسی شبیه دیگر برادران و دایی هایش به تن ابراهیم پوشانید. ابراهیم خوشحال از این رهایی بود و بونا خوشحال از این درکنار هم بودن، بونا کمی عقب رفت و قد و قامت رشید ابراهیم را به نظاره نشست و گفت: این لباس برای برادر بزرگترت بود، او‌ بیش از پنج سال از تو بزرگتر است اما گویا تو از او بزرگتری چرا که لباس در تنت کمی برایت کوتاه است، اما نگران نباش، به شهر که رسیدیم خودم لباسی اندازه قد و قامت تو خواهم دوخت. ابراهیم و بونا پای از غار بیرون گذاشتند. ابراهیم دنیای اطرافش را می دید و ستایش خدای بزرگ را بر زبان جاری کرده بود، او تا به حال از آفرینش و خلقت دنیا، سخن ها شنیده بود و اینک با چشمان خویش، شنیده ها را می دید و سرشار از شوق شده بود و مدام تقدیس خالق اینهمه زیبایی را می نمود. بونا که از حضور ابراهیم ذوق زده بود رو به آسمان نمود و گفت: خدایا شکرت و سپس رو به ابراهیم گفت: ابراهیم! حواست باشد که این شهر همه بت پرست هستند، آنها خدایی را که تو دم از آن میزنی نمی شناسند، یعنی شاید در ته ته قلبشان بشناسند اما به پرستش بت های بی جان عادت کرده اند، پس خلاف عادت آنها سخن نگو که تو را عقوبت می کنند. ابراهیم لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: خالق این زیبایی ها باید ستوده شود و من جانم را برای چنین خالق مهربانی می دهم. بونا و ابراهیم به جمع پسران آزر رسیدند، برادران ابراهیم با تعجبی در نگاهشان او را دوره کردند و فریاد شادی و شعف از این جمع بلند بود،گویی وجود ابراهیم برابر بود با یک نوع حس خوشایندی در جان همه، انگار سالها بود که ابراهیم را می شناختند و با او راحت بودند و ابراهیم هم با مهری پاک با انها خوش و بش کرد و همه با هم به راه افتادند. در اطراف جاده زمین های سرسبزی به چشم می خورد که در هر کدام چیزی کشت شده بود و ابراهیم، غلامان و کنیزان را می دید که بدون توجه به اطراف سخت مشغول کار بودند. پسران آزر هر کدام سخنی می گفتند و هدفشان این بود که ابراهیم با اوضاع شهر آشنا شود که ناگاه ابراهیم راه کج کرد. همه با تحیر ابراهیم را نگاه می کردند، او وارد زمینی شد که غلامی تلاش می کرد باری بزرگ از علوفه روی الاغ پیش رویش بگذارد اما چون بار بسیار بزرگ بود، نمی توانست به درستی ان را قرار دهد. ابراهیم جلو رفت و با یک حرکت بار علوفه را برداشت و روی الاغ قرار داد، ان غلام با شگفتی ابراهیم را نگاه می کرد، این کار مانند ترکیدن یک بمب بود و کم کم دیگر کسانی که روی زمین مشغول کار بودند متوجه آنها شدند و دور آنها جمع شدند. ان غلام نگاهش به لباس ابراهیم بود و خوب می فهمید او از بزرگان شهر هست اما کاری که ابراهیم کرد هیچ یک از بزرگان نمی کردند پس با لکنت گفت: بب...بب..ببخشید مرا عفو کنید که به شما بی احترامی... ابراهیم لبخندی زد و با دست شانه غلام را گرفت و گفت: چه بی احترامی؟! من کاری نکردم، من هم مثل برادرتان... تا ابراهیم این سخن را گفت، یکی از کنیزان که کنار زمین و جمع پسران آزر را نگاه می کرد گفت: پناه به مردوک بزرگ! به گمانم این بزرگمرد نمی داند چه می گوید، برادری شما با... در این هنگام بونا خود را به ابراهیم رساند و دستش را گرفت و گفت: برویم، مصلحت نیست شما با... ابراهیم که به نقطه ای خیره شده بود دستش را تکان داد و گفت: صبر کن برادر! به گمانم باید آن سنگ را جابه جا کنی تا راه آب باز شود و با این حرف به سمت غلامی که بیل بر دوش داشت رفت و خم شد و تخته سنگی که راه آب را بسته بود برداشت‌ لحظه به لحظه بر تعجب کسانی که آنجا حضور داشتند افزوده میشد و البته همه مهر ابراهیم را به دل گرفتند. در این هنگام یکی از پسران آزر جلو امد و زیر لب گفت: او از اداب بزرگ زادگان چیزی نمی داند و صدایش را بلند کرد و‌گفت: ابراهیم! زودتر بیا باید به خانه برویم وگرنه پدرمان آزر نگران خواهد شد. و تازه همه فهمیدند که این جوان رشید نامش ابراهیم است و از پسران آزر است. ابراهیم از آنها خدا حافظی کرد و ندید که پشت سرش همه حرف او را میزدند و برای او دعا می کردند چرا که اولین کسی بود از اشراف که خود را برادر یک غلام تهی دست نامید.
این خبر بین تمام غلامان و فقرای شهر پیچید که آزر پسری دارد که مدد کار همه است و خاضعانه به دیگران کمک می کند و فقرا بابت وجود ابراهیم، احترام آزر را هم در قلوبشان بیش از گذشته داشتند. ابراهیم به خانه و حضور پدر بزرگش آزر رسید و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که آزر با اولین نگاه، مهر ابراهیم بر دلش بیافتد و او را گرامی دارد. ابراهیم با احترام به پدربزرگش آزر سلام کرد و ازر نگاهی به بازوهای پهلوانی و هیکل رشید و صورت نورانی ابراهیم انداخت و ناخوداگاه گفت: ابراهیم! تو بزرگمردی در بابل هستی و من با نگاه به تو ، به یاد جوانی ام افتادم، به خانه ات خوش آمدی.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت، در این مدت ابراهیم با اجازه پدر بزرگش آزر در شهر می گشت تا با آیین و اعتقادات و مقدسات بابلیان آشنا شود، او با چشم خود میدید که مردم طبق عادت بت های بی جان را می پرستند، پس اگر کسی در بابل بر علیه بت پرستی قیام می کرد، می بایست با عادت های بد و زشت و دیرینه مردم بجنگد و این جنگ، نبردی سخت بود چرا که ترک عادت یک پروسه وقت گیر است که خیلی از مردم برای راحتی خود، با آن کنار نمی آیند ابراهیم که فطرتش نزدیکترین فطرت به فطرت ابتدای خلقت بود با هر کس که هم صحبت می شد او را به خود جذب می کرد و مهر ابراهیم بر دل هر کسی که با او برخورد می کرد می نشست، البته رفتار ابراهیم که برگرفته از تربیت دست نخورده خدایی و ذات پاک الهی اش بود، مردم را تحت تاثیر قرار داده بود، او مانند دیگر بزرگان و متمولین شهر، متکبر نبود و به افراد ضعیف فخر فروشی نمی کرد، بلکه در هر جا و مکانی که پا می گذاشت به دیگران کمک می کرد. کم کم ابراهیم شهره شهر بابل شد و همگان به حال آزر به خاطر داشتن چنین پسری غبطه می خوردند و این تعاریف و تکریم ها به گوش آزر هم رسید. درست است همه از تواضع و مهربانی و امین بودن ابراهیم داستان ها می گفتند اما برای آزر که بزرگ کاهنان معبد بابل بود بسیار سخت بود که ببیند نواده اش مانند غلامان کار می کند و همنشین اقشار متوسط و ضعیف جامعه است، بنابراین یک روز صبح که ابراهیم عازم بیرون رفتن بود قبل از خروج از خانه به او گفت: ای ابراهیم! به گمانم مدت زیادی صرف شناخت مردم شهر کردی و اینک نوبت آن است که تو هم مانند دیگران برادران و اقوامت به کاری در خور خودت مشغول شوی. ابراهیم امر آزر را تایید کرد و فرمود: من به چه کاری باید مشغول شوم؟! آزر دستش را زیر چانه اش زد و گفت: به دنبال من بیا و همانطور که از خانه خارج می شدند ادامه داد: درست است که شاید کار در کارگاه بت تراشی برایت سخت باشد، اخر تراشیدن بت ها کاری بسیار ظریف است که هر کسی از پس آن برنمی آید، اما چند روزی آنجا باش و خوب به کار ما دقت کن تا ببینم استعداد این کار هنرمندانه و البته پر درآمد را داری یانه؟! ابراهیم چشمی گفت و همراه آزر پا به کارگاهی که تا خانه شان فاصله چندانی نداشت گذاشت. ابتدای ورود به کارگاه، ابراهیم جلوی در ایستاد و با تعجب به انواع و اقسام بت هایی که همه از چوب و سنگ تراشیده شده بودند و این مردم بنا به عادتی احمقانه آنها را عبادت می کردند خیره شد. آزر و دیگر شاگردان و اساتید فن مشغول کار شدند و آزر امر کرده بود که ابراهیم را آزاد بگذارند تا هر کاری دوست داشت انجام دهد. ابراهیم به سمت کُنده درختی که در گوشه کارگاه گذاشته بودند رفت، تکه چوبی بی جان که قرار بود تبدیل به مجسمه ای از بعل و مردوک شود و برای بابلیان خدایی کند. ابراهیم بدون آنکه به اطراف توجهی کند، ابزار کار را برداشت و مشغول تراشیدن آن کنده درخت شد. آزر از همان لحظه ورود ابراهیم به کارگاه، او را زیر نظر گرفته بود و هر دفعه که به او در حین کار نگاه می کرد، سرشار از تعجب و غرور میشد، چرا که ابراهیم بدون انکه قبل از این در کارگاه کار کرده باشد و تجربه صورتگری داشته باشد، همچون استاد ماهر، با دستان هنرمندش، آن تکه چوب را می تراشید و حالت میداد. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چکشی تیز به جان تکه چوبه بی جان افتاده بود و بی توجه به اطرافش چنان هنرمندانه تمثال انسانی را صورتگری می نمود که آزر و شاگردانش دست از کار کشیده بودند و با شگفتی حرکات او را نگاه می کردند. بالاخره کار ابراهیم تمام شد و آزر همانطور که صورتش از شادی می درخشید شروع به کف زدن کرد و گفت: آفرین ابراهیم! انگار که تو به این دنیا آمدی تا بت های زیبا بتراشی و دیگران از تو این پیشه را یاد بگیرند و به راستی که خون آزر در رگهای تو جاریست و سپس روبه جمع داخل کارگاه کرد و گفت: همه بدانید که ابراهیم جانشین من در این کارگاه هست و من او را آموزش نجوم خواهم داد تا همهٔ القاب و عناوین درباری من به او به ارث برسد و شاید بزرگ کاهنان در آینده ای نه چندان دور، ابراهیم باشد. ابراهیم نگاهی به مجسمه بی جانی که تراشیده بود کرد، او با خود زمزمه کرد: من هرگز در برابر صورتکی که ساخته دست خودم است تعظیم نخواهم کرد، خداوند من آن است که کل دنیا را خلق نموده و من را که نوزادی ضعیف بودم در غاری به دور از زندگی انسان ها پرورش داد. آن روز زمانی که آزر به خانه رسید، با افتخار دست دور شانه های ابراهیم برد و همانطور که او را در آغوش می کشید به بونا نگاهی انداخت و گفت: مرحبا بونا! مردوک بزرگ تو را حفظ کند که چنین شاگرد با استعدادی به آزر هدیه کردی، دیر زمانی نمی گذرد که ابراهیم استادی شود که از پدرش آزر هم پیشی گیرد. بونا با تعجب به ابراهیم نگاه می کرد و زیر لب گفت: بی شک این نیز از الطاف خدای بزرگ است که خواسته ابراهیم در چشم همگان عزیز گردد. ماه ها از شروع به کار ابراهیم در کارگاه بت تراشی می گذشت که فرشته وحی به او نازل شد و مژده رسالت را از سوی خداوند به ابراهیم ابلاغ کرد، حالا او پیامبر این قوم بود می بایست با عادت های ناشایست بابلیان مبارزه کند، مبارزه ای سخت و نفس گیر و روشنگری کند و پرده از حقایق بردارد و برای مرحله اول کار او تصمیم گرفت که این روشنگری را از خانواده و نزدیکانش آغاز کند. پس یک روز که چون همیشه در کارگاه مشغول کار بود، با چالاکی سه مجسمه چوبی تراشید، آزر نزدیک ابراهیم شد و همچون همیشه از هنر دست او تعریف کرد و او را تشویق نمود، در این هنگام، ابراهیم دستش به یکی از مجسمه ها خورد و مجسمه از بالای قفسه سنگی به پایین افتاد و از وسط به دو نیم شد. در این هنگام آزر درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد بر آورد: چه میکنی ای بچه نافهم؟! ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: هیچ! مگر اتفاق خاصی افتاده؟! چیزی نشده...که ناگهان ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
اثار نماز شب در دنيا 🌷ارامش بدن 🌷درمان بيماريها 🌷سلامتي بدن 🌷خوش ا‌خلاقي 🌷خوشبوشدن 🌷ريزش گناهان 🌷نورانيت قلب 🌷نورانيت و سفيدي صورت 🌷به اجابت رسيدن دعا 🌷زياد شدن رزق و روزي 🌷زيبايي صورت 🌷رفع غم و اندوه آثار نماز شب پس از مرگ 🌺نورانيت قبر 🌺مانع فشار قبر 🌺نجات از عذاب قبر 🌺شفاعت نمازگزار در قبر 🌺چراغ انسان در تاريكي قبر 🌺نجات از وحشت قبر 🌺همراه و مونس انسان در قبر 🌺خروج از قبر با صورت نوراني آثار نماز شب در اخرت 🌸گريان نبودن چشم 🌸زينت ادمي در قبر 🌸دفع حرارت اتش قيامت 🌸سبب ورود به بهشت 🌸اسايش در موقف قيامت 🌸عبور سريع از پل صراط 🌸عبور از درهاي هشتگانه بهشت 🌸گرفتن نامه اعمال بدست راست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا ✨میسپارمتان به ✨اون کسی که تو دیار ✨بی کسی بین همه ی ✨دلواپسی ها مونس ✨ و همدممان است ✨شبتون در پناه حق ✨به امیـد 🌸فـردایی پراز بهترینهـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓زندگی هدیه ای ست 🦋برای شادی 💓تنهاکسانی شادند که 🦋ازگذشته و آینده رهاهستند 💓امروزتون پراز موفقیت 🦋گلدون زندگیتون 💓پرباشه ازگلهای زیبا 🦋وعشق زندگیتون دائمی باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یادت نره که امروز 🔹شکرگزار خدا باشی ❤️چون خدا یادش نرفت که 🌷امروز صبح بیدارت کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروزتون 🍃خوش آب ورنگ 🌼آرزومیکنم 🍃حس خوبِ یک لبخند 🌼حس خوب درک 🍃یک نگاه پر مهر 🌼حس خوبِ بوییدن عطر خدا 🍃حس خوب زندگی 🌼وحس خوب نگاه خدا 🍃سهم امروزتون باشه♡
🌱 یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 فضایل عملی حضرت فاطمه سلام الله علیها 💎 در محیط علم هم یک دانشمند والا است . ✍ آن خطبه ای که فاطمه ی زهرا سلام الله علیها در مسجد مدینه ، بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و اله ایراد کرده است ، خطبه ای است که به گفته ی علامه مجلسی ، "بزرگان فصحا و بلغا و دانشمند باید بنشبینند کلمات و عبارات آن را معنا کنند" 🌷 این قدر پر معز است ! 💫 از لحاظ زیبایی هنری ، مثل زیباترین و بلندترین کلمات نهج البلاغه است . 💫فاطمه ی زهرا سلام الله علیها میرود در مسجد مدینه ، در مقابل می ایستند و ارتجالاً حرف ميزند ! شايد يك ساعت با بهترين و زيباتربن عبارات و زبده ترين و گزیده ترین معانی صحبت کرده است . 📔 " حقیقت عظیم :ص ۱۴۸ مجموعه بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ( مد ظله العالی )
1.1M
📌 وظیفه ما در این برهه زمانی چیست ⁉️ اتفاقات منطقه به نفع جبهه مقاومت در حال رقم خوردن هستند یا به ضررش⁉️ راه نجات از وضعیت کنونی چیست⁉️ 🏷 🚀
🌷 لوح | مقام والای شهادت پاداش الهی تلاش‌های علمی ماندگار اوست 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیام تسلیت شهادت دانشمند هسته‌ای و دفاعی شهید فخری‌زاده: «دانشمند برجسته و ممتاز هسته‌ای و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخری‌زاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوت‌پیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کم‌نظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست.» ۱۳۹۹/۰۹/۰۸ 🔺 بازنشر به مناسبت سالگرد شهادت
📣 خطرناک‌ترین عامل برای استکبار منطق مقاومت است 🔸ائمه جمعه استان کرمان در خطبه های نماز جمعه این هفته مطرح کردند: 🔸امام جمعه شهرستان عنبرآباد: موشک‌های حزب‌الله باعث آتش‌بس شدند 🔸امام جمعه شهرستان شهربابک: لزوم تبیین فرهنگ مقاومت در جامعه 🔸امام جمعه شهرستان فاریاب: خطرناک‌ترین عامل برای استکبار منطق مقاومت است 🔸امام جمعه شهرستان بم: سکوت در مقابل جنایات رژیم صهیونسیتی جایز نیست 🔸امام جمعه شهرستان جیرفت: وعده صادق ۳، فتح مبین خواهد بود 🔸امام جمعه موقت شهرستان فهرج: حضرت زهرا (سلام الله علیها) الگوی مادران محور مقاومت 🔸امام جمعه شهرستان منوجان: منطق مقاومت،دلیل حقانیت جمهوری اسلامی 🔸امام جمعه شهرستان سیرجان: قانون‌مندی شاخصه‌های مهم تمدن‌گرایی است 🔸امام جمعه شهرستان قلعه‌گنج: جمهوری اسلامی در حال یک مباره همه‌جانبه 🔸امام جمعه شهرستان بردسیر: کم‌رنگ شدن وظیفه نظارت در بین نمایندگان 🔸امام جمعه شهرستان راور: آتش‌بس نشانه سیاست‌های درست جبهه مقاومت 🔸امام‌جمعه‌ شهرستان انار: تجهیزات و نیروهای دشمن در حال نابودی است 🔸امام شهرستان رفسنجان: منطق مقاومت کارساز است.
🔹کوه باشی، سیل، یا باران، چه فرقی می‌کند 🔹سرو باشی، باد، یا توفان، چه فرقی می‌کند 🔹مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان آسمان شام یا ایران، چه فرقی می‌کند 🔹مرز ما عشق است، هر جا اوست، آن‌جا خاک ماست 🔹سامرا، غزّه، حلب، تهران، چه فرقی می‌کند 🔹قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم حصر الزهرا و آبادان، چه فرقی می‌کند