eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏🌺 سالیانیست که در فصل زمستان هستیم در غیاب است که ما جمله پریشان هستیم ساده دم میزنم ای یار ، کجایی مهدی؟؟ ما ز این غفلت جانسوز پشیمان هستیم
داستان شب👇👇👇👇👇👇👇
🔘 داستان کوتاه "همیشه کاری کنیم که بعدها افسوس نخوریم" ماهی‌تابه حاوی صبحانه‌ای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه‌های صبحانه رو سر صبر میجویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوه‌خانه شد و رو به عباس کرد و گفت: خونه اجاره‌ای چی دارید؟ ‏عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره. پیرمرد پرسید: اینجا چی می‌فروشید؟ ‏گفت: صبحانه و ناهار و قلیان ‏پیرمرد گفت: یک قلیان به من بده. ‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست، برو بعدا بیا! ‏از رفتار و گفتار پیرمرد می‌شد تشخیص داد که دچار آلزایمر است. ‏صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان. اومد نشست کنارم و گفت: سلام. ‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟ ‏گفت: آره میخورم. ‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخ‌کرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونه‌ات کجاست و کدام محله می‌شینید؟ ‏می‌گفت: دنبال خونه اجاره‌ای می گردم برای رفیقم، صاحبخونه جوابش کرده. گفتم: رفیقت الان کجاست؟ ‏نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.! ‏عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه. ‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟! گفت:‌ تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد می‌گیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه.! گفتم: خاک بر سرت. این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده.! در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حسابمون کم کن... شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟ گفت: قلیان میخوام. اشک چشمانم رو تار کرده بود. یاد پدر افتادم که همیشه خوانسار می‌کشید و عاشق قلیان بود. به عباس گفتم: یک خوانسار براش بزنه. نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود اون جستجو می‌کردم. پدری که دیگه ندارمش... ‏بهش گفتم: خونه‌تون رو بلدی؟ گفت: همین دور و برهاست.! ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. بهش داستان رو گفتم و گفت؛ سریع خودش رو میرسونه. نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم... ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.! یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم. یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت: ببخشید اذیت کردم. یاد آخرین کله پاچه‌ای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.! نه غذا می‌خواست و نه آب، یاد شبهای خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه می‌کردم. یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کم‌کم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم... ‏پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یکساعت تمام بغضهای این سالها اشک شدند و از چشم من باریدند. اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سالها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم...! "آلزایمر" تمام ماهیت آدمی رو به تاراج می‌بره." * در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر هستند، صبور و باشید و مهربان... ‏اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش می‌کنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد! * 😞
رهبر انقلاب: فرصت خوبى است؛ ماه دعاست، ماه توسل است، ماه توجه است، ماه استغفار است. دائم هم باید استغفار کنیم. هیچ کس هم خیال نکند که من از استغفار مستغنى‌ام. استغفار براى همه است؛ بخصوص ماها که در این تحرکات مادى، در این دنیاى مادى غرقیم و آلوده‌ایم. استغفار بخشى از این آلودگى را پاکیزه میکند و از بین میبرد. ماه استغفار است؛ ان‌شاءاللَّه فرصت را مغتنم بشماریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ! 💕💕💕
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند داد میزد خوانده‌ام هفتاد سال، هرشب نماز پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز ونیاز یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی آن ندا گفتا همان کس که زدی تهمت براو طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو 💕💕💕
ادامه⬆ و رسیدن به لذت بندگی قسمت ۳۹ 🔹🌺🔸✅⚪️ 6 ⚠مثلا داری میری سر صحنه ی گناه 💡💡عقلت رو بیدار میکنه 🙏 عقلت میگه خواهش میکنم نرو.. توجهی نمیکنی..😒 🚸یکی از رفیقات رو میبینی وقتت رو میگیره نمیزاره بری. 👥🗣 اما هوای نفست هنوز داره میکشوندت سمت گناه🏃🏃 🚸بعد یکی تماس میگیره باهات کار داره..📲 ✅هر لحظه خدا برات نشونه میفرسته. ⛔️بعد یادت می افته 🔴 الان ایام محرم هست 🔴یا فاطمیه هست و تو نباید بی حرمتی کنی. 💟امام زمان فداش بشم یادت میاد که بهت میفرماید: 💟 عزیز دلم به خاطر من دست بردار... ♻️🌷 همه ی عالم جمع میشن تا بهت کمک کنن تو مبارزه با نفس کنی💪💪 ❓کی از خودت دلسوزتره به خودت؟ مولای تو خیلی مهربان تر از اون چیزی هست که فکرش رو بکنی... ⬅کافیه فقط یه جایی ✅گوشه ی یه هیاتی، جلسه روضه ای ✅فقط یه بار به خدا گفته باشی "خدایا من میخوام خوب باشم..." ✅ اون دیگه تو رو میبره با خودش...😇 😊تو فقط دست مولا رو رها نکن... 💎ممکنه یه روزی شهادت هم نصیبت کنه... 🌱🔸🌿▫️🔹🌳
 قسمت۳⃣ 💌بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم  ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!چون هیبت آقام ڪنارم نبود.از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از نمازم ایراد میگرفتن . یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با لحن بد بهم گفت : -دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!! بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد بازومم گرفت بلندم؟ڪرد و باصداے نسبتا بلندے روبہ عقب صدا زد: -خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم. وبدون اینڪه بہ بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و اشڪ چشمهامو ببینهہ شروع ڪرد برای خانوم حسینی از اشڪالات نمازے من صحبت ڪردن..و اینقدر بلند تعریف میڪرد ڪه صفهایے عقب و هم توجهشون بہ سمت من جلب شد و شروع ڪردن بہ اظهار فضل ڪردن.. و من در حالیکہ داشتم از شدت خجالت آب میشدم بہ سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشڪ میریختم . اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگہ هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم  یڪبار دیگہ هم  رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسہ فوت آقام. نویسنده داستان: ادامہ دارد…💌
خدایا خسته ام ... غبار گناهان روی قلبم سنگینی میکند... یا قادر علی کل شیء... یا من قال ادعونی استجب لکم ... چتر گناه را از من بگیر ... وباران پاکی ات را بر قلب غبار گرفته ام بباران ...
زیر قدمت بند دل ماست که گیر است بهتر بنویسم دل ما عبد و اسیر است هر کس به تو دل داد محال است نگوید از هرچه دلش غیر تماشای تو سیر است «ای تیر غمت را دل عشاق نشانه» دام است نگاه تو و ابروی تو تیر است از نام و نشان و نسب ما چو بخواهید مائیم گدا و پسر شاه امیر است شهزاده جودی تو که در وصف تو گفتند: هر لحظه و هر ثانیه در فکر فقیر است عالم همه دور سر تو گرم طوافند افلاک کنار وجنات تو حقیر است جانم به فدای تو و دستان کریمت شاهیم سر سفره احسان قدیمت بند دلم از گیسوی تو واشدنی نیست دوری ز تو هیهات، به مولا شدنی نیست آن دل که نشد بسته به خال لبت ای دوست دل نیست، خرابه است، وَ احیا شدنی نیست گشتیم، و گشتیم، و گشتیم، و گشتیم والله که مانند تو پیدا شدنی نیست آن آینه که روی تو را داد نشانم نور است سراسر به خدا «ها» شدنی نیست از برکت روی تو شده گندم ما نان ‌بی برکت تو حاجت ماها شدنی نیست بدجور نمک گیر توأم حضرت باران افتاده دلم پای تو و پاشدنی نیست ای جود و کرامت نمی از لطف نگاهت دریاب گدایی که نشسته سر راهت پیداست نشان تو به هر جای خراسان پس لذت محض است تماشای خراسان از روز ازل یاد گرفتیم بگوئیم مائیم گرفتار و گداهای خراسان جز بر علی و آل علی دل نسپردیم دادیم دل خویش به آقای خراسان هر چند کبوتر نه، ولی شکر که هستیم جاروکش و درباری مولای خراسان از باب تو رفتیم و به لطف تو گرفتیم حاجات خود از محضر بابای خراسان دلتنگ تماشای بهشتیم و نشستیم در پیش تو لبریز تمنای خراسان دردیم، ز رحمت بده این بار دوا را امضا بزن این بار شما مشهد ما را «ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را» چشم تو به تصویر کشیده است خدا را مُهر از لب آن شیشه پر معجزه بردار بگذار معطر کند عطرت همه جا را هم عشق شمائید وَ هم حضرت معشوق داده است خداوند به ما درد و دوا را ای برکت باران زتو، از شوق در آورد لبخند دل انگیز لبت اشک رضا را یاد حرمت شعر مرا باز عوض کرد انداخت میان دلم این حال و هوا را مثل تو جوانند شهیدان خمینی کرده است دعای تو اجابت شهدا را از لطف تو در راه حسینیم همیشه پای علم پیر خمینیم همیشه