#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_نودویکم💎
در مورد عظمت نسل پیامبر(ص) که از طریق حضرت فاطمه تداوم یافته است روایات فراوانی به چشم می خورد و علاوه بر وجود مقدس رسول خدا(ص) امامان معصوم نیز به فضائل نسل فاطمه سلام الله علیها در مناسبتهای مختلف پرداخته اند.
خداوند متعال به احترام رسول خدا(ص) و فاطمه سلام الله علیها مقام ویژه ای برای فرزندان آن حضرت قرار داده که از جمله آن تخصیص نصف خمس به سادات است. همچنین رسول خدا(ص) نسبت به اکرام فرزندان فاطمه فرمود: فرزندان مرا گرامی بدارید و آداب و سنت هایم را خوب یاد بگیرید. و در روایتی دیگر فرمود: فرزندانم را دوست بدارید نیکان و صالحین را برای خدا و با بدانشان نیز به خاطر من خوشرفتاری کنید.
در مورد فضائل فرزندان حضرت فاطمه سلام الله علیها روایات فراوانی وجود دارد که ما فقط به نقل چند روایت دیگر اکتفا می کنیم:
ادامه دارد...
#خوراک_قارچ_و_کلم_با_سس_بالزامیک 🥘
▫️۵۰۰ گرم قارچ
▫️۵۰۰ گرم گلم کلم
▫️پیاز کوچک یک عدد
▫️۱ قاشق غذاخوری روغن
▫️۵۰ گرم کره
▫️۳ قاشق غذاخوری سرکه بالزامیک
▫️۲ قاشق غذاخوری سس سویا⠀
▫️۳ حبه سیر، خرد شده ⠀⠀
▫️۱ قاشق چای خوری آویشن( تازه یا خشک)
▫️۱ قاشق چایخوری عسل
▫️فلفل به میزان لازم
🔸در ابتدا پیاز را بسیار ریز خرد کرده و با روغن تفت دهید. سپس کلم و قارچ ها و کره را اضافه کرده و خوب تفت دهید تا آب قارچ کشیده و طلایی رنگ شود. سرکه بالزامیک، سس سویا،عسل ، سیر، آویشن، فلفل رو با هم مخلوط کرده و آن را اضافه کرده و کمی تفت دهید. در انتها موقع سرو کمی جعفری تازه یا آویشن اضافه و نوش جان کنید
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوفته مرغ😋
مواد لازم🔻
🥠سینه مرغ ریز خرد شده یا چرخ شده ۳۰۰ گرم
🍥ماست ۳ ق غ
🥡آرد ۳ ق غ
🧀پنیر چدار یا پیتزا ۱۰۰ گرم
🥚تخم مرغ ۱ عدد
🌿شوید خرد شده به مقدار لازم
🧂نمک ۱ ق چ
🥄پودر آویشن، فلفل چیلی یا قرمز ، فلفل سیاه هر کدام نصف ق چ
🔸ادویه ها به دلخواه شماست.
🔸همه ی مواد رو با هم مخلوط کرده، تابه مورد نظرتون رو چرب کنید و مقداری از مواد رو با قاشق توی تابه بریزین و روی حرارت کم اجازه بدین بپزه.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دسر بدون ژلاتینه و بارنگ و طعم عالی همه را مجذوب خود میکند حتما سیو کنید و درست کنید .
🛑اندازه لیوان دویست میلی لیتر معادل چهار پنجم لیوان فرانسوی دسته دار.
پودینگ سه رنگ انار و پرتقال
مواد لازم:
دسر 3 رنگ
👉🏻 مواد لازم برای قسمت قرمز
آب انار 3.5 لیوان(من از اب میوه جنگلی استفاده کردم)
نصف لیوان شکر
2.5 قاشق غذاخوری پر پودر نشاسته
مواد لازم برای پودینگ سفید
شیر 1 لیتر(چهار لیوان)
یک لیوان شکر
چهار قاشق غذاخوری پر پودر نشاسته
یک بسته وانیل معادل نصف قاشق چایخوری
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش محسن چاووشی به اهانت گرگیج
محسن چاووشی پس از اهانت امام جمعه اهل سنت آزادشهر به ائمه اطهار علیهمالسلام، این ترانه را در اینستاگرامش منتشر کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ به آقای مولوی #گرگیج:
برای اثبات حقانیت عمر رفتید سراغ شهربانو
چرا برای رد حقانیت و غصب خلافت ابوبکر و عمر نریم سراغ حضرت زهرا (س) ؟؟!!!
🎥سیدکاظم روح بخش
#فتنه_گرگیج در ایام #فاطمیه
قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : بیت المال
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش …به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
– خواهر … خواهر …
جواب ندادم …
– پرستار … با توئم پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …
– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
رسما قاطی کردم …
– آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …
– فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …
– بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …
و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت سی و هشتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : و جعلنا
و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم …
غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …
بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود …
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#داستانک
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
. بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم
! همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟
. بهلول گفت : می فروشم
قیمت آن چند دینار است؟
صد دینار.
. زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت
بهلول سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای!!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم
!!! بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم.
🍂🍁🍂🍁
قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز :برای آخرین بار!
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست… تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت سی و ششم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم ..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت سی و نهم: داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤یا حضرت مـــــادر 🖤
▪️خبر از یک زن بیمار
▪️شود میمیرم
▪️مادری دست به دیوار
▪️شود میمیرم
▪️با زمین خوردن تو
▪️بال و پرم میریزد
▪️چادرت را نتکان
▪️عرش بهم میریزد
فرارسیدن ایام فاطمیه تسلیت باد .🏴
✨﷽✨
✍استاد شهید مرتضی مطهری:
انسانها بدون اینکه بتوانند زیبایى على(علیه السلام)را تعریف کنند آن را درک می کنند، و چون زیبایى کشش دارد مجذوب على(علیه السلام) مىشوند. چهارده قرن می گذرد، قرنى نگذشته است که در آن على(علیه السلام) هزارها و بلکه میلیونها مجذوب و محب نداشته باشد. حب على(علیه السلام) چرا ایمان است؟ زیرا حب على(علیه السلام) یعنى عشق به یک روح متعادل متوازن، عشق به انسان کامل، عشق به کمال انسانیت، عشق به آنچه خدا و پیغمبر(صلی الله علیه وآله)به آن دعوت می کنند، و این شخص پرستى ؛ نیست، حتى شخص دوستى ؛هم نیست، بالاتر از این است.
آن که واقعاً على(علیه السلام) را دوست دارد، خودش را دارد ستایش می کند که من درک می کنم آن زیبایى خارق العاده آن روح بزرگ را، من درک می کنم آن تعادل و توازن کامل را، من درک می کنم معنى انسان کامل را. مردى که تاریخ زمان خودش او را بکلى مطرود و منکوب و مظلوم کرده است، باز می بینیم بانگ ستایش اوست که از اعماق تاریخ این چهارده قرن برمی خیزد، نه تنها از زبان آنهایى که نامشان شیعه است بلکه از زبان اهل تسنن، و نه فقط از زبان مسلمین بلکه از زبان کافر، مسیحى و یهودى. هرکس که یک وجدانى دارد ستایشگر على (علیه السلام) واقع می شود.
📚مجموعه آثاراستادشهید مطهرى، ج۲۲، ص: ۳۷۳
🍂🍁🍂🍁
شبی با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقیها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهیدشدم، مجبور شدند بدون من برگردند.
🔸خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یاصاحب الزمان ادرکنی. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.
🔹مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشهای امن روی زمین گذاشت. من دیگر دردی حس نمیکردم آن آقا به من گفت: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.
شهید ابراهیم هادی
📚 خاطره شهید ماشاءالله عزیزی/کتاب سلام بر ابراهیم/ص۱۱۷
.
40.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸از سخنان من سوءاستفاده و برداشت نادرست انجام شد
✍🏻پی نوشت :
آقای #گرگیج بیانیه و ویدئو دادند و بصراحت گفتند صحبت هایشان تقطیع و تحریف شده، چه بسا همان هایی که در آلبانی و اعتدال عربستان نشسته اند و برخی سرویس های اطلاعاتی غربی پشت داستان هستند، باید در این جنگ شناختی هوشمندانه بجنگیم
#نفوذ را جدی بگیریم ایام فاطمیه تسلیت به #امام_زمان
4_5866007642148703191.mp3
2.46M
-
فاطمیھ مهمترین مناسبت ماست😔🥀
#سخنرانۍ فاطمی 🎼
#یازهرا 🖤
#حجت الاسلام حامدکاشانۍ 🎤
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
🔴تلنگر...
ڪسانے بہ امام زمانشان خواهند رسید،
ڪہ اهل سرعت باشند... !!
❗️و اِلّا تاریخ ڪربلانشان داده،
ڪہ قافلہ عشق معطل ڪسے نمے ماند.
✔️اگر میخواهی برای امام زمانت
کاری انجام بدهی تعجیل کن
زمان ازدست میرود...
🖤اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🖤
🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🍂🍁🍁🍂
💠این روز ها داشتن بعضی از خصلت ها سخت است ولی وقتی نفس را زیر پا بگذاری و دلـ را صاف کنی آنوقت است که به خدا نزدیک می شوی آنقدر نزدیک که دنیا و ما فیها بی ارزش می شود. محمد کیهانی هم ...
⇦کمتر کسی از همرزمان شهید محمد کیهانی می دانست که او روحانی است، می کوشید در لباس رزم یک بسیجی ساده باشد.
⇦کمتر کسی از دوستان و همرزمانش می دانست که او در مقطعی یکی از مدیران شهرداری اهواز بوده.
⇦کمتر کسی از دوستان و اعضای خانواده اش می دانست که او فرمانده ای توانا در مبارزه با تکفیری هاست و در حالی که فرمانده گروهان المهدی گردان شهادت بود، خود را بسیجی ساده می نمایاند.
💠خوب که فکر می کنی این خصلت ها در سالیانی نچندان دور در خیلی از شهدای هشت سال دفاع مقدس تجلی داشت.
شهید مدافع حرم محمد کیهانی.