#ولایت 31
✅ "رضایت خدا به رضایت پدر و مادر بستگی داره"
⭕️ اگه انسان والدینش رو اذیت کنه چطور میتونه انتظار داشته باشه که خدا رو راضی کنه؟🙄😕
✔️ یکی از دلایل اهمیت کسب رضایت پدر و مادر همین موضوع هست.
💞✨ کسی که میخواد #خودسازی کنه حتما باید #رضایت اون ها رو به دست بیاره.
👌 پدرو مادرای ما اولیای ما حساب میشن. یعنی کسانی که بر ما #ولایت دارن.
🌷 و همونطور که میدونید بالاترین کاری که یه آدم میتونه انجام بده اینه که
👈به ولیّ خودش خدمت کنه...😌❣
🌺
فهمیدم کدوم اتوبان هستی ....میدونستی به محض این که رفتی محمد به من که پدرم پلیسه
زنگ زده بود ...بقیه اش رو وش کن ..حاشیه است ...خوب بریم ...سریع گفتم :بعد کجا اون وقت ؟..
لبخندی زد وگفت :یک جایی که شما استراحت کنی منم برم دنبال کاراتون مثل پیدا کردن خونه ..
انگار داشت عصبی میشد که دست کشید به موهاش به پسر جون تر از خودش نگاه کرد وگفت
:باشه این کارت منه ..شماره موبایلم رو نوشتم ..مشکل مالی داشتین زنگ بزنین ..
نفسراحتی کشیدم با رفتنشون ..در لحظه اول فکر کردم دنبالم کردن که بالی سرم بیارن ..زیر
درخت بزرگی که مال فندوق بود ونیمکت های چوبی رنگ فوق العاده ساده ای بود نشستم ..ابر بود
که باالی سرمون بود چون امام زادهسر کوه بود ..وتوی جنگل ...محمد رو بوسیدم وخسته بلند
شدم رفتم داخل اما زاده ..خیلی امام زاده کوچیک وزیبایی بود ..دیوارهاش کاه گلی بود که رنگ
سفید بهش زده بودن وسقفشم چوبی بود ..یک ارامگاه که با پارچه سبز پوشونده بودن وسط قرار
گرفته بود وکلی پارچه رنگی که مشخص بود برای نذر ودیگر چیزها میبندن بود ...بعد از خوندن
دورکعت نماز یک گوشه نشستم ومحمد رو هم محکم بغل گرفتم ..چرا انقدر اینجا خلوت بود واروم
؟؟...یک ارامشی به ادم تزریق میکنه که از صدتا مسکن شیمیایی اروم تر میشی ..بوی مرطوب
خوب چوب های خیس وعلف های خیس رو کشیدم به ریه هام وپتوی محمد رو یواش بیتر پیچیدم
دورش وسرم رو تکیه دادم به دیوار ونفهمیدم کی پلک هام افتاد روی هم ...
***
با تکون های دستی وکسی که اسمم رو صدا میزدچشم باز کردم ..هل کرده صاف نشسم ومحمد
روروی پاهام گذاشتم رو مقنعه ام رو درست کردم ...
کسی که حاال متوجه شدم یک خانومه ..لبخندی زد وگفت :خانوم جان چرا اینجا خوابیدی ..بفرما
..بفرما ..
واشاره کرد به سمت در ..امدم پاشم که دیدم تموم بدنم گرفته مثل چوب خشک شدم...با هزار اخ
وکوفت که تودلم بود بلند شدم ..پلک هام هنوز سنگین بود از خواب ...با دست ازادم گوشه های
چشمم رو فشار دادم وبا دقت فکر کردم ببینم چی شده بود ..که گفت :خوب نیستی خانوم جان .
با صدای گرفته از خواب گفتم :شما کی هستین ..
لبخندی زد وگفت :منم یک بنده خدا که اسمم گلنوشه ..بفرما بریم خانه مااستراحت کنبرای جلو گیری از خمیاز با دندون هام انگشتم رو گاز گرفتم وخمیازه ای تو همون حالت کشیدم
که خندید وگفت :تعارف نکن خانوم ...من گلنوشم ...راستش تازه عروسم وگاهی میام اینجا
مطمئن باش از ما ..
لبخندی به چهره اش که مشخص بود تازه اصالحکرده وبه قول خودش تازه عروسه ..واون
ابروهای برداشته شده اما پیوند دارش زدم وگفتم :مممنون ..فقط اگر میشه ادرس یک هتل همین
نزدیکی ها رو بدین بهم ...
روسری سه گوش سبز رنگ بته جغه ایش رو درست کرد وگفت :بفرما ....
وای یعنی من چقدر خوابیده بودم ..از امام زاده که بیرون امدم هوا مثل قبل بود به ساعتم نگاه
کردم که 21رو نشون میداد ..محمد هم بیدار بود وشصتش رومک میزد ..یعنی این فسقل مامان
ازکی بیدار شده ...صدام رو خیلی اروم وکودکانه کردم وگفتم :سالم ..اقا پسر ناز ..خوبی مامان
فدات ..اوه ..اوه ..چه تند تند مک میزنه دستش رو .بذار االن شیر مییدم بهت که بخوری قوی
بشی چاق بشی ..
الهی من قربون ای چشمای سبز که در حد گردو باز بود بشم ..حرف که میزدی توجه نشون میداد
وانگار واقعی گوش میداد ..
که صدای خانومه امد که گفت :ماشااهلل اسمش چیه ؟؟..
بوییددم پسرم رو وگفتم :محمد منصور ..
رفتم سمت ماشین که شیشه اش رو بردارم که خانوه گفت :مهمان نواز هستیم اما مطمئن باش
برای این که ناراحت نشی وفکر نکنی ..غریب نواز نیستیم ..بفرما خونه ما هم خودت وپسرت
استراحت کنیدبعد برید ...همون خونه در ابی که میبینی خونه منه ...تواین روستا همه باهم نزدیکن
..نمی خوام زیاد اصرار کنم اما مهمان واسه ما عزیزه ورحمت ..
لبخندی به این چهره معصوم زدم بهش میخورد 21ساله باشه ..اما لحجه شیرینی داشت ...تو دلم
بسم اهلل گفتم وگفتم :اخه ..
لبخندی زد وگفت :بفرما شما ....
کیف دستیم رو با وسایل محمد برداشتم وزمانی که مطمئن شدم درهای ماشین کامال بسته است
..باهاش هم قدم شدم روی زمین های گلی وبازم هوای تازه رو به ریه هام کشیدم وتو دلم گفتمخدا یک تیکه از بهشتش انگار اینجاست ..خوش بحال ادمای این اطراف ..حالت یک جاده مامانند
خاکی بود که پایینش دره بود وهمین طور که پایین تر میرفتی خونه های مردم این اطراف دیده
میشد ..راستش از گاو های ازادی که از کنارمون میگذشن ترسیده بودم وپشت خانومه میرفتم که
خندید وگفت :نترس خانوم جان ..اینا وحشی نیستن ..از اونجای که عالمت دارن صاحباشون
۱۴۰
ولشون میکنند همین اطراف ..
سری تکون دادم وگفتم :اسم من سپیده است ..میشه نگی خانوم جان ..
لبخندی زد وگفت :چشم ..
بعد بامزه دست دراز کرد از درخت باالسرش یک چز گرد سبز رنگ کند وگرفت سمتم ..وگفت
:بفرما فندوق تازه ..اون پوست سبز رنگ قالف مامانندش رو بکن وبخور خیلی خوش مزه است
..من این فندوق ها رو تازمانی که تازهاست با عسل میخورم ..
لبخند زدم وتشکر کردم ..
باز بند بوته کنار راه شد وگفت :تا رسیدن به اون پایین کلی راه مونده ..تمشک جنگلی میخوری ..
لبخند زدم وخودم یک دونه چیدم وخوردمش ..چقدر کارهای این دختر بامزه بود..
***
توی خونه ساده ولی گرمشون ..روی مبل ساده کرم رنگی نشستم وخیره شدم به اطرافم .که
موبایلم زنگ خورد ..شماره ناشناس بود ..نمی خواستم جواب بدم ..اما دلشوره بدی داشتم تماس
رو وصل کردم که صدای یواش ولی نگران مردی امد که گفت :سپیده خانوم اگه هنوز امام زاده یا
حوالی اونجا هستی سریع برو ...برو تا یک ربع دیگه محمد حسین میرسه اون زمان میفهمه من
یدونستم چیزی نگفتم ..برو ودور شو از اونجا ...
انگار لرز نشست تو تموم وجودم ..سریع ایستادم وگفتم :کی میاد ...
یواش تر وخفه گفت :لعنتی برو یک ربع دیگه میرسه ...
کیفم رو برداشتم که گلنوش گفت :چی شده ..رنگ به رو نداری ..تند گفتم :کمکمکن نذار شوهرم
بیاد ..نه ..نه ..اصال باید من برم .....
سریع گفت :هی اروم باش ...جای نمیشه بری تو این رعد وبرق وبارون ..
۱۴۱
فهمیدم کدوم اتوبان هستی ....میدونستی به محض این که رفتی محمد به من که پدرم پلیسه
زنگ زده بود ...بقیه اش رو وش کن ..حاشیه است ...خوب بریم ...سریع گفتم :بعد کجا اون وقت ؟..
لبخندی زد وگفت :یک جایی که شما استراحت کنی منم برم دنبال کاراتون مثل پیدا کردن خونه ..
انگار داشت عصبی میشد که دست کشید به موهاش به پسر جون تر از خودش نگاه کرد وگفت
:باشه این کارت منه ..شماره موبایلم رو نوشتم ..مشکل مالی داشتین زنگ بزنین ..
نفسراحتی کشیدم با رفتنشون ..در لحظه اول فکر کردم دنبالم کردن که بالی سرم بیارن ..زیر
درخت بزرگی که مال فندوق بود ونیمکت های چوبی رنگ فوق العاده ساده ای بود نشستم ..ابر بود
که باالی سرمون بود چون امام زادهسر کوه بود ..وتوی جنگل ...محمد رو بوسیدم وخسته بلند
شدم رفتم داخل اما زاده ..خیلی امام زاده کوچیک وزیبایی بود ..دیوارهاش کاه گلی بود که رنگ
سفید بهش زده بودن وسقفشم چوبی بود ..یک ارامگاه که با پارچه سبز پوشونده بودن وسط قرار
گرفته بود وکلی پارچه رنگی که مشخص بود برای نذر ودیگر چیزها میبندن بود ...بعد از خوندن
دورکعت نماز یک گوشه نشستم ومحمد رو هم محکم بغل گرفتم ..چرا انقدر اینجا خلوت بود واروم
؟؟...یک ارامشی به ادم تزریق میکنه که از صدتا مسکن شیمیایی اروم تر میشی ..بوی مرطوب
خوب چوب های خیس وعلف های خیس رو کشیدم به ریه هام وپتوی محمد رو یواش بیتر پیچیدم
دورش وسرم رو تکیه دادم به دیوار ونفهمیدم کی پلک هام افتاد روی هم ...
***
با تکون های دستی وکسی که اسمم رو صدا میزدچشم باز کردم ..هل کرده صاف نشسم ومحمد
روروی پاهام گذاشتم رو مقنعه ام رو درست کردم ...
کسی که حاال متوجه شدم یک خانومه ..لبخندی زد وگفت :خانوم جان چرا اینجا خوابیدی ..بفرما
..بفرما ..
واشاره کرد به سمت در ..امدم پاشم که دیدم تموم بدنم گرفته مثل چوب خشک شدم...با هزار اخ
وکوفت که تودلم بود بلند شدم ..پلک هام هنوز سنگین بود از خواب ...با دست ازادم گوشه های
چشمم رو فشار دادم وبا دقت فکر کردم ببینم چی شده بود ..که گفت :خوب نیستی خانوم جان .
با صدای گرفته از خواب گفتم :شما کی هستین ..
لبخندی زد وگفت :منم یک بنده خدا که اسمم گلنوشه ..بفرما بریم خانه مااستراحت کنبرای جلو گیری از خمیاز با دندون هام انگشتم رو گاز گرفتم وخمیازه ای تو همون حالت کشیدم
که خندید وگفت :تعارف نکن خانوم ...من گلنوشم ...راستش تازه عروسم وگاهی میام اینجا
مطمئن باش از ما ..
لبخندی به چهره اش که مشخص بود تازه اصالحکرده وبه قول خودش تازه عروسه ..واون
ابروهای برداشته شده اما پیوند دارش زدم وگفتم :مممنون ..فقط اگر میشه ادرس یک هتل همین
نزدیکی ها رو بدین بهم ...
روسری سه گوش سبز رنگ بته جغه ایش رو درست کرد وگفت :بفرما ....
وای یعنی من چقدر خوابیده بودم ..از امام زاده که بیرون امدم هوا مثل قبل بود به ساعتم نگاه
کردم که 21رو نشون میداد ..محمد هم بیدار بود وشصتش رومک میزد ..یعنی این فسقل مامان
ازکی بیدار شده ...صدام رو خیلی اروم وکودکانه کردم وگفتم :سالم ..اقا پسر ناز ..خوبی مامان
فدات ..اوه ..اوه ..چه تند تند مک میزنه دستش رو .بذار االن شیر مییدم بهت که بخوری قوی
بشی چاق بشی ..
الهی من قربون ای چشمای سبز که در حد گردو باز بود بشم ..حرف که میزدی توجه نشون میداد
وانگار واقعی گوش میداد ..
که صدای خانومه امد که گفت :ماشااهلل اسمش چیه ؟؟..
بوییددم پسرم رو وگفتم :محمد منصور ..
رفتم سمت ماشین که شیشه اش رو بردارم که خانوه گفت :مهمان نواز هستیم اما مطمئن باش
برای این که ناراحت نشی وفکر نکنی ..غریب نواز نیستیم ..بفرما خونه ما هم خودت وپسرت
استراحت کنیدبعد برید ...همون خونه در ابی که میبینی خونه منه ...تواین روستا همه باهم نزدیکن
..نمی خوام زیاد اصرار کنم اما مهمان واسه ما عزیزه ورحمت ..
لبخندی به این چهره معصوم زدم بهش میخورد 21ساله باشه ..اما لحجه شیرینی داشت ...تو دلم
بسم اهلل گفتم وگفتم :اخه ..
لبخندی زد وگفت :بفرما شما ....
کیف دستیم رو با وسایل محمد برداشتم وزمانی که مطمئن شدم درهای ماشین کامال بسته است
..باهاش هم قدم شدم روی زمین های گلی وبازم هوای تازه رو به ریه هام کشیدم وتو دلم گفتمخدا یک تیکه از بهشتش انگار اینجاست ..خوش بحال ادمای این اطراف ..حالت یک جاده مامانند
خاکی بود که پایینش دره بود وهمین طور که پایین تر میرفتی خونه های مردم این اطراف دیده
میشد ..راستش از گاو های ازادی که از کنارمون میگذشن ترسیده بودم وپشت خانومه میرفتم که
خندید وگفت :نترس خانوم جان ..اینا وحشی نیستن ..از اونجای که عالمت دارن صاحباشون
۱۴۱
یهو یادم امد ماشین جلوی امام زاده است .وای ببینه نابود میشم ..روبه گلنوش گفتم :خواهش
میکنم خواهری کن تا زمانی که برمیگردم واضب محممد منصورم باش ...
تند سوئیج رو برداشتم وکفش پوشیدم که گفت :بذار به سیاوش بگم ..
صداش رو نمی شنیدم فقط مهم اینه که برم ماشین رو گم گور کنم ...
با تموم توانی که داشتم فقط میدویدم وهر قطره بارون که رگباری وتند میومد حکم به تازیانه رو
داشت ..صدای رعد وبرق که بلند شد ناخوداگاه جیغ کشیدم ترس داشتم که نکنه خشک بشم
..لباسم مشکی وسر کوه بودم ..ازشدت تند رفتن .نزدیک بود زمین بخورم که ارنجم رو کسی
گرفت وگفت :هی خانوم نترس ...من همسر گلنوش هستم .....
محل ندادم با اینکه نفسی برای حرف نداشتم با هن هن گفتم :ممم ..ممنون ..
به ماشین که رسیدم ..سوارشدم که اونم از طرف دیگه ای نشست وگفت :چرا فرار میکنی
ازدستش ..
هیچ چیزی واسم مهم نبود ...هیرون نگاه کردم که ماشین رو کجا ببرم که دستی به موهای کامال
خیسش کشید وگفت :دور بزن ...
منگ نگاهش کردم که گفت :دور بزن دیگه ..
ماشین رو روشن کردم وبا سختی چون مسیرش از عرض کم بود دور زدم...یهو ماشین محمد
حسین ازجلوم امد ..زیر لب گفت :یا خدا ....
سرم رو بردم پایین که مرده با دستش فرمون رو گرفت وگفت :نزیک بود ماشین پرت شه تو دره
ها ...
تا رد شدن سریع پام رو گذاشتم روی گاز ..که یکم که جلوتر رفتیم سریع گفت :برو داخالین
فرعی ..برو ..مثل این که شوهرت متوجه شد خودتی...
داشتم سکته میکردم ..اب از سروروم میومد پایین ومثل چی میلرزیدم ...فقط به این فکر میکردم
که نمی خوام اون قاتل رو ببینم ودیونه شم ...
دستش رو اورد جلوم وگفت :هی االن وقت رفتن تو هپروت نیست گوش کن ..ببپیچ سمت راست
دیگه کامال تو جنگل بودیم که گفت :نگه دار ...
ماشین رو نگه داشتم ...بدون سرو صدا زدم زیر گریه ...که بازوم رو گرفت وگفت :بلندشو االن
وقتش نسیت باید ماشینت رو بپوشونی ..االن حتما یکم گیج شدن اما از روی رد الستیک ها که
روی خاک گلی هست میفهمن ..
پیاده شدم وبه خودم گفتم :سپیده وقتش نیست کم بیاری ..االن نه ...
کرده تند تند شاخه درخت کند وروی کاپوت میذاشت ...منم بااین که توانی نداشتم شاخه های که
تنه اش زیاد کلفت نبود میکندم ..اما اون با تبرش که خیلی کوچولو بود تند تند میکند ..تا دید نمی
تونم گفت :تو شاخه های جدا شده رو بچین روی ماشینت ...
تموم لباس هامون خیس بود ...اشکم اروم میومد ودر جوابش تند تند سر تکون دادم واز عقب
ماشین همه شاخه هارو چیدم ...مات بودم ..انگاری هیچ صدای رو نمی شنیدم ومهم االن واسم
این بود که به دست محمد حسین نیفتم ..تو دلم زار زدم وگفتم :خدا این موش وگربه بازی تا کی
؟؟..هرچی برگ بود رو تند تند میریختم روی ماشین ..لباس هام گلی بود وبرام هیچی مهم نبود
...حال خودمو نمی فهمیدم...تااین که دستم رو کشید ....نگاهش کردم که گفت :تو چرا هی مات
میشی ..بشین امدن ..
پشت ماشین نشستم وشروع کردم تو دلم به ایت الکرسی خوندن ..میلرزیدم از سرمای هوا نه
..ازسرمای که به دلم رخنه کرده بود ازاین که چقدر بیچاره ام ..خیره بودم به گلبرگ های پیچک
کنار درخت ...محمد حسینم واسه من نقش همین پیچک رو داشت که داشت با بال امدنش وهمش
دنبالم بودن خفه ام میکرد ...
صداشون امد که گفت :ارش ..بگو کدوم گوری رفته ...عوضی زن من کجاست؟؟..
صدای پوزخند واضحش رو هم من شنیدم که گفت :نمی دونم همین قدر میدونم که شماله ...اصال
زن توهست ..به من چه از کارو زندگی انداختی منو ..گمشو بگرد ببین کجاست ؟..
سرم رو گذاشتم روی شلوار خیس وگلی شده ام ویواش زار زدم که صداش امد که گفت کخاک
اینجا رو من الک میکنم تا پیداش کنم ..بعد داد زد :خــــیر پیش ..
ترسیده نگاه کردم به مد کنارم که یواش گفت :هیس ...دنبالم بیا ...
نیم خیز شد ونگاه کرد اون وررو که صدای پر عجز محمد حسین امد که یقه ارش رو گرفته بود
وگفت :ددیوانه میدونی کجاست وحرف نمی زنی ..بخدا دارم کم میارم من باید ببینمش ..
صدای ارش امد که گفت :چی میخوای از اون دختر ..همسر سابقش روزدی له کردی ...حاال امدی
اولدرم بولدرم میکنی ...تو ازم خواستی بگم کجاست که گفتم ..خودت دنبالش باش ..
داشتم به صورتش نگاه میکردم که ارش منو دید وابرو هاش رو داد باال وچشماش رو گرد کرد ..که
باعث شد محمد حسین برگرده ..واون مردک هم ناشیانه دستم رو بکشه .ببره پشت درختی ..
صدای قلبم رو دیگه داشتم واضح میشنیدم ..که محمد گفت :تو حس نکردی کسی باشه ...
محمد گفت :دیونه ام که شدی ...منم داری دیونه میکنی ..گمشو بریم...
۱۴۲
💠 امام علی علیه السلام:
🔸 «هرکس بدون عاقبتاندیشی در کارها دست به کاری زند، خود را گرفتار سختیها و مصائب کند»
🌷 #اَللّهُمَّعَجَّلْلِوَلِيِّكَالْفَرَجَ
شدّت محبّت امام زمان (عج).mp3
809.6K
▫️ شدّت محبّت امام زمان (عج)
👤 مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی
💠 #حدیث روز 💠
💎 ثمره شگفت انگیز عیادت از بیمار
🔻پيامبر اکرم(صلياللهعليهوآلهوسلم):
عائِدُ الْمَريضِ يَخوضُ فِى الْبَرَكَةِ فَاِذا جَلَسَ انْغَمَسَ فيها
❇️ عيادتكننده بيمار، در بركت فرو میرود و چون نزد بيمار بنشيند، در آن غوطهور میشود.
📚 إرشاد القلوب، ج ۱، ص ۴۴
🌸#نوروز_شوم
🌸موضوع:نوروز در نگاه رهبری
♦️نوروز در خدمت استبداد بود
نوروز در ایران، جشنی در خدمت حکومتهای استبدادیِ قبل از اسلام بود! به همین خاطر است که «نوروز باستانی» میگویند!
«نوروز» اش خوب است، ولی «باستانی» اش بد است! «باستانی» یعنی این که همه این جشنهای دوره سال - مثل «نوروز»،«مهرگان»، «خردادگان»، «مردادگان» و جشنهای گوناگونی که قبل از اسلام بوده است - در خدمت حکومتهای استبدادی و سلطنت های پوسیده دوران جاهلیت ایران بود!
♦️محتوای نوروز، توحیدی نبود
محتوای نوروز، محتوای مردمی و خدایی نبود؛ توجّه و ارادت به حضرت حق در آن نبود؛ جهات عاطفی و انسانی و مردمی در نوروز نبود!
♦️ملت ایران محتوای نوروزباستانی را عوض کرد
ملت ایران نوروز را نگه داشتند؛ اما محتوای آن را عوض کردند. این محتوای امروز نوروز ایرانی، غیر از محتوای باستانی است.
نوروز برای ملت ما، امروز عبارت است از:
🔰اوّلاً:توجّه مردم به خدا. اوّلِ تحویلِ سال که میشود، مردم دعا میخوانند،آغاز سال را با یاد خدا شروع میکنند، توجّه خود را به خدا زیاد میکنند. این، ارزش است.
🔰ثانیاً:نوروز را بهانهای برای دید و بازدید و رفع کدورتها و کینهها و محبّت به یکدیگر قرار میدهند. این همان برادری و عطوفت اسلامی و همان صله رحم اسلام است؛ بسیار خوب است. ضمناً نوروز را بهانهای برای زیارت اعتاب مقدّسه قرار میدهند؛ به مشهد مسافرت میکنند این بسیار خوب است.
پس میبینید که نوروز را نگه داشتند، محتوای آن را که غلط بود، به محتوای صحیح و درست تبدیل کردند.این هنر ملت ایران و ذوق و سلیقه ایرانی مسلمان است.
♦️نوروز مورد تایید اسلام
ما عید نوروز را از دیدگاه کسانی که با اسلام سر و کار دارند، تأیید میکنیم. عید نوروز، چیز خوبی است. وسیلهای است که با آن دلها شاد میشود، انسانها با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، صله رحم و صله احباب میکنند. این، ارتباط عید نوروز است که بسیار خوب است.
♦️معنای حقیقی نوروز
یک نکته اساسی در نوروز هست که در روایات ما به آن توجّه شده است.
نوروز، یعنی روز نو. در روایات ما - بخصوص همان روایت معروفِ مُعَلّی بن خُنَیس کوفی (درگذشته ۱۳۱ق)به این نکته توجّه شده است.
معلّیبنخنیس خدمت حضرت میرود؛ اتفاقاً روز «نوروز» بوده است،حضرت به او میفرمایند:« أتَعرِفَ هذا اليَومَ ؟» آیا میدانی نوروز چیست؟(بحار الأنوار۹۲/۱)
بعضی خیال میکنند که حضرت در این روایت، تاریخ بیان کرده است! که در این روز، هبوط آدم اتّفاق افتاد، قضیه نوح اتّفاق افتاد، ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام اتّفاق افتاد و چه و چه. برداشت من از این روایت، این نیست. من این طور میفهمم که حضرت، «روز نو» را معنا میکنند. منظور این است: امروز را که مردم، «نوروز» گذاشتهاند، یعنی روزِ نو! روزِ نو یعنی چه؟ همه روزهای خدا مثل هم است؛ کدام روز میتواند «نو» باشد؟
♦️چه روزی، روز نو می باشد؟
شرط دارد. روزی که در آن اتّفاق بزرگی افتاده باشد، نوروز است. روزی که شما در آن بتوانید اتّفاق بزرگی را محقَّق کنید، نوروز است. بعد، خود حضرت مثال میزنند و میفرمایند: آن روزی که حضرت نوح کشتی خود را به ساحل نجات رساند، «نوروز» است؛ روز نویی است و داستان تازهای در زندگی بشر آغاز شده است.
اینها همه، «نوروز» است؛این نیست که حضرت بخواهند بفرمایند که این قضایا روز اوّلِ فروردین اتّفاق افتاده است؛بحث این است که هر روزی که این طور خصوصیاتی در آن اتّفاق بیفتد، روز نو و «نوروز» است؛ چه اوّل فروردین، چه هر روز دیگری از اوقات سال باشد.
♦️روز پیروزی انقلاب، نوروز است
خوب؛ روزی که انقلاب پیروز شد «نوروز» است، روز نویی بود. روزی که امام وارد این کشور شد، برای ما نوروز بود. روز فتوحات عظیم این جوانان مؤمن و این ایثارگران ما در جبهه نبرد روز پیروزی جوانان ما بر آنها «نوروز» است؛ روز نو است.
♦️چگونه نوروز را نوروز کنیم؟
حال اگر شما میخواهید روز اوّلِ فروردین را هم برای خودتان روز «نو» و نوروز قرار دهید، شرط دارد. شرطش این است که کاری کنید و حرکتی انجام دهید؛ حادثهای بیافرینید. آن حادثه در کجاست؟ در درون خود شما! اگر حال خود را عوض کردید، اگر توانستید گوهر انسانی خود را درخشان تر کنید، حقیقتاً برای شما «نوروز» است! اگر توانستید پیام انقلاب، پیام پیامبران، پیام امام بزرگوار و پیام خونهای مطهّرِ بهترین جوانان این ملت را به دل خودتان منتقل کنید، برای شما «نوروز» است.
بعضی کسان روز اوّلِ فروردینشان «نوروز» نیست. ممکن است اوّل فروردین برای آنها از هر روز نحسی هم نحستر باشد! اوّل فروردین برای آنهایی که خود را از خدا دور میکنند، آنهایی که خود را از هدفهای بلند این ملت و این انقلاب جدا میکنند، نوروز نیست، روز جشن و روز شادی نیست؛ شوم است!
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅حال و روز خمسه ای که سگان کانادا را تحسین می کرد ...
پاسخ «محمدرضا شهبازی» در پاورقی به شبهه افکنی علیرضا خمسه
نمیخواد به خدا تیکه بندازی، خدا این کودک را آفریده تا سلبریتی جماعت بی چشم و رو را رسوا کنه...
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️ شما هم میتوانید جزو این یک درصدیها باشید.
این کلیپ حالت رو عوض میکنه
حمید رسایی
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مجموعه دیرین دیرین ویژه سفرهای نوروزی ۱۴۰۲
🔹️ این قسمت: یاردانقلی
🔹️ هنگام رانندگی در جاده از بحث در داخل ماشین و کلکل با بقیه ماشینها بپرهیزید
#سازمان_راهداری_و_حمل_و_نقل_جاده_ای