13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 لحظه جدایی
احساس انسان در لحظه وقوع سانحه منجر به مرگ
هر روز ساعت ۱۷:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۲:۳۰ و ۱۲:۳۰ روز بعد
از شبکه چهار سیما
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#رول_کادایف
کادایف را با تخم مرغ نم دار کنید(در حد نم شدن خیلی خیس نشود) و دور قالب قیفی بپیچید و داخل روغن سرخ کنید و در شربت که از قبل با آب و شکر درست کردید و خنک شده بندازید و بیرون آورید و داخل کادایف را با گردو و کرم شانتی (یا خامه قنادی و با خامه محلی هم خوشمزه میشه) پر کنید. کرم شانتی(بسته هاى 75 گرمى) در واقع همان پودر خامه هست که هم شیرین شده هست و هم بهش اسانس اضافه شده است. و با یک لیوان شیر هم زده میشود و برای تزیین انواع کیک و دسر استفاده میشود
🍔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه قدس مرد جنگ می خواهد
و مرد جنگ نیز کربلائیست...
#شهید_آوینی
#راه_قدس_از_کربلاست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
❓ #مضطر میدونییعنیچی؟
🔹 مدل دعاهای امام زمان اینه که باید از خواب بیدار شی !دعای ندبه، دعای عهد...
🔺یعنی تو خوابی...یعنی بفهمیم بی پدریم....! مضطر بشیم ...!!
کما اینکه مضطر نیستیم. به خدا نیستیم...
🔸 مضطر میدونی یعنی چی؟
مُضطر اونیه که عزیزش تو سی سی یو باشه. خبر بیارن دکتر ازش قطع امید کرده. نمی بینیش دیگه...
چطور میشی؟
غذا بیارن جلوت می تونی بخوری؟!
اون موقع صبح جمعه نیاد دیوانه ای !
🔺 این اضطراره که امام زمان رو می کشه پایین. به والله قسم سه شنبه شب مضطر بشیم، چهارشنبه ما امام زمان رو کشیدیم آوردیم. ول کن جمعه رو... ول کن سفیانی و...
🔺 تو مضطر نیستی، تو در عطش مهدی نمی سوزی... تا نخوایش هزار جمعه بگذره، هزار سفیانی ظهور کنه، او نخواهد آمد...!!
✅ چون امام رو باید خواست...❗️
#اضطرار_فرج
#استاد_رائفی_پور
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
🚨 ۱۷ توصیه امام خامنه ای حفظه الله برای امر به معروف و نهی از منکر:
1️⃣ بدانید که کجا و چگونه باید امر به معروف و نهی از منکر کرد!
2️⃣ معروف و منکر را بشناسید!
3️⃣ در متن مسائل کشور باشید و اتفاقات جامعه برایتان مهم باشد.
4️⃣ تذکر همیشه اثر دارد، شک نکنید، به دنبال بررسی احتمال تاثیر نباشید، که تذکر شما فایدهای نداشته باشد، بگویید!
وظیفه شما فقط تذکر با زبان است، هیچ وظیفهی دیگری ندارید.
5️⃣ دایره معروفها و منکرها را به حجاب و چند کار جزئی محدود نکنید! جامع و کلان ببینید.
6️⃣ با اخلاق خوب، محبت و مدارا تذکر دهید ولی تمنا نکنید!
7️⃣ یک کلمه بگویید آقا، خانم، برادر این منکر است، این معروف است، این بد است این خوب است.
8️⃣ شکستن دل مردم، تمسخر، اسراف، گرانفروشی، غیبت، زورگویی، تهمت و... همه از انواع منکرهاست!
9️⃣ درس خواندن، ورزش کردن، محبت، عبادت، دفاع از نظام اسلامی، صدقه، همکاری جمعی و .... همه از انواع معروفهاست!
0️⃣1️⃣ اگر به شما فحش دادند به خاطر خدا تحمل کنید.
1️⃣1️⃣ در دلتان از آن منکر بدتان بیاید و به آن معروف علاقهمند باشید.
2️⃣1️⃣ زبان گزنده نداشته باشید، سخنرانی هم نکنید!
3️⃣1️⃣ خجالت نکشید، نترسید، دچار ضعف نفس نشوید، منتظر دستگاههای دولتی هم نباشید.
4️⃣1️⃣ به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخورد فیزیکی ندارید، به هیچ عنوان!
5️⃣1️⃣ اگر حرفتان اثر نکرد دفعههای بعد از گفتن ناامید نشوید.
6️⃣1️⃣ دیگران را وادار کنید به امر به معروف و نهی از منکر، تاثیر چند نفر خیلی بیشتر است.
7️⃣1️⃣ باهوش باشید، نگذارید کسی به نام این فریضه چهره مومنین را تخریب کند!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌺🌸🍃
🔆 #پندانه
🔻روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند.
🔸شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🔹شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
🔸همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🔹شیخ در جواب میگويد او به من گفت:
«شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
▫️گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم
▪️آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
🍃🌸🌺🌸🍃
✨﷽✨
✅حق کسی که بر تو احسان نموده
✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است.
او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است.
بدان که او نزدیکترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی.
📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع)
🍃🌺🌸🍃
#ولایت 54
⭕️ اتحاد کار آسونی نیست. این که یه جمعِ بزرگی بخوان دور هم جمع بشن خیلی مشکله....
👌 فقط ولایت میتونه این کار رو بکنه. اون محبتی که از #ولایت توی قلبِ مردم قرار میگیره.❤️💗
🔷 مثلاً به نظر شما اتحاد بین یاران امام حسین علیه السلام سخته؟
* این دیگه چه سوالیه؟! خب معلومه آسونه!☺️
❣️✔️ «آقا انقدر قلب های همه رو با خودش برده که دیگه کسی خودخواهی نداره که بخواد متحد نباشه...»👌
✅💢«اگه دیدی خیلی سخته که دینداری کنی، بدون که هنوز امام زمان (عج) رو نفهمیدی...»
🌹 تو از خدا فقط اینو بخواه که معرفت امام رو بهت بده.
✅ حتماً بهت میدن تا زندگیت آسون بشه. خیلی زود نورانی میشی...💞✨
🌺 اصلاً اهل بیت خلق شدن برای همین که زندگیت رو آسون کنن.
اصلِ موضوع همینه!
تا حالا همش فرع بوده....
🍒
#قسمت_سی_و_یکم
حوصلم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش اوردم.
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی و باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی .
از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
_
+فاطمه جون بد نگذره بهت ؟
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم و چرخوندم سمت ساعت .
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟؟
مامان جوابم وبا سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب و بستم
لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضوم و گرفتم
نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟
امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا و هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد
از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد
___
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.
رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد
داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا ؟
_مگه نگفت مامان بهتون ؟عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده ؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلند شد و
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم
رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت
شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه .
یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود .موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم....
#فاء_دال
#غین_میم
.
#قسمت_سی_و_دوم
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه ی معلمم
اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود....
#فاء_دال
#غین_میم
.
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
رمان ناحله
#قسمت_سی_و_سوم
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدی بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود
نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم
ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
ارایشش خیلی کم بود ولی موهاش و شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود
دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود
همه رو بهممعرفی کرد
دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن.
چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود.
خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود
زود باهاشون صمیمی شم
جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم
ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختم و گفتم
_عه دوربین خریدی مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود و دستش گرفت
دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روی یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش و گفتم
_ چ دلی ببری شما از آقاتون
خندید و اروم زد رو بازم و گفت
+مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم ؟
_آره خیلی ماه شدی
+قربونت برم من
چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم
و ازش فاصله گرفتم
داشت با فامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم
از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد
موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلی واقعی! چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم
دوباره یکی در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلند شه و در و باز کنه
وضعش و که دیدم دلم براش سوخت
بار دار بود
گفتم
_من باز میکنم
با تردید نگام کردوازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیک تر بودم
شالم و سرم انداختم و در و باز کردم
محمد بود
از موهاش فهمیدم کیه !
روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد
بلند گفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت
باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چی و میبخشیدم ؟؟مگه کاری کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگید بیاد ؟
اروم گفتم
_براشون سخته هی بلند شن
با تعجب نگام کرد و دوباره سرش و انداخت پایین
صداشو صاف کرد و گفت
+عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا
جمله اش و کامل نکرده رفت
در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود
نفسم و با صدا بیرون دادم و
حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم
بعضی از خانوما چادر سرشون کردن
یسریام فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل.
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن
همه با فاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم
حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست
شروع کرد ب خوندن
و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیر لفظی شو از آقا دوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن
دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر شروع کردن کل کشیدن
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
رمان ناحله
#قسمت_سی_و_چهارم
مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن
با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود
گفتم بیکار واینستم
نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم
بلاخره امضاهاشون به پایان رسید
ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن
به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه
شنلش و باز کرد و از سرش در آورد
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن
بعد از اینکه حلقه زدن
بابای ریحانه رفت و بوسیدشون
بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت
بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید
روح الله هم بغل کرد
هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن
داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد
محمد رفت سمتشون
شیطنت خاصی تو چشماش بود
خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم
محمد ریحانه و از خودش جدا کرد
از جیبش یه جعبه ای و در آورد
بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد
دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید
یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد
ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم
سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه
گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه
به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که
یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد
چادری بود ولی خیلی جلف
از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن
ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود
دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید
با تعجب بهش نگاه کردم
رفت عقب
لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت
محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد
ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی ؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا ؟
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سر چی؟چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمد علاقه داره .بعد محمد خیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم.خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم و در بیارن
نمیدونم چیکار کنم.تو نمیشناسی محمدو .یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدر ریحانه اومد دم در و
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه با لبخند سیمش و کشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینو میبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلند شد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و از سرم در اوردم و رفتم کنار ریحانه
یه چندتا سلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و داد ب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونو که گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلند کردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و ب یارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم در کمک میکردن
محمدم پشت در سینی هارو میداد دستشون
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاء
رمان ناحله
#قسمت_سی_و_پنجم
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن.
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد .بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا .
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم .
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو...
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم.
_
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچیو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم !
هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی!
حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم !
سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق!
خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم!
حالت خیلی عجیبی بود .
داد میزدم و گریه میکردم .
همه صورتم از گریه خیس شده بود.
میدوییدم سمت نور ولی....
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود
دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش.
یه تابوت از نور بود .
یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید .
دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم.
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم .
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد.
میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس.
جیغ زدم ولش کردم .
دوباره همه چی سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همش جیغ میزدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم .
همه ی صورتم و لباسام خیس بود .
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد .
تو بغلش آروم گریه میکردم .
تو گوشم گف
+هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!!
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید .
___
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید !
هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم .
با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه!
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم .
درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم .
واقعا روزای کسل کننده ای بود
اصلا این سال سالِ منفوری بود !
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم !
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم.
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم . هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت .کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم.
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبی چه خوشی ؟
اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم .
+فاطمه باز زدی جاده خاکی ؟
این حرفا چیه ؟
الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت!
چی میخونی؟
_شیمی
+خب پس بگو !!!
_اه!حالا چیکار کنم؟
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن !
کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم.
انگار خودم بلد نیسم این کارارو .
بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعی کردم تمرکز کنم و تست بزنم!
تو فکر بودم که مامان صدام زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐هر کسی این کلیپ را ساخته شیر مادر حلالش ، یادگاری از من برای شما 💚
💠نکات کلیدی جزء #هجدهم💠
1- مراقب باشید که هیچ تجارت و دادوستدی شما را سرگرم دنیا نکند و از نماز و یاد خدا غافل نشوید. (نور: 37)
2- به زنان پاکدامن تهمت ناموسی نزنید که شامل عذاب خاص آبرو ریختن در دنیا و آخرت میشود. (نور: 23)
3- کارهای زشت و زننده را در بین مسلمانان رواج ندهید و با زبان و قلم آبروی مردم را نریزید. (نور: 19)
4- با حضور قلب نماز بخوانید، از کار و سخن بیهوده فرار کرده، به فقرا کمک مالی دهید و پاکدامن باشید. (مؤمنون: 1-5)
5- اگر صاحبخانه آماده پذیرایی نبود، عذرش را بپذیرید و خود را به صاحبخانه تحمیل نکنید و بدون ناراحتی بازگردید. (نور: 28)
6-آقایان و خانمها نگاه ناپاک به نامحرم نداشته و پاک دامن باشید چرا که بذر شهوت را در دل مینشاند. (نور: 30 و 31)
7- بدیها را با نیکی پاسخ دهید، و به دنبال انتقام و مقابله به متل نباشید که از وسوسههای شیطان است. (مؤمنون: 96)
8- خانمها! با زیور و آرایش خود، در جامعه جلوهگری نکنید و با روسری، گردنتان را هم بپوشانید. (نور: 31)
9- برای دختران و پسران مجرد، مقدمات ازدواج را فراهم کنید که بهترین واسطهگریها، واسطهگری در امر ازدواج است. (نور: 32)
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء18(معتزآقائی).mp3
4.21M
جزء18
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#تحدیر (تندخوانی) #جزء8⃣1⃣ توسط #استاد_معتز_آقایی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: يكشنبہ
جزء #هجدهم هدیه به پیشگاه مقدس
🌹حضرت علي(عليهالسلام)
و
🌹حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها)
💠وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء18
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - ترتیل جزء18(مشاری_العفاسی).mp3
11.2M
جزء18
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#ترتیل #جزء8⃣1⃣ توسط #استاد_مشاری_العفاسی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: یکشنبہ
جزء #هجدهم هدیہ بہ پیشگاه مقدس
🌹حضرت علي(عليهالسلام)
و
🌹حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)
💠وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء18
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - ترنیل جزء18(سعدالغامدی).mp3
6.54M
جزء18
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#ترتیل #جزء 8⃣1⃣ توسط
#استاد_سعدبن_سعد_الغامدی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: یکشنبہ
جزء #هجدهم هدیه به پیشگاه مقدس
🌹حضرت علي(عليهالسلام)
و
🌹حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها)
💐وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز هجدهم
مـاه مبـارک رمضـان 🌺
💢↶ شرح دعای روز هجدهم
✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی ره
【اَللَّهُمَّ نَبِّهْنِی فِیهِ لِبَرَکاتِ أَسْحَارِہ】
خدایا مرا متنبه کن تا از برکات
سحرهای ماہ رمضان استفادہ کنم
و اهل سحر باشم و طوری نباشد که
فقط برای سحری خوردن بلند شوم
و اهل نماز شب و دعای سحر نباشم
سعی کنید در طول سال از سحرها
استفادہ کنید
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمن دعای شب و وِرد سحری بود
خدایا توفیق بهرہ برداری از برکات
سحر را روزی من کن
حتی کسانی که نمیتوانند روزہ بگیرند
سحرها بیدار باشند
تا از برکات سحر استفادہ کنند
【وَ نَوِّرْ فِیهِ قَلْبِی بِضِیَاءِ أَنْوَارِهِ】
خدایا قلب مرا نورانی کن به روشنائی
انوار سحر
بخاطر اینکه سحر یک نورانیتی دارد
خدایا به آن نور سحر قسمت میدهم
که قلب ما را نورانی کن
الآن قلبهای ما زنگ زدہ است
الآن من خودم را میگویم قلب من هم
دچار زنگار است خود من به احوالات
گذشته خودم که نگاہ میکنم
میبینم که آن آدم چهل سال پیش نیستم
دعای کمیل را که میخواندم
شاید حدود سه ساعت طول میکشید
و اصلاً یک پلک بر هم زدن خسته نمیشدم
شصت و سه سال قبل که در مشهد بودم
مرحوم کلباسچی که شرحی بر دعای کمیل
هم از ایشان منتشر شدہ است
به نام «انیس اللیل» در صحن مسجد
گوهرشاد دعای کمیل میخواندند
آن هم از حفظ و با چه حال و هوائی
اما الآن که به خودم نگاہ میکنم
دیگر آن حال نیست
محیط چه کارها که با ما نمیکند
چرا چشم ما آلودہ شدہ؟!
چرا گوش ما آلودہ شدہ؟!
و همه چیز ما عوض شدہ است
لذا دعا دعای خیلی خوبی است
که از خدا بخواهیم قلب و دل ما را
نورانی کند
【وَ خُذْ بِکُلِّ أَعْضَائِی إِلَی اتِّبَاعِ آثَارِهِ】
خدایا تمامی اعضاء مرا طوری قرار بدہ
که از آثار تو پیروی کنم
طوری باشم که چشم و دست
و همه اعضاء و جوارحم
از آثار و برکات تو پیروی کند
【بِنُورِکَ】
اما به نور خودت
خدایا تو را به نور خودت قسم میدهم
که این حاجت من را برآوردہ کنی
ممکن است بپرسی که مگر خدا نور دارد؟
میگویم: بله «اَللہ نور السَّموات وَالاَرض»
【یَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعَارِفِین】
ای خدائی که به نور خودت
قلب عارفین را نورانی کردهای
منظور از عارف کسی نیست
که از عرفان دم میزند
و حرف از وادی عشق میزند
و خود آراسته به آداب اهل معرفت نیست
گاهی امام از عرفان میگوید
و یک زمانی آدمی که محاسن ندارد
از عرفان دم میزند و بین این دو تفاوت است
شما جوانان الآن که دلهای شما پاک و
نورانی است مواظبت از حریم قلبتان کنید
و دری محکم و آهنین بر آن بسازید
تا شیطان بر دل شما راہ پیدا نکند
و اگر امروز و فردا بکنید دیر میشود
در روایت آمدہ است که
عمر به چهل سالگی که رسید
شیطان بر پیشانی شخص گناهکار
بوسه میزند و میگوید:
کار تو دیگر تمام شدہ است
چرا که دل تبدیل به ویرانه شدہ است
و خرابهای بیش نیست
خوشا به حال جوانهائی که
قدر نعمت جوانی را میدانند
19.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴تصاویر کمتر دیده شده از لحظات نفسگیر در عملیات رمضان
🌷در تیر ماه ۱۳۶۱ و حضور فرماندهان ارشد جنگ در خط مقدم و مجروحیت رزمنده بیسیمچی...
🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤در آستانه ی شب قدر حرم امیرالمومنین علیه السلام سیاه پوش شد...
29.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥معجزه قرآنی در کاشان
☑️ثنا نظری ۷ ساله دختری که از سه سالگی حافظ کل قرآن مجید به پنج زبان جهان گردیده امروز مهمان کاشانی ها و امام جمعه محترم شهرستان کاشان بود.
🔸سیره آیت الله علامه طباطبایی(ره) در ماه مبارک رمضان :
ماه مبارک رمضان تا صبح بیدار بودند. مقید بودند دعای سحر را با افراد خانواده بخوانند و پیش از ماه رمضان از همسایه ها اجازه می گرفتند که اگر برای سحر خواب ماندند آنها را بیدار کنند. ایشان در درس تفسیرشان فرموده بودند که من در طول عمرم تا به حال به یاد ندارم که شب های ماه رمضان را خوابیده باشم. علامه حسن زاده آملی می نویسد: وقتی به حضور شریف علامه طباطبایی(ره) تشرف حاصل کرده بودم و عرض حاجت نمودم، فرمود: آقا دعای سحر حضرت امام باقر(ع) را فراموش مکن که در آن جمال و جلال و عظمت و نور و رحمت و علم و شرف است و حرفی از حور و غلمان نیست. اگر بهشت شیرین است، بهشت آفرین شیرین تر است.
روزه اش را با بوسه بر ضریح مقدس حضرت معصومه(س) افطار می کردند. پیاده به حرم مشرف می شد و ضریح مقدس را می بوسید سپس به خانه برمی گشت و غذا می خورد. شب های ماه مبارک در جاهایی که مجالس روضه بود شرکت می کرد و گاهی با تمام وجود گریه می کرد به طوری که بدنش می لرزید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_عج
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج