eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
22هزار ویدیو
1.6هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت . غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... ** ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت ‌جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
دیدین بعضیا میگن : "من‌نه‌مذهبیم‌و‌نه‌غیر‌مذهبی" خب این یعنی چی دقیقا!؟ امام‌حسین‌ گفته: هرگز کسی مثل من با کسی مثل یزید بیعت نمیکند! یعنی تموم آدما یا حسینی‌ان‌ یا یزیدی.. متضاد خوب میشه بد متصاد سفید میشه سیاه متضاد بهشت میشه جهنم "متضاد مذهبی هم میشه غیرمذهبی" تو یا مذهبی و باخدا هستی یا غیرمذهبی و بی‌خدا..! بین این دو چیزی وجود نداره! خودت رو با این جمله توجیه نکن!🚶‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁الهی... 💫 درسڪوت شب 💫تمام سختی 💫 روزمان را به تو می سپاریم 💫سلامت را ارمغان 💫 فردای من و دوستانم کن 💫و همزمان 💫 باطلوع آفتاب فردایت، 💫هدیه ای الهی ازنوع آرامش 💫 خودت به زندگی 🍁همـه ما هدیه فرمـا شبتون زیبـا و در پناه خدا 🍁 🍁🍂
حالا براي اينكه برگردي به خانه ديگر نداري هيچ عذري و بهانه از بس مرا كردي عصاي خويش آخر تو از نفس افتادي و من هم زشانه مردانگي كردي و با بال شكسته پرواز كردي از كران تا بي كرانه تسبيح بودي و علي سرگرم ذكرت حالا ولي گشتي گسسته دانه دانه فرياد يا فضه خذينيِ تو گم شد در لابلاي خنده هاي وحشيانه تو سعي خود را واقعا كردي ولي حيف اين بار هم افتاده از دست تو شانه
آفریدند تو را مادر عالم باشی آفریدند تو را تا که مقدم باشی آفریدند تو را پیش تر از هرچه که هست تا که محبوبه ی حق باشی و اعظم باشی آفریدند تو را نور دهی چون خورشید مایه ی روشنی عالم و آدم باشی آفریدند تو را پاک تر از حور و ملک که تو پاکیزه تر از حضرت مریم باشی اسوه ی ناله و اشک و غم و دردی زهرا که تو مظلومه ترین بانوی عالم باشی یثرب از گریه ی تو یک شب آرام ندید لحظه ای بود مگر فاطمه بی غم باشی ؟ به کبودی تو سوگند محبان توایم تو دعا گوی اهالی محرم باشی
مادری خورده زمین ،خاک دو عالم به سرم عالمی گشته حزین ،خاک دو عالم به سرم. . . پسری دیده که مادر به زمین افتاده وایم از آن و از این ،خاک دو عالم به سرم. . . چادر و گونه ی مادر به گمانم هر دو گشته با خاک عجین ،خاک دو عالم به سرم. . . آنقدر ضربه ی سیلی بخدا محکم بود ناله زد عرش برین ،خاک دو عالم به سرم. . . دیده ای تار شد و حاصل گستاخی شد ورم چشم و جبین ،خاک دو عالم به سرم. . . ضربت سیلی ملعون حسنش را دق داد ضربه هم داشت طنین،خاک دو عالم به سرم. . . بعد از آن حادثه شرمنده نشد غوغا کرد هیزم آورد، همین ،خاک دو عالم به سرم. . . بر در خانه ی آتش زده ای می کوبید آن لعین ابن لعین ،خاک دو عالم به سرم. . . بیخبر بود گمانم در از این قصه ی شوم میخ هم کرده کمین،خاک دو عالم به سرم بین دیوار و در انگار کسی میلرزد درب و دیوار غمین ،خاک دو عالم به سرم. . . مادری دست به پهلو به زمین افتاده زینب و داغ چنین ، خاک دو عالم به سرم. . . سوخت از داغ غم بستن دستان علی قلب جبریل امین ،خاک دو عالم به سرم. . . قطره خون میچکد از پهلوی مادر به زمین وای از حال زمین ،خاک دو عالم به سرم. . . غم و اندوه تو را با جگر پاره نوشت حیدر خانه نشین ،خاک دوعالم به سرم. .
باز بوی گل یاسی به مشامم خورده است مست کردست مرا هوش و حواسم برده است چادرت را بتکان مادر بی همتایم تا که این دل بشود زنده که اکنون مرده است هرکسی را که نظر بر دل و جانش نکنی ضربه خورده به روانش و دگر افسرده است بسکه پاکی و طهارت نسبی، صدیقه واژه "طاهره" در پیش شما سر خورده است بسکه تو عاشق حیدر شده ای ای بانو بغض حیدر، زتن منکر او افشرده است بین کوچه چه نهیبی زده ای بر دشمن عالم از هیبت مردانه تو جاخورده است ای جوان مادر زینب چه شکسته ای شده ای چه شد اینگونه شدی،برگ گلت پژمرده است چشمهای صدفت درّ گران می ریزد بشکند دست هرآنکس که تو را آزرده است با فشردن بشود عطر گل افشان، ای وای باز بوی گل یاسی به مشامم خورده است علی اکبر نازک کار
خودم دیدم خمیده راه می رفت به سوی خانه با صد آه می رفت خودم دیدم عدوی بی حیا را که می زد تا زیان بر روی زهرا خودم دیدم عدو با ضرب سیلی میان کوچه رویت کرده نیلی خودم دیدم که زهرا ناله می زد ز پهلو ناله هجده ساله می زد خودم دیدم عدو با تازیانه به رخسارت کشیده وحشیانه خودم دیدم هوا را تیره و تار دریده سینه ات از ضرب مسمار خودم دیدم که رد خون سینه چکیده بر زمین از ظلم و کینه خودم دیدم که پهلویت شکستند برای انتقام از تو نشستند عدو مسمار در بر سینه آویخت خودم دیدم که خون از سینه می ریخت خودم دیدم به سوی تو دویدند میان کوچه رویت را دریدند بگو دیگر ز شرح ماجرایش عدو آتش زده بر آن سرایش.
غزل در اوّلين بيت خودش پژمرد و پرپر شد همين كه قافيه در دوّمين مصراع ، مادر شد كسي كه كوثر قرآن شود هرگز نمي سوزد غلط گفتند آتش دست بر دامان معجر شد مصيبت هرچه نازل شد پس از او بر عزيزانش شروعش از تباني كردن ديوار با در شد چه شبها كه قنوت خويش را ميخواند با يك دست چه شبها كه تماشايش بلاي جان حيدر شد نظام خانه ، بي مادر ، ز هم مي پاشد و ديديم پس از زهرا چگونه جمعشان ، جمع مُكسَّر شد مبر اي روضه خوان ما را به گودال پُر از نيزه همين جا پشت اين در بود كه ارباب ، بي سر شد...